در دومين روز عمليات مرصاد به ما ماموريت بمباران تنگهای نزديك شهر «كرمانشاه» را ابلاغ كردند. از پایگاه سوم شکاری همدان با یک فروند فانتوم عازم موقعيت هدف شديم. با رسيدن به هدف، هواپيما را بالا كشيده و تمام بمبها را رها كرديم.
بلافاصله هواپيما را وارونه (Invert) كردم تا زمين خوردن بمبها را ببينم. ناگهان متوجه شليك يك موشك دوشپرتاب حرارتي شدم. موشكهاي حرارتي بدون هيچگونه هشداري در درون كابين خلبان، روي هواپيما قفل شده و بهسوي آن حركت ميكند. چون هواپيما وارونه بود، شليك موشك را ديدم و اگر در حالت عادي پرواز ميكرديم شايد شليك آن را نميديدم. همينكه آتش راكت موشك به چشمم خورد کمکخلبان فرياد زد: «بهروز! موشك!» فرصت برگرداندن هواپيما نبود.
همانطور با همان حالت واراونه، با يك مانور «Split – S» هواپيما را در گردش قرار دادم. با اتمام مانور، هواپيما به نزدیکی سطح زمین رسيده بود. همين كه آمدم هواپيما را جمع و جور كنم يك فروند هلیکوپتر دقيقا روبهرويم سبز شد!
ناخودآگاه دستم روي دكمه مسلسل هواپیما رفت كه او را بزنم. ناگهان به خودم نهيب زدم كه نكند خودي باشد! همه این اتفاقات در كمتر از يك ثانيه اتفاق افتاد. با آن سرعت بالا و فاصله بسيار نزديك و شاخ به شاخ شدن ما و هلیکوپتر، تشخيص خودی یا دشمن بودن آن را غيرممكن کرده بود. درحالي كه با خود گفتم: «به احتمال زياد خودي است!» تمام تلاشم را صرف آن كردم كه با بالگرد برخورد نكنم. به هر زحمتي بود فانتوم را موبهمو از كنارش گذراندم. متوجه شدم خودي است و با خوشحالي به پايگاه بازگشتيم.
***
سال 1373 شهيد «صياد شيرازي»، در سمت «معاونت بازرسي ستادكل نيروهای مسلح»، براي بازديد به پايگاه سوم شكاري همدان آمده و در جلسهاي كه تقريبا همه خلبانان پايگاه حضور داشتند، سخنراني کرد. طي سخنراني به عمليات مرصاد و بيان خاطراتي از آن پرداخت.
حرف از مرصاد كه شد من هم اجازه خواستم که خاطره بالا را براي وي و ديگر خلبانان بازگو كنم. حين تعريف ديدم شهيد صياد تمام حواس خود را به من معطوف و چهارچشمي به من زل زده است! حرفهایم که تمام شد چند سوال از وقوع و شرايط محيطي آن ماموريت پرسید. وقتی مطمئن شد خلبان آن ماموريت من بودهام، پرسید: «فكر میكنی چه كسی داخل آن هلیکوپتر بود؟!»
بهروز نقدیبیک
گفتم: «با آن سرعتي كه ما داشتيم، حدس خودي يا دشمن بودن آن هلیکوپتر هم سخت بود حالا چطور میشود سرنشين آن بشناسم؟!» گفت: «من داخلش بودم و تمام چيزهايي كه تعريف كردي را به چشم ديدم! وقتي كه از گردش بيرون آمدي و با ما شاخ به شاخ شدي در دلم گفتم يا اشتباهی ما را ميزند يا خوشبينانهتر اينكه با ما برخورد ميكند! همانجا شهادتين را خواندم و منتظر شهادت بودم كه با فاصله بسيار كمي از كنارمان گذشتي!»
جلسه كه تمام شد مرا كنار كشيد و گفت: «در آن صحنه من واقعا ترسيدم و گفتم هر دو از بين ميرويم!» وقتی خواست به تهران برگردد، با توجه به اينكه يكي از فانتومهای پايگاه سوم تعمير اساسي شده و آماده تحويل بود، با هواپيماي حامل ایشان به تهران آمدم تا فانتوم را به همدان بياورم. داخل هواپيما كنارش نشستم. به علت علاقهاي كه به من پيدا كرده بود، روي كاغذ دعايي نوشت و دور آن را خط كشيد و به من داد. هنوز هم آن را دارم.