مثلاً به آسایشگاه شماره ی چهار می گفتند آسایشگاه حزب اللهی ها؛ به خاطر ظاهرشان و این که تلویزیون قبول نکرده بودند. آسایشگاه شماره ی دو مال سلطنت طلب ها بود و توی آسایشگاه شماره ی سه همه جور فرقه ای پیدا می شد، از حزب اللهی بگیر تا گروهکی و سلطنت طلب.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده منصور کاظمیان است:

از اردوگاه انبار که آمدیم، حدود صد نفر بودیم که توی سه تا اتاق جایمان دادند. تا سال شصت و چهار شدیم چهار تا اتاق چهل نفری. سال شصت و هفت هر اتاقی شده بود چهل و چهار پنج نفر؛ همه هم افسر. عراقی ها وقتی می دیدند اتاق ها گنجایش ندارد، یک اتاق از سربازها خالی می کردند، می دادند به افسر ها. این جوری کم کم افسر زیاد شد، سرباز کم. آخری ها شاید ده پانزده تا سرباز نگه داشته بودند برای کار توی آشپز خانه. آسایشگاه را هم خودمان نظافت می کردیم.

سال شصت و پنج دو تا خلبان آوردند که یکیشان، آقای غفاری، از دوستان من بود. می گفت ماموریت شان نزدیک بغداد بوده که موتور هواپیمایش خاموش شده و نتوانسته روشنش کند. به خاطر احتمالاً موشک خوردن، پریده بودند بیرون و اسیر شده بودند. لباس هاش شپش گذاشته بود. برایش لباس گرفتم، بردمش حمام. لباس هاش را هم آتش زدم. بعد حمام ازش دعوت کردم بیاید آسایشگاه ما. بدش نمی آمد. عراقی ها هم اجبارش نمی کردند کی برود کدام آسایشگاه.

وقتی یک تازه وارد می آمد، همه دور تختش حلقه می زدند، شروع می کردند به سوال کردن. از وضع اقتصاد و قیمت ها و روال سیاسی مملکت و پایان جنگ. او هم از دید خودش جواب می داد.

آزاده1

بعد یک سری از بچه ها، مثلاً می گفتند حزب اللهی هست یا نیست، قبولش داریم یا نداریم. عراقی ها هم که کشته مرده ی همین چیز ها بودند. دنبال بهانه می گشتند یک جوری بین بچه ها تفرقه بیندازند. مثلا یکی از مهم ترین کارهاشان، دست گذاشتن روی اسم هایی بود که بچه ها به شوخی روی آسایشگاه های مختلف می گذاشتند. طوری که همین اسم ها بعد از یک مدت، تبدیل می شد به انگ و برچسب. جالب این بود جوری این کار را می کردند که خودمان هم باورمان می شد.

مثلاً به آسایشگاه شماره ی چهار می گفتند آسایشگاه حزب اللهی ها؛ به خاطر ظاهرشان و این که تلویزیون قبول نکرده بودند. آسایشگاه شماره ی دو مال سلطنت طلب ها بود و توی آسایشگاه شماره ی سه همه جور فرقه ای پیدا می شد، از حزب اللهی بگیر تا گروهکی و سلطنت طلب. اسم آسایشگاه ما، شماره ی یک، را هم گذاشته بودند، آفریقای جنوبی. چون خیلی هوای همدیگر را داشتیم؛ با هم صمیمی بودیم. اتحادمان آن قدر زیاد بود که معروف شده بودیم به نژاد پرست.

یکی از دلایلش شاید این بود که آن جا همه سرشان به کار خودشان بود. هر کس هر کاری دوست داشت، می کرد. مثلاً یکی نماز می خواند، قرآن می خواند، روزه می گرفت، آن یکی تلویزیون تماشا می کرد، چند تایی هم می نشستند پای ورق و تخته و شطرنج.

عراقی ها اتحاد بچه های آسایشگاه ما را که می دیدند، هندوانه می گذاشتند زیر بغلمان. می گفتند «شما سوادتون بیش تره و بهتر می فهمید، نکنه شلوغ کنید و شعار بدید.»

عوضش سعی می کردند بین بچه های آسایشگاه های دیگر بیش تر اختلاف بیندازند که مثلا آدم های این آسایشگاه حزب اللهی اند، این ها سلطنت طلب و شاه دوستند، این ها گروهکی اند. در صورتی ککه تقریباً همه نماز می خواندند، شاه دوست و گروهکی و ضد انقلاب  هم نبودند. اگر آسایشگاهی از این مارمولک بازی عراقی ها به هم می ریخت، اصطلاحاً به ش می گفتیم فلسطین. اما با این اوضاع، هرجوری بود بچه ها جلوی آن ها خوب اتحادشان را حفظ می کردند.

مثلاً چون عراقی ها به بچه های سپاه حساس بودند و اذیت شان می کردند، همه با هم کاری هم، سرباز معرفی شان می کردیم. یا مثلاً وقتی یک روز بعدازظهر موقع آمارگیری و رفتن به آسایشگاه، گفتند باید بنشینید، همه مقاومت کردیم. گفتیم که جلوی افسرها هم نمی نشینیم، چه رسد به سربازها. افسر فرمان ده اردوگاه هم که آمد، ننشستیم. تهدید کردند که در آسایشگاه را رویمان می بندند. محل نگذاشتیم. فرستادندمان تو و سه چهار روزی نگذاشتند بیایم بیرون. دست آخر سرچند تا از بچه ها را تراشیدند و درها را باز کردند. همه بلا فاصله رفتیم سرمان را تراشیدیم. وقتی دیدند مقاومت مان را نمی شکنیم، قبول کردند ایستاده آمار بگیرند. تنبیه ها هم لغو شد.
*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس