گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده تیمسار محمدیوسف احمدبیگی است:
زمانی که به سمت هدف هایمان در خاک عراق می رفتیم، همواره در این فکر بودیم که کی از کوه های بلند غرب و یا از زمین های هموار خوزستان می گذریم و وارد خاک عراق می شویم. اما حالا پس از ده سال اسارت در این انتظار بودیم که هر چه سریع تر خاک عراق را پشت سر گذاشته و به خاک مقدس وطن عزیزمان قدم بگذاریم.
همه ی نگاه ها به شوق دیدار وطن، مرز را جستجو می کردند و من در این فکر بودم که چگونه حدیث آخرین پروازم و تعبیر شدن رویای صادقم را برای خانواده و همرزمانم بازگو کنم. ای کاش می شد آنچه بر انسان گذشته تا ابد در خاطرش نقش بندد و هرگز فراموش نشود!
تا هر زمان که اراده کرد همانند نوار فیلمی آن را چندین بار ببیند و بر هر لحظه اش هزاران ورق تفسیر و تحلیل بنویسد! افسوس که انسان قدرت به تصویر کشیدن تمام حقایقی را که بر او گذشته است، ندارد! هرچند که دارای حافظه ی قوی هم باشد، باز هم خاطره ها همان خاطره هستند و پس از چندی به فراموشی سپرده می شوند و این سنت الهی است که:
«کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام»
(هرچه روی زمین است دستخوش مرگ و فناست و زنده ی ابدی ذات خدای منعم با جلال و عظمت است.)
آری هر چه آفتاب رو به سمت غرب می رفت و در پس کوه های سر به فلک کشیده خود را پنهان می ساخت، گویا چشمان ما روشنی بیشتری می گرفت و نفس هایمان از شوق وصل تندتر می شد. سرها و گردن ها همه به شوق دیدن ارتفاعات مرزی کشیده می شد؛ اما غمی در دل داشتیم که هیچ گاه زدوده نخواهد شد. چرا که در دل ها حک شده و بیرون رفتنی نیست و آن غم ندیدن دوباره ی امام است که ماند تا قیامت و معلوم نیست سعادت و لیاقت آن را داشته باشیم که او را ببینیم یا نه. ولی امیدواریم که این زیارت در آخرت واقع شود، چرا که نومیدی و یأس از شیطان است.
در این افکار غوطه می خوردم که ناگاه دیدم به نزدیک مرز رسیده ایم. چشم ها همه گریان شده بود و بوی خاک وطن مشام را نوازش می داد. خاک معطری که با خون هزاران شهید غسل داده شده و ذره ذره اش تبرک شده بود. به جای پا نهادن بر آن جا داشت که توتیای چشم می کردیم.
مسئولان ایرانی و عراقی در پاسگاه مرزی حاضر بودند. قدری در آنجا معطل شدیم تا اینکه مسئولان دو طرف، امور مربوط به تبادل را انجام می دادند. دل ها به تپش افتاده بود. برادران پاسدار را در آن طرف مرز با پرچم زیبای وطن می دیدیم. سرانجام دستور دادندکه از مرز بگذریم. به محض عبور از مرز چند تن از برادران پاسدار آمدند و در هر اتوبوس یکی دو تای آنها سوار شدند.
آن روز تعدادی از مسئولان به استقبال ما آمده بودند. از جمله آقای فخرالدین حجازی را دیدم و داد زدم: «بچه ها! بچه ها! آقای فخرالدین حجازی آنجاست.» بغل دستی ام گفت: «چقدر پیر شده!»
ایشان هم متوجه ما شده بود و برایمان دست تکان می داد. یکی گفت: «آقای حجازی اینها خلبان هستند.» وی از اتوبوس بالا آمد و در حالی که گریه می کرد به بچه ها خوش آمد گفت و در ادامه ی صحبت هایش گفت: «می دانم که در آرزوی دیدن امام بوده اید، ولی بدانید که امام هم آرزو داشت شما را ببیند و روی تک تک شما را ببوسد.» بچه ها هق هق گریه می کردند و ایشان چند دقیقه ای صحبت کرد و سپس پیاده شد.
اتوبوس حرکت کرد و در حال حرکت اسامی ما را پرسیدند و نوشتند. چند صد متر آن طرف تر اتویوس برای تعویض ایستاد. طوری که فاصل ی ما تا اتوبوس ایرانی چند متر بیشتر نبود. در این فاصله پاسداران و مسئولان طوری ایستاده بودند که ما از بین آنها می گذشتیم و پس از اینکه ما را غرق بوسه می کردند به طرف اتوبوس ها هدایت می نمودند.
پس از تعویض اتوبوس ها ما را به طرف مرز خسروی حرکت دادند. قصرشیرین را در بهار سال ۱۳۵۷ دیده بودم، اما الان که می دیدم، مخروبه ای بیش نبود. تازه فهمیدم که این نابکاران چه بلایی بر سر شهرهایمان آورده اند. آنجا بود که دریافتم واقعاً جنگ خانمان سوز است.
وقتی آن خرابه ها را دیدم، احساس خوش آزادی در وجودم کمرنگ شد و تمام وجودم را خشم فرا گرفت.
ار خسروی که حرکت کردیم، دیگر شهرها و روستاها به همین صورت مخروبه شده بود. شب ما را به اسلام آباد غرب بردند و در آنجا از صدا و سیما آمدند و از ما فیلم گرفتند.
فردا صبح (25 شهریور 69) ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت کرمانشاه حرکت دادند. غم انگیزترین صحنه ها را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم دیدم. مردم زیادی از زن و مرد جلوی اتوبوس ها آمده و گریان بودند. هر کدام تابلویی در دست داشتند که روی آن اسمی نوشته و یا عکسی بر آن نصب شده بود. با حالتی ملتمسانه از ما می خواستند تا اگر آنها خبری داریم برایشان بگوییم.
*سایت جامع آزادگان
آری هر چه آفتاب رو به سمت غرب می رفت و در پس کوه های سر به فلک کشیده خود را پنهان می ساخت، گویا چشمان ما روشنی بیشتری می گرفت و نفس هایمان از شوق وصل تندتر می شد.