کد خبر 380101
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۳ - ۰۰:۵۲

آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:

عراقی­ها، یکی از الطاف بزرگ شان را در دادن یک حوله نازک و کوچک به هر فرد اسیر می ­دانستند.  این حوله هم برای حمام بود و هم خشک کردن دست و صورت. ماجرایی که می ­خواهم بگویم مربوط به یکی از روزهای گرم بهار شصت و پنج است.

آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای یک سرباز عراقی بلند شد. او داد می ­زد و به رفقایش می ­گفت: بیایین اینجا.

طولی نکشید که داد و بیداد آنها بلند شد. حدس می ­زدم دردسر تازه­ای در حال شکل گرفتن است. چیزی نگذشت که صدای سوت آمار بلند شد. این طور وقت ها اگر بی حال و مجروح هم بودی، به ملاحظه عواقب بعدش، از جا کنده می ­شدی و سریع می ­رفتی تو یکی از پنج ستون و به انتظار ورود شوم ماموران عراقی می ­نشستی. از بین صدای عراقی­ها فهمیدم گروهبان عبدالقادر هم بین­شان هست. آهسته به در و بری­هایم گفتم: معلوم نیست چی شده که خود این بی­پدر پا توی گود گذاشته. گروهبان عبدالقادر همین که چشمش به من افتاد، به دژبان­ها دستور داد دست نگه دارند. بعد سربازی اشاره کرد و او یکی از همان حوله­های نازک را نشانم داد. دیدم، آلوده به مدفوع انسانی شده است.

گروهبان گفت: این حوله رو سربازهای ما تو بشکه زباله پیدا کردند، اگر کسی که این کار رو کرده خودش رو معرفی کنه، ما به بقیه کاری نداریم.

مسئول آسایشگاه گفت: به اینا بگو به جای کتک زد، وسایل ما رو بگردن، هرکسی حوله نداشته باشه، مشخص می ­شه. دیدم پیشنهادش لااقل برای در امان ماندن بقیه، پیشنهاد بدی نیست. وقتی به گروهبان گفتم، با اکراه قبول کرد. دژبان­ها با وحشی­گری تمام، همه وسایل هر اسیری را می ­ریختند به هم و وقتی حوله­اش را پیدا می ­کردند، از او می ­گذشتند. تا وسایل آخرین نفر را گشتند و دیدند حوله­اش هست.

گروهبان نزدیک من آمد و کشیده محکمی  به صورتم زد و گفت: پس این کار بچه­های شماست. چند لحظه بعد، گله گرگ­های هار، هجوم آوردند به آسایشگاه ما. ابتدا یک شکم سیر بچه­ها را زدند بعد گذاشتند تا من موضوع را بهشان بگویم. یکی از بچه­ها که رنگ صورتش از کم خونی پریده بود از جا بلند شد و گفت: چرا همون اول مثل آدم نگفتن تا من بگم کار کی بوده. مهلت اعتراف کردن هم ندادند به او. دژبان­ها از آسایشگاه کشاندنش بیرون و در را بستند. همان توی راهرو او را خواباندند و شروع کردند به فرود آوردن ضربات کابل. قیافه او داد می ­زد که حسابی مریض و بی حال است، ولی دریغ از یک جو شعور، رحم و مروت.

آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره.

اشاره کرد به نعش آن اسیر و ادامه داد: کسی که حتی به یک حوله عراقی توهین بکنه، سزاش اینه!
*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس