گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:
عراقیها، یکی از الطاف بزرگ شان را در دادن یک حوله نازک و کوچک به هر فرد اسیر می دانستند. این حوله هم برای حمام بود و هم خشک کردن دست و صورت. ماجرایی که می خواهم بگویم مربوط به یکی از روزهای گرم بهار شصت و پنج است.
آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای یک سرباز عراقی بلند شد. او داد می زد و به رفقایش می گفت: بیایین اینجا.
طولی نکشید که داد و بیداد آنها بلند شد. حدس می زدم دردسر تازهای در حال شکل گرفتن است. چیزی نگذشت که صدای سوت آمار بلند شد. این طور وقت ها اگر بی حال و مجروح هم بودی، به ملاحظه عواقب بعدش، از جا کنده می شدی و سریع می رفتی تو یکی از پنج ستون و به انتظار ورود شوم ماموران عراقی می نشستی. از بین صدای عراقیها فهمیدم گروهبان عبدالقادر هم بینشان هست. آهسته به در و بریهایم گفتم: معلوم نیست چی شده که خود این بیپدر پا توی گود گذاشته. گروهبان عبدالقادر همین که چشمش به من افتاد، به دژبانها دستور داد دست نگه دارند. بعد سربازی اشاره کرد و او یکی از همان حولههای نازک را نشانم داد. دیدم، آلوده به مدفوع انسانی شده است.
گروهبان گفت: این حوله رو سربازهای ما تو بشکه زباله پیدا کردند، اگر کسی که این کار رو کرده خودش رو معرفی کنه، ما به بقیه کاری نداریم.
مسئول آسایشگاه گفت: به اینا بگو به جای کتک زد، وسایل ما رو بگردن، هرکسی حوله نداشته باشه، مشخص می شه. دیدم پیشنهادش لااقل برای در امان ماندن بقیه، پیشنهاد بدی نیست. وقتی به گروهبان گفتم، با اکراه قبول کرد. دژبانها با وحشیگری تمام، همه وسایل هر اسیری را می ریختند به هم و وقتی حولهاش را پیدا می کردند، از او می گذشتند. تا وسایل آخرین نفر را گشتند و دیدند حولهاش هست.
گروهبان نزدیک من آمد و کشیده محکمی به صورتم زد و گفت: پس این کار بچههای شماست. چند لحظه بعد، گله گرگهای هار، هجوم آوردند به آسایشگاه ما. ابتدا یک شکم سیر بچهها را زدند بعد گذاشتند تا من موضوع را بهشان بگویم. یکی از بچهها که رنگ صورتش از کم خونی پریده بود از جا بلند شد و گفت: چرا همون اول مثل آدم نگفتن تا من بگم کار کی بوده. مهلت اعتراف کردن هم ندادند به او. دژبانها از آسایشگاه کشاندنش بیرون و در را بستند. همان توی راهرو او را خواباندند و شروع کردند به فرود آوردن ضربات کابل. قیافه او داد می زد که حسابی مریض و بی حال است، ولی دریغ از یک جو شعور، رحم و مروت.
آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره.
اشاره کرد به نعش آن اسیر و ادامه داد: کسی که حتی به یک حوله عراقی توهین بکنه، سزاش اینه!
*سایت جامع آزادگان
آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره.