"معصومه عرب" با انتقاد از عدم پیگیری مسؤولان وزارت خارجه می‌گوید: نفرین کردم که هر کسی کار ما را پیگیری نکرد، روزگارش مثل روزگار ما بشود.

گروه بین‌الملل مشرق- چند سالی است که مسئله برخورد غیرقانونی و دور از شأن پلیس و مقامات ترکمنستان با اتباع ایرانی باعث شده است تا شاهد دستگیری و زندانی شدن تعداد زیادی از هم‌وطنانمان در این کشور باشیم. علاوه بر شرایط بد زندانیان، عدم همکاری مسؤولان وزارت خارجه با خانواده‌های این زندانیان و عدم سرکشی به وضعیت زندانیان نیز زندگی این خانواده‌ها را دشوارتر می‌کند.

اگرچه سه نفر از هم‌وطنانمان که در ترکمنستان زندانی بودند، پس از ماه‌ها پیگیری بالأخره آزاد شدند و به آغوش خانواده‌هایشان برگشتند، اما به دلیل بدرفتاری‌ها و وضعیت وخیم زندان‌ها در ترکمنستان که یکی از مشخصه‌های این کشور است، چندین نفر از ایرانیان متأسفانه جان خود را از دست داده‌اند. یکی از این افراد، "علی حسین‌پور" راننده ترانزیت ایرانی است که در زندان عشق‌آباد ترکمنستان مریض شد و فوت کرد.

خبرنگار بین‌الملل مشرق در همین خصوص با "معصومه عرب" همسر آقای حسین‌پور گفتگو کرده است. متن مصاحبه مشرق با خانم "عرب" به شرح زیر است.

شوهرتان به چه دلیل به ترکمنستان رفته بودند و علت فوت ایشان چه بود؟

ایشان راننده ترانزیت بودند. سه سال پیش دستگیر و زندانی شدند، اما از علت آن چیزی به ما نگفتند. به هیچ وجه حتی به ما نگفتند که شوهرم مریض شده است. شوهرم را جایی برده بودند که هیچ خبری از او نداشتیم. یکی می‌گفت تصادف کرده، یکی می‌گفت مرده، یکی می‌گفت او را دزدیده‌اند. من رفتم به دادگاه شکایت کردم، گفتم که شوهرم به این کشور رفته و ما هیچ خبری از او نداریم. بعد از چند وقت زنگ زدند که آقایی به نام "حسین‌پور" آن‌جا زندانی شده است.

در این دو ماه به همه‌جا زنگ زدم، به هر دری زدم که شوهر مریضم را از زندان بیرون بیاورم. گفتم کسی را می‌فرستم به جای شوهرم او را زندانی کنید. اگر چک می‌خواهید، سفته می‌خواهید، می‌فرستم. هر کاری باید بکنم، بگویید تا انجام بدهم. گریه و التماس می‌کردم که شوهرم را بفرستید تا در ایران درمان شود. اما هیچ کس جوابی به من نداد.

یکی از دوستان شوهرم زنگ زده بود که حال شوهرم خیلی خراب است و الآن در بیمارستان است. پاسپورت گرفتم که بروم، گفتند مرا بیمارستان راه نمی‌دهند. اصلاً آن‌جا کشوری نیست که مرا راه بدهند. گفتند اگر هم بیمارستان بیایم، نیم ساعت ملاقاتی می‌دهند، بعد هم از بیمارستان باید بیرون بروم. هتل یا جایی برای اقامت هم نیست. یک ماه و نیم شوهرم را در بیمارستانی نگه داشتند که نه دوا و دکتر خوبی داشت و نه غذای خوب به او می‌دادند. مریضی‌اش از معده‌اش بود. فهمیدم هر غذایی می‌خورده، بالا می‌آورده.

شوهر من اولین نفری نیست که این‌ها باعث مرگش می‌شوند و بعد جنازه‌اش را به ایران می‌آورند. دولت وقتی می‌خواهد رأی بدهیم، می‌آید پشت میکروفون هزار جور وعده و وعید می‌دهد، اما به یکی از آن‌ها هم عمل نمی‌کند. ما این‌ها را انتخاب می‌کنیم که گره ای از کارمان باز کنند، من که به‌شخصه دیگر رأی نمی‌دهم. آیا وعده و وعیدهای وزارت خارجه الآن به درد من می‌خورد؟ شوهر من را می‌توانند به من برگردانند؟

الآن دارم با سختی و مشقت زیاد سه بچه یتیم را در خانه‌ای مستأجری بزرگ می‌کنم. خودم این همه مشکل دارم، صاحب‌خانه هم آمده و می‌گوید چون دو ماه است اجاره‌تان عقب افتاده، باید تخلیه کنید. هیچ کس هم حتی در حد یک تماس تلفنی، خبری از من نمی‌گیرد.

از وزارت خارجه کسی به شما نگفت که مثلاً وقتی آن‌جا می‌روید ما می‌توانیم به شما کمک کنیم؟

نخیر. حتی گفتند: "ویزا را خودتان باید بگیرید. ما نمی‌دانیم باید چه کار کنیم." خب این راننده‌ها جنایت که نکرده‌اند. شوهر من مریض بوده است. الآن در پرونده شوهر من نوشته‌اند که سرطان داشته است. خب این‌ها که می‌دانستند این آدم سرطان دارد و زنده نمی‌ماند، چرا چیزی به خانواده‌اش نگفتند؟

خبر فوت همسرتان را از کجا مطلع شدید؟

تلفنی به ما خبر دادند. به جای آن‌که از وزارت خارجه با ما تماس بگیرند، یک نفر از خود زندان "ماری" به ما زنگ زد. گفتند یک عده‌ای می‌خواهند به ملاقات شوهرم بروند. من گفتم حالا که می‌خواهند بروند، یک خبری از وضع حالش هم به من بدهند. آن موقع بود که به من گفتند: "خانم محترم، دیشب، آخر شب شوهر شما فوت کرده‌اند." این‌قدر گریه کردم. گفتم چه قدر نامه دادم، جلویشان التماس کردم که شوهرم را بیاورید تا در ایران مداوا شود و اصلاً دوباره به ترکمنستان برگردد. گفتند ترکمنستان قبول نمی‌کند، آن کشور به حرف ما گوش نمی‌دهد.

شنیدیم که پسرتان نیز حالش بد شده است.

خیلی! یک هفته است که در تمام بیمارستان‌ها و زیر دست همه متخصصان می‌گردد. می‌گویند شوک عجیبی به او وارد شده است. وقتی خبر مرگ شوهرم را تلفنی به من دادند، جیغ کشیدم و خودم را به در و دیوار زدم. پسرم هم با این صدا از خواب بیدار شد و ترسید. از ‌طرفی، این بچه 17 ساله، رفته بود و جنازه پدرش را دیده بود که با آن هیکلی که داشت، الآن چهار تکه پوست و استخوان شده است. پسرم الآن این‌قدر حالش خراب است که نمی‌تواند از پله‌های خانه، بالا و پایین برود.

کسی از وزارت خارجه پس از این ماجرا با شما تماس گرفت؟

خیر. باز هم تماس نگرفتند. من هم‌دیگر زنگی به آن‌ها نزدم. از روزی که شوهرم این‌طور شد، هیچ‌کس به ما زنگ نزد و از احوال ما خبر نگرفت. مگر آقای "نوروزی" که فوت شدند به خانواده او سر زدند!

یک معاونتی در وزارت خارجه است که وضعیت ایرانیان خارج از کشور را پیگیری می‌کند. آیا آن‌ها با شما تماس نگرفتند؟

نخیر. البته باید این کار را می‌کردند، ولی نکردند. من خودم بودم که به همه‌جا زنگ زدم. هر جایی‌که وزارت خارجه دفتری دارد، من زنگ زدم. همه آن‌ها مرا می‌شناسند.

اگر مسئولین وزارت خارجه با شما تماس می‌گرفتند به آن‌ها چه می‌گفتید؟

من فقط شوهرم را از آن‌ها می‌خواهم. تا وقتی که شوهرم زنده بود که مشکلی نداشتم. وقتی خبر آوردند که مریض است، آن همه التماس کردم به مقامات وزارت خارجه. فقط می‌خواستم کاری بکنند که شوهرم را به ایران بیاورند برای مداوا. دوستانش که بالای سرش بودند، می‌گفتند آن روزهای آخر همه‌اش می‌گفت: "من می‌خواهم زن و بچه‌ام را ببینم." آن‌ها که می‌دانستند تا چهار روز دیگر بیش‌تر دوام نمی‌آورد، چرا فقط برای دو روز نفرستادند بیاید تا خانواده‌اش را ببیند!

سه‌سال بود که شوهرم را ندیده بودم، حالا جنازه‌اش را به من تحویل می‌دهند. با جنازه‌اش چه کار کنم؟ هر کسی را که کار مرا پیگیری نکرد، نفرین کردم که روزگارش مثل روزگار ما بشود. این‌قدر من التماس و درخواست کردم، آن‌ها حتی زحمت یک پیگیری ساده را به خودشان ندادند.

من از آقای ظریف شوهرم را می‌خواستم، ولی هیچ کاری نکردند تا سایه بالای سر من و بچه‌هایم فوت شد! چه قدر آرزو داشت دامادی بچه‌هایش را ببیند! الآن دو تا از پسرهایم عقد کرده‌اند، اما چون پدر بالای سرشان نبوده، کارشان لنگ مانده است.

وقتی آقای روحانی می‌خواستند به ترکمنستان بروند، خوشحال بودیم که شوهرم هم آزاد می‌شود و می‌توانیم عروسی بچه‌ها را ببینیم، که این بلا سرمان آمد. حتی کسی به ما نگفته بود که شوهرم مریض شده است. حداقل یک خط به زندانی‌ها ندادند تا خانواده‌هایشان از وضع‌شان خبر بگیرند. ما از مریضی و بیمارستان رفتن شوهرم خبر نداشتیم.

ما، منظورم همه خانواده‌هایی است که در ترکمنستان زندانی داشتیم، به شرکت ترانزیت رفتیم. گفتیم ما الآن می‌خواهیم برویم ملاقات و سه چهار میلیون تومان خرجمان می‌شود. پرسیدیم این پول را از کجا باید بدهیم؟ آن هم ما که در امور روزانه‌مان مانده‌ایم؟! هیچ کس جوابی نداد. گفتند به ما ربطی ندارد.

وضعیت خودتان در حال حاضر چه طور است؟

همین الآن از مطب دکتر آمده‌ام. فشارم دائماً بالا و پایین می‌شود. دکتر گفته که از اعصابم است و اگر مراقبت نکنم شاید در خواب برایم مشکل درست کند. از آن طرف، صاحب‌خانه می‌خواهد ما را بیرون کند. وضع مالی خوبی هم که نداریم. نان‌آور ما شوهر مرحومم بود.

سه پسر دارم. یکی از پسرانم که شاگرد اول کلاسش بود، از زمانی‌که پدرش این‌طور شد، از درس و مشق افتاد. دیگر نمی‌تواند مدرسه برود. از درس‌هایش عقب افتاده است. هیچ کسی را هم نداریم، فقط یک برادر شوهر دارم که تهران زندگی می‌کند. دو تا عروس عقدشده هم به ما اضافه شده است.

نمی‌دانم چه کار دیگری باید انجام می‌دادیم؟ اصلاً چه کاری از دستمان برمی‌آمد؟ متأسفانه هر کسی پارتی داشته باشد، کارش راه می‌افتد. ما خانواده‌های زندانیان که آشنا و پارتی نداریم، باید منتظر جنازه‌های عزیزان‌مان باشیم. دیدید که فقط آن سه نفری که آشنا داشتند، آزاد شدند.