مرزی با بوی زباله سوخته
حالا به مرز عراق رسیده بودیم. نه خبری از سالن بود و نه خبری بود از اتاق یا کانکس. یک فضای باز بود که چند اتاق به عنوان باجه در آن تعبیه شده بود. هوا اینقدر سرد بود که خیلیها در گوشه و کنار آتش روشن کرده بودند. به جز گروه ما، مسافران دیگری هم مثل پاکستانیها آنجا منتظر ورود به خاک عراق بودند که تعداشان هم قابل توجه بود. مخصوصاً اینکه به خاطر سرما و نبود چوب برای آتش زدن، هر آشغالی را که از روی زمین پیدا میکردند، روی هم میریختند و آتش میزدند.
چنان بوی بدی راه انداخته بودند که بوی نمازخانه نیم ساعت قبل در مقابل آن پادشاه بود. دود غلیظ ناشی از زبالهها هم شدیداً چشم و گلوی ایرانیها را میسوزاند و هیچ کاری به جز تحمل نمیشد انجام داد. تا دقایقی قبل فکر میکردیم که مرز ایران اوج بینظمی است اما وقتی به قسمت عراقی مرز رسیدیم گفتیم خدا پدرشان را بیامرزد لااقل آنجا نظافت قابل قبول بود، سالن سرپوشیده و گرمی داشت. نور چراغها در حد متعارف بود. کلاً از همین مرز عراق مشخص بود که کاملاً شرایط با ایران فرق میکند و قدر عافیت را نمیدانستیم. بعد از کلی جاروجنجال در مرز عراق هم بالاخره نوبت به گروه ما رسید و برادران عراقی مهر ورود به خاک عراق را در پاسپورت ما زدند و ما رسماً وارد خاک عراق شدیم.
اتوبوس هم برای ما داستان شد
ساعت 6 صبح روز چهارشنبه وارد خاک عراق شده بودیم. در قسمتی که میبایست منتظر اتوبوسهای عراقی ماند تا ما را سوارکنند و به شهرهای مورد نظر برسانند ایستادیم. هوا بینهایت سرد بود، شکلی که در هر جایی که فکرش را کنید آتش روشن شده بود. عدهای هم که دستشان به آتش نمیرسید یا با همدیگر نرمش میکردند یا سینهزنی! به جز گروه ما تقریباً چندصد نفر دیگر هم منتظر اتوبوس بودند. بعد از نیم ساعت به ما اعلام کردند که اتوبوسها دو ساعت دیگر به اینجا میرسند. ما هم از سرما حسابی میلرزیدیم و جایی برای نشستن نداشتیم و همه باید این مدت را سرپا سرمیکردیم. البته بعضی از پسرها روی زمین به راحتی نشسته بودند اما برای خانمها نشستن روی این زمین امکانپذیر نبود.
محیط هم اینقدر پر از زباله بود که انگار اینجا متروکه بوده و برای اولین بار است که آدمیزاد به خودش میبیند. در صورتی که مهران مرزی است که تقریباً هر روز، بالای چند صد نفر را از خود عبور میدهد و این بنظمیها و نبود امکانات، حتی برای نشستن و سرویسهای بینهایت نامناسب بهداشتی حاکی از بیتوجهی مسئولان عراقی به میهمانان کشورشان و کم ارزش بودن زوار حرم اهل بیت(ع) برای آنها بود. با اولین اشعههای نور خورشید که ظاهر میشد هر کس تا جایی که میتوانست خودش را در مسیر آن قرار میداد تا شاید کمی گرم شود. به همین منوال 2 ساعتی گذشت تا حدوداً ساعت 9 شده بود. اما طبق اعلام مسئولین از اتوبوسها بازهم خبری نبود. ساعت شد 10. از یکی از بزرگترها پرسیدیم از اتوبوسها چرا خبری نیست؟ گفت که در منطقه کوت ترافیک سنگینی رخ داده به همین دلیل جاده یکطرفه شده و اتوبوسها نمیتوانند به این سمت بیایند و باید صبر کنیم تا جاده باز شود. ما هم نگران بودیم و دلدل میکردیم که ایکاش اتوبوسها زود بیایند و به نجف برسیم.
هم شوق زایدالوصفی برای زیارت حرم حضرت علی(ع) داشتیم جوری که میخواستیم پدر روحانیمان را بعد از مدتها از نزدیک ببینیم و هم هرچقدر دیرتر میرفتیم ممکن بود روی برنامه پیادهروی که قرار بود اول صبح جمعه از نجف به سمت کربلا آغاز شود اثر منفی بگذارد. خلاصه اینکه ساعت 11 شد اما باز هم خبری از اتوبوسها نشد. ساعت 12 شد و نزدیک اذان ظهر. مدیر کاروان روی یک بلندی رفت و داد زد که همه دوستان جلو تشریف بیاورند تا مطلب مهمی را عرض کنم. وقتی همه جلوی او جمع شدند و سکوت برقرار شد مدیر جوان گفت: «دوستان در آستانه اخذ تصمیم بزرگی قرار گرفتهایم. خودتان متوجه مشکل اتوبوس برای رفتن به نجف بعد از این چند ساعت شدهاید.
از قرار معلوم اتوبوسها دیگر به اینجا نمیرسند و چون در پاسپورتمان درج شده که 11 روز بعد میبایست این گروه به ایران برگردد یا باید 11 روز را همین جا صبر کنیم و بدون امکانات و در این سرمای وحشتناک، شبها مثل کسانی که دیدید روی زمین بخوابیم و با دندانهایمان کنسرت اجرا کنیم یا اینکه فکر دیگری کنیم. آن فکر هم این است که با تنها وسیله نقلیهای که توانستیم برای شما پیدا کنیم و همین هم اگر دیر بجنبیم از دستمان میرود، تا آخر شب خودمان را به نجف برسانیم. این وسیله هم چیزی جز تریلی نیست. تریلیهای شیک مسقفی که کانتینر پشتش خالی است و ما میتوانیم سوار این شویم و خودمان را به نجف برسانیم. حالا نظرتان چیست؟» بعد از چند لحظه فکر کردن همه گفتند ما حاضریم. خیلی هم خوبه. بالاخره بهتر از اینجا ماندن است.
بالاخره ما از قبل خودمان را برای مشکلات پیشبینی نشده آماده کردهایم. مدیر هم گفت حالا که همه موافقید بعد از اذان ظهر سریع نماز جماعت بخوانیم و آماده شوید تا بگویم که کجا باید برویم. اذان که شروع شد دوستان خادم هیئت زیراندازها را به سمت قبله گذاشتند و در دو نوبت به علت کمبود جا نماز جماعت برقرار شد و بعد از آن همه حاضر و آماده منتظر فرمان حرکت به سمت تریلیها بودند. هوا هم به علت گرمای نور خورشید از آن سرما خارج شده بود و حالا دیگر نور شدید خورشید اذیت میکرد. مدیر وقتی همه را حاضر و آماده دید گفت به آن سمت حرکت کنید تا به تریلی برسید. حدوداً 200 الی 300 متر فاصله تا تریلی بود. در زمینی ناهموار و خاکی. بعضی از خانمها چمدانهای بزرگشان را هر چند که چرخ داشت اما به سختی روی زمین میکشیدند. ما هم به واسطه مرد بودن در خدمت دیگر همسفران بودیم. در حین راه رفتن از کنار تعداد زیادی اتوبوس خالی رد میشدیم که از شبهای قبل به اینجا آمده بودند. اما حالا یا مسافرانشان هنوز وارد خاک عراق نشده بودند یا اینکه وارد شده بودند ولی اجازه رفتن نداشتند. به گفته یکی از دوستان اکثر این اتوبوسها متعلق به کاروانهای شرکت شمسا بود. شرکت شمسا شرکتی است که زیر نظر سازمان حج و زیارت فعالیت میکند و مسئولیت کاروانهای عتبات عالیات را بر عهده دارد. این شرکت طی سالها تجربه از لحاظ برنامه ریزی و امکانات خیلی خوب و عالی عمل کرده. منتها تنها ایرادی که دارد این است که اجازه نمیدهد زائرین کاروانهایش در پیادهروی اربعین از نجف تا کربلا شرکت کنند. خلاصه اینکه در این مرز یا اتوبوس بود و زائرش نبود. یا مثل ما زائر بود و اتوبوس نبود. علی ایحال بعد از طی مسافتی مثلاً 300 متری به تریلی رسیدیم. مثل تریلیهای حمل گوشتی بود که الان خالی است.
نکته جالب بعد از رسیدن به تریلی هم این بود که ارتفاع کانتینر حدوداً یک و نیم متر بالاتر از زمین بود و هیچ پلهای هم نداشت. باز هم خنده بازار دیگری به راه افتاده بود. شما تصور کنید که چطور باید 100 نفر خانم را سوار این کانتینر تریلی کرد؟ بالاخره قرار شد هر خانم یا توسط فرد مَحرَمَش سوار شود یا با کمک خانمهای دیگر. نکته دیگر اینکه قرار بود تریلی فقط تا کوت ما را ببرد و آنجا مجدداً باید سوار اتوبوس میشدیم. پس فقط 2 یا 3 ساعت باید سوار این تریلی میشدیم که کم هم نبود. چون دَرِ کانتینر تریلی هنگام حرکت باید بسته میشد و به جز همان در هیچ راه ورود و خروج دیگری برای هوا وجود نداشت. بنابراین پس از اتمام اکسیژن درون کانتینر احتمال بروز مشکل تنفسی برای اینهمه خانم و آقای مسن و کودک وجود داشت. تازه بماند که اینهمه خانم آقا و پیر و خردسال چه شکلی باید کنار هم در تاریکی مطلق کانتینر مینشستند تا همه جا شوند و مسائل محرم- نامحرمی هم رعایت شود. خلاصه بدون جواب مشخص برای این سوالات قرار شد اول خانمها سوار شوند و حدوداً 20 نفری هم سوار شدند و از ته، کانتینر را به سمت در پر کردند. در همین حین و ارائه نظرات فنی دوستان و مدیران کاروان به یکدیگر بود که یکدفعه خبر دادند اتوبوسها از راه رسیدند و دیگر نیازی به تریلی سواری نیست.
واقعاً احساس کردیم که امداد غیبی شده. آخر چطور اتوبوسی که چند ساعت با اینجا فاصله داشته یکدفعه به اینجا رسیده بود؟ به قول یکی از دوستان قرار بود که یک امتحان الهی گرفته شود و خوشبختانه وقتی خدای متعال دید همه دوستان در راه این سفر آمادگی هرگونه فداکاری و گذشتی را دارند همه ما را قبول کرد و اتوبوسها را به ما رساند. بعد از رسیدن اتوبوس هم یکی از مدیران هیئت به نام حاج حسن آقای صادقی که خدا بر اجر زحمتهای ایشان بیفزاید با فریاد گفت که طبق همان اتوبوسهای درون خاک ایران سریعاً زائران سوار این 5 اتوبوس شوند تا انشاا.. سریعاً به سمت نجف حرکت کنیم.
*محمد اسماعیل نوروزی