کد خبر 370395
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۶

عجیب بود. نمی توانستم باور کنیم؛ مگه می شه یه ایرانی با دیگر هم وطنانش اون هم در اسارت و غربت، اینقدر گستاخانه برخورد کنه؟! یکی از بچه های قدیمی سلول در جوابم گفت: «اون ایرانی نیست. فقط ایران زندگی می کرد، اون از عراقی ها هم پست تره.» و ادامه داد: «حالا کم کم خودت اون رو بهتر می شناسی.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق: در شوک اولین حضور در آن سلول بودم. وقتی نگهبان ها بیرون رفتند، صدای همهمه ی بچه ها بالا گرفت و خوش و بش ها شروع شد. تازه واردها با قدیمی ترهای سلول آشنا می شدند. قدیمی ها سئوال هایی از تازه وارد ها می پرسیدند: «اهل کجایین؟ کی اسیر شدین؟ کدوم عملیات؟ و ... .»

بالاخره کم کم فرصت به من داده شد: «این جا برای این همه جمعیت فقط یک سلول وجود دارد؟!» گفتند: «آره» در این هنگام سر و صداهایی از داخل سالن و اتاق های دیگر بلند شد. فردی عصبانی که درست فارسی صحبت نمی کرد، داد و بیداد راه انداخته بود. کنجکاو شدم بفهمم چه کسی و چه کاره است. بچه های قدیمی گفتند: «او حبیب لطفی از اعراب اهواز است و مسئول این سلول ها، مترجم هم هست.» پرسیدم: «چرا این قدر داد و بیداد می کند؟» گفتند: «به خاطر جمعیت زیاد، معترض است.»

وقتی با دقت بیشتری گوش دادم، متوجه شدم که همراه کلماتش به زبان فارسی فحش و ناسزا هم می گوید. در دلم او را تحسین کردم؛ عجب شجاعتی داره! چه بی باک! اون یه ایرانی باغیرته که این طور به عراقی ها فحش می ده. رو به بقیه گفتم: «دوست دارم اون رو از نزدیک ببینم.» یک دفعه یکی از بچه های قدیمی زد زیر خنده و با صدای بلند گفت: «بچه ها گوش بدین این تازه وارد چی می گه؟!» پرسیدم: «مگه چی شده ؟» گفت: «اون که به عراقی ها ناسزا نمی گه. اون سر هم وطنان خودش داد و بیداد می کنه!»

عجیب بود. نمی توانستم باور کنیم؛ مگه می شه یه ایرانی با دیگر هم وطنانش اون هم در اسارت و غربت، اینقدر گستاخانه برخورد کنه؟! یکی از بچه های قدیمی سلول در جوابم گفت: «اون ایرانی نیست. فقط ایران زندگی می کرد، اون از عراقی ها هم پست تره.» و ادامه داد: «حالا کم کم خودت اون رو بهتر می شناسی.»

فضای سالن سلول ها با فریاد «غذا غذا» پر شده بود. مسئولان غذای سلول ها را صدا می زدند. با شنیدن صدای غذا احساس گرسنگی کردم.

چند روزی که در سلول های استخبارات بودم، با وضعی که به ما در آن فضای تاریک غذا می دادند، درست و حسابی غذا نخورده بودم. امیدوار بودم غذای این جا بهتر باشد ولی غذا همان بود؛ یک ظرف بزرگ برنج با آب خورشت زیاد، بدون قاشق و ظرف. به هر ده نفر یک ظرف غذا می دادند. ما ده نفر جدید هم یک ظرف گرفتیم. در یک چشم برهم زدن بچه های قدیمی غذایشان را تمام کردند! ولی ما مجروح ها تا همدیگر را پیدا کنیم و یک جایی بنشینیم، عراقی ها سراغ ظرف ها آمدند و مجبور شدیم هول هولکی چند لقمه مشت کنیم و بخوریم و ظرف ها را تحویل دهیم. به این صورت گرسنگی مان به قوت خود باقی ماند.

بعد از صرف ناهار با قدیمی ها بیشتر آشنا شدیم. در بین سی نفری که قبل از ما آن جا بودند، هم استانی پیدا نکردیم. فقط ما سه نفر مجروح هم استانی بودیم. این مسئله اول کمی آزار دهنده بود؛ چرا که فکر می کردیم اگر همشهری ای داشتیم که سالم بود از او کمک می گرفتیم. ولی خیلی طول نکشید که بین همه انس و الفت برقرار شد و آن ها از جان و دل به ما کمک کردند.

عصر آن روز ساعت پنج، در سلول ها باز شد و برای هواخوری همه را به حیاط بردند. چند نفر از بچه های سالم هم کمک کردند و ما نیز به حیاط رفتیم. گوشه ای از حیاط پتویی پهن کردند و ما مجروح ها را روی آن نشاندند تا استراحت کنیم. دو ساعت بیرون بودیم و بعد هم با شمارش به داخل برگشتیم. هر کس به سلول خود رفت و بلافاصله شام آوردند. این بار آبگوشت بود و معلوم نبود گوشت چه حیوانی است. البته از رشته ها و بافت های آن مشخص بود که گوشت حیوان غول پیکری است. ما مجروحان چون نمی توانستیم دور ظرف بنشینیم، سهمیه ی ما را در ظرف ها باقی می گذاشتند تا آخر از همه بخوریم. این بود که با آرامش بیشتری غذا می خوردیم.

ساعت نه شب خاموشی اعلام شد. شاعتی که من منتظر بودم ببینم چه طور باید در آن وضعیت شلوغ و کم جا بخوابیم.

هر اتاقی یک مسئول یا شهردار داشت. شهردار اتاق ما «حجّت» بود. اهل شهر «فسا»ی شیراز. وقتی خاموشی اعلام شد، قسمتی از اتاق را به اندازه ی دو متر برای ما مجروحان در نظر گرفتند. ۳۵ نفر بقیه هم در فضای باقیمانده، جای گرفتند. جالب این جاست، من که پاهایم جمع نمی شد بیشترین فضا را گرفتم. فاتحی و نریمان هم در نصف دیگر آن، رو به روی هم قرار گرفتند. باید به صورت نشسته می خوابیدم. خیلی سخت بود چون تمام روز را این گونه نشسته بودم. دلم می خواست شب را دراز بکشم و راحت تر بخوابم؛ اما انگار باید تا زمانی که آن جا بودیم، فقط می نشستیم. چه در خواب و چه در بیداری.

حجت به همه اعلام کرد: «برای اینکه راحت تر بخوابیم و عادلانه فضا رو بین بچه ها تقسیم کنیم، بهتره که نصفی از افراد سالم به مدت یک ساعت بخوابن و نصف دیگه سرپا بایستن و ساعت بعد با هم جا به جا کنند.» خیلی زجر آور بود. من که از شدت درد خواب به چشم هایم نمی آمد و پلاتین های پاهایم مانع از استراحت من و بقیه ی مجروحان می شد، شاهد بودم که افراد ایستاده چه زجری می کشیدند تا نوبتشان شود. خیلی وقت ها می شد که ساعت های سه و چهار نیمه شب افرادی که سرپا بودند، خوابشان می برد و یک دفعه روی افراد دیگر می افتادند. این مسئله بعضی وقت ها به ناراحتی ختم می شد. البته با گذشت زمان، این موضوع کم کم عادی شد و به این وضع عادت کردیم.

صبر و تحمل ما با گذشت زمان بیشتر و بیشتر می شد. برای آسایش و راحتی در آن سلول های پر جمعیت هر فکر خوبی که به ذهن می رسید تا راحت تر در کنار هم دیگر زندگی کنیم، به سرعت اجرا می شد.
راوی: آزاده بیژن کریمی / سایت جامع آزادگان