بعد از پیروزی انقلاب یک نامهای در روزنامه اطلاعات دو روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال ۵۸ چاپ شد که این نامه بسیار واضح بود و بر خلاف دیدگاه اغلب جامعه در رد بنیصدر نوشته شده بود و امضا حضرتعالی و آقای لاجوردی و برخی دیگر از مبارزان پای آن بود راجع به نامه توضیح دهید.
اولین برخوردی که من با بنیصدر داشتم مربوط به آن زمانی است که او عضو شورای انقلاب شده بود و ماهم سپاه را درست کرده بودیم. مرحوم شهید بهشتی که واقعاً یک انسان کامل بود به من گفت که آقای بنیصدر خیلی اصرار دارد شما را ببیند، همان اوایل پیروزی انقلاب بود. بالاخره قرار شد ما برویم منزل ایشان و ما ساعت ۸ صبح به خانه ایشان رفتیم و در زدیم که یک خانمی بیحجاب در را باز کرد. من فکر کردم که عوضی در زدهام دو مرتبه کاغذ را در آوردم دیدم همان است فکر کردم این خانه دو طبقه است که دو طبقه هم بود. دو مرتبه در زدم همین خانم در را باز کرد.
گفتم منزل آقای بنیصدر، گفت: بفرمایید. گفتم آقای بنیصدر هستند. گفت حمام تشریف دارند، رفتم داخل و همان دم در نشستم و لحظهای بعد بنی صدر با همان حوله از حمام بیرون آمد و روبروی من نشست. همان خانم هم با همان وضع در کنار ما نشست. من دیگر چیزی نفهمیدم. هر چه فکر میکنم در آن جلسه با بنیصدر چه گفتم یادم نمیآید.
به قول خودمان خدمت شهید بهشتی، گفتم: آقا من را کجا فرستادی. گفت چطور، گفتم: چنین صحنهای را من دیدم ایشان رفت و تو فکر و گفت انا لِلّهِ و انا الیه راجعون ما اینها را و چیزهای دیگر را از بنیصدر میدیدیم و سابقهاش را در خارج هم داشتیم و معتقد بودیم که او برای ریاستجمهوری مناسب نیست. وقتی در جلسات مینشستیم یکی از کسانی که در این قضایا واقعاً محکم بود لاجوردی بود که منجر به آن اطلاعیه شد، بعد هم که بنیصدر نبوده است پس از انتخاب بنیصدر امام مرتب میگفتند که یازده میلیون به بنیصدر رای دادهاند، بگذارید تکلیف آن یازده میلیون روشن شود، واقعاً هم همینطور شد. مرحوم لاجوردی با آن شناختی که داشت. از همان اول بابت قضیه بنیصدر محکم بود و البته ما هم خیلی جدی بودیم.
تصاویری از برخی جلسات در حزب جمهوری هست که شما در کنار شهید لاجوردی نشسته اید. در حالی که ظاهرا عضو حزب نبودید، ماجرای این جلسات چه بود؟
بنا به دلایلی همان روز که حزب تشکیل شد و در مسجد حضرت امیر (ع) ثبت نام میکردند. من رفتم و ثبت نام کردم. ولی بعد که تشکیل حزب با تشکیل سپاه تقریبا همزمان شده بود (حدوداً سه روز بعد از تشکیل حزب، سپاه نیز تشکیل شد) و امام حکم سپاه را به آقای لاهوتی دادند، چند نفر از بزرگان، مرحوم شهید بهشتی، شهید مطهری، شهید مفتح، آقای خامنهای و آقای هاشمی من را خواستند و گفتند که مسئولیت شما در سپاه است. لذا من بعضا در جلسات حزب شرکت میکردم، آن هم نه به عنوان عضو، چون من عضو حزب نشدم مخصوصا بعد از آنکه امام هم فرمودند که سپاهیان به هیچ عنوان در داخل هیچ حزبی نباشند و اعتقاد خود من هم از همان اول این بود که سپاهیان، حزبی نباشند. در جلسات قبل از انقلاب، اردوهایی بنام اردوی سبزه داشتیم که همه دوستان همفکر با هم جمع میشدیم و یک جایی هم در کرج داشتیم، با آنها میرفتیم و راجع به مسائل مختلفی صحبت میکردیم. اتفاقاً هرگاه یک روحانی و یا بزرگی حضور نداشت، یا من سخنرانی میکردم یا شهید لاجوردی.
در آخرین جلسه اردویی سخنران ایشان بود و شروع کرد از من انتقاد کردن، آن موقع من وزیر سپاه بودم، ایشان میگفتند چرا دو روز است در سپاه در اتاق در بستهای نشستهای و باید در اتاقت باز باشد. خلاصه به من فرصت دادند و من شروع کردم از خودم دفاع کنم. گفتم که اگر من بخواهم این کار را بکنم، نمیتوانم کاری از پیش ببرم اگر در اینجا برای سپاهیها نوبت نگذارند، اصلا کارها پیش نمیرود. قبلا در اتاق من باز بود، اما واقعا برای پیشبرد کار مجبور شدم که این کار را بکنم. البته یکبار دیگر هم در بنیاد مستضعفان این انتقاد را به من داشتند که من پاسخ آن را دادم.
شما اشاره کردید که ایشان در زمانی که دادستان انقلاب هم بودند، در جبههها حضور داشتند حضور ایشان چه تاثیری در روحیه رزمندگان داشت؟
در آن زمان من به شهید لاجوردی گفتم که اگر دادستانی را کنار بگذاری، میخواهی چه کاری انجام دهی؟ گفت: میخواهم به جانبازها خدمت کنم و به رزمندهها علاقه داشت. چند باری هم که آمد جبهه روی بچهها خیلی اثر داشت. من در جبهه دو بار بیشتر با ایشان برخورد نداشتم، مثلا ایشان در غرب بودند و من در جنوب، وقتی ایشان برای بچهها صحبت میکرد، خیلی روی بچهها اثر داشت. ایشان علاقه زیادی به رزمندهها، دفاع از اسلام و مبارزه با ظلم داشت لذا تا فرصتی دست میداد خودش را به جبهه میرساند.
شهید لاجوردی در مدت حضورشان در جبههها، گاهی اوقات تعدادی از نیروهای دادستانی را در اوج درگیریهایی که با جریان نفاق بود، با خود به جبههها میآوردند، بنظر شما علت این کار شهید لاجوردی چه بود؟
هنری که ما در طول هشت سال جنگ داشتیم این بود که تقریبا سه میلیون نفر را در دفعات مختلف، از شهرها به جبههها فرستادیم. حالا ممکن است یکی، ده بار رفته باشد و دیگری یکبار. اما اکثر رزمندهها، همین که برای اولین بار پایشان به جبهه میرسید، صحنهها و وقایعی را میدیدند که آنها را مجذوب خود میکرد. چون یکی از ویژگیهای جبهههای ما این بود که تلاش میکرد جبهههای صدر اسلام را تکرار بکند و واقعاً همینطور بود. یعنی بحث غذا، آب و مسایلی از این دست عموماً برای بچهها مهم نبود و کمتر کسی اعتراض داشت.
آن موقع که بحث آزادسازی بستان مطرح بود، راهکارهای مختلفی را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که باید عدهای روی مین میرفتند و محور را پاک میکردند، یا اینکه عملیات به تاخیر بیفتد. همین که ما اعلام کردیم داوطلب میخواهیم برای روی مین رفتن، همه بلند میشدند و ما یک تعداد را انتخاب میکردیم که عموماً هم شهید میشوند. با این کار، راه باز شد و بستان را آزاد کردیم. یک همچنین جایی و چنین دانشگاهی، برای یک انسان دانشمند مثل لاجوردی، فراموش نمیشود قطعاً وقتی کارمند دادستانی به این دانشگاه میآمد و دورهای میماند و باز میگشت، به هر چه معتقد بود، معتقدتر میشد و شهید لاجوردی از این کلاس درس، نهایت استفاده را برای تربیت نیروهایش میبرد.
لاجوردی شبیه مولایش بود، او شبیه مقتدایش امام خمینی (ره) بود. من از یکی از عملیاتها که آمدم، رفتم جماران خدمت حضرت امام (ره) و گزارش دادم بعد رفتم هیات دولت و بعد هم پیش شهید لاجوردی در آن عملیات، خیلی از نیروهای ما شهید شده بودند، وقتی گزارش عملیات را خدمت حضرت امام عرض کردم، ایشان آنچنان ناراحت شد که به گریه افتاد.
آنجا امام فرمودند که ما باید افتخار کنیم که در زمانی قرار گرفتهایم که امتحانش با شهادت است و پناه ببرید به خدا، از روزی که باب شهادت بسته شود. لاجوردی هم چنین روحیه لطیف و حساسی داشت. در مورد زندانیها هم باید بگویم که انصافاً لاجوردی زندان را تبدیل کرده به کلاس انسانسازی، لاجوردی آبرویش را گرو میگذاشت تا برای یک زندانی مستضعف که بدهی مالی داشته و از عهده آن بر نیامده پول جمع کند تا او آزاد شود. حالا این آدم، آدم خشنی است! البته لاجوردی در مقابل برخی از مجرمین، مصداق اشداء علی الکفار بود و از حدود اسلامی، تخطی نمیکرد.
یکی از همرزمان شهید نقل می کرد که در روزهای اول جنگ که بنی صدر سلاح به نیروهای مردمی نمی داد؛ نیروهای دادستانی به واسطه تلاش ایشان و مرحوم قدیریان به سلاح هایی که شهید اندرزگو برای خودمختار کردن بخشی از تهران وارد کرده بود؛ استفاده کردند. از این سلاح ها و انتقال آن به بچه های دادستانی خبر دارید؟
خبر ندارم. من در جریان برنامه ریزی اندرزگو برای وارد کردن موشک و ترور شاه بودم اما مرا که دستگیر کردند و بردند زندان، دیگر در جریان فعالیتهای ایشان نبودم. اما چندتایی سلاح دست من بود که بعد از انقلاب به دردمان خورد. حتی چند تایی را در خانه خود من جاسازی کرده بود و من خودم نمیدانستم. بعد موقعی که دستگیر شدم به یکی از آشناها پیغام میدهد که بروید و کتابخانه حاجی را بیاورید جلو و اسلحهها را بردارید. چون نجار بود یک جوری آن را درست کرده و همه اسلحهها را گذاشته بود آنجا و تخت را هم گذاشته بود جلوی آن، طوری که اصلاً معلوم نبود.
شهید اندرزگو سلاح را از کجا تهیه میکرد؟
لبنان و بیشتر از کردهای عراق و ایران. چند باری به خود من مأموریت داد که بروم و اسلحه ها را بیاورم. غالباً میرفتیم اشنویه، حبوبات بار میکردیم و راننده هم نمیدانست که داخل گونیها چند تا اسلحه هم هست. بیشترش از عراق و لبنان بود.