گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده محمدیوسف احمدبیگی ست:
فردا صبح نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند و خواستند با بچه ها مصاحبه کنند. آنها سه نفر خانم خارجی بودند که با حجاب اسلامی آراسته شده بودند و چند نفر مرد هم همراه آنها بودند. اولین سئوالی که اسرا از آنها کردند این بود که این ده سال گذشته کجا بوده اند؟
آنها نیز اظهار عجز کرده و می گفتند، دولت عراق نمی گذاشت به شما سر بزنیم. آنها از ما خواستند که به سئوال هایشان پاسخ بدهیم و فرم هایی را که برای ترک کردن کشور عراق تهیه کرده بودند، پر کنیم. در بین این سئوال ها، دو سئوال بسیار جالب بود! یکی اینکه: آیا می خواهید اینجا بمانید و پناهنده شوید یا ایران برگردید؟! سئوال بعدی اینکه: آیا می خواهید به کشور دیگری پناهنده شوید؟!
بچه ها جواب این دو سئوال را بسیار تحقیرآمیز و دندان شکن می دادند. به نحوی که مأمورین صلیب سرخ از آن جواب ها ناراحت می شدند.
جالب اینکه موقع خروج مأموران صلیب سرخ، زنانی که روسری به سر داشتند، به محض رسیدن به آن طرف سیم خاردار، روسری هایشان را برداشتند. انگار تنها ما که داخل حصار بودیم، مرد بودیم و دیگران که بیرون از حصار بودند، نامرد! در آن موقع علت این کار آنها را که در پیش روی ما روسری به سر کرده بوند، جز قدرت اسلام نمی دیدم که آنها را واداشته بود تا با حجاب به نزد اسرای ایرانی بیاند.
سرانجام حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود که ما را سوار اتوبوس کردند و به طرف مرز ایران حرکت دادند. شور و حالی که هر لحظه با نزدیک شدن به مرزهای ایران به ما دست می داد، وصف ناپذیر بود زیرا حکایت آن پرنده ای را داشتیم که می خواهد هر چه بیشتر اوج بگیرد تا بلکه فضای بیشتری از اطراف خودش را ببیند!
*سایت جامع آزادگان
جالب اینکه موقع خروج مأموران صلیب سرخ، زنانی که روسری به سر داشتند، به محض رسیدن به آن طرف سیم خاردار، روسری هایشان را برداشتند. انگار تنها ما که داخل حصار بودیم، مرد بودیم