مدیرانی کاملاً مدیر
طی قرار از پیش تعیین شده ما راس ساعت 7 صبح 26 آذر ماه کنار مسجد ترمینال غرب حاضرشدیم. هوا از سردی گذشته بود و یکجور به یخبندان رسیده بود. حدوداً 30 نفری هم که سر وقت به سر قرار آمده بودند در حد امکان خودشان را پوشانده بودند. کودکی هم که به همراه مادرش راهی این زیارت شده بود در کالسکه خود جوری پوشانده شده بود که شما هیچ اثری از آدمیزاد در کالسکه نمیدیدید. تنها رنگهای مختلف کودکانه پتوها به چشم میخورد. با گذشت زمان کمکم به تعداد جمعیت اضافه شد. اما خبری از حرکت نبود که نبود. کلاً در ایران بعضی رسوم غلط وجود دارد که امیدواریم روزی اصلاح شود. یکی از آنها این است که وقتی قرار است عدهای دسته جمعی در مکانی جمع شوند تا به مسافرت گروهی بروند آقایان مسئول راست و حسینی نمیگویند که ساعت دقیق حرکت چه زمانی میباشد. شاید به زعم اینکه همیشه یک بد قول پیدا میشود تا همه را معطل خودش بکند آنها از 2 الی 3 ساعت قبل از زمان حرکت همه را یکجا جمع میکنند تا در صورت تاخیر آن یک نفر، بازهم موقع حرکت کسی از قلم جا نیفتد. مثل ما که قرار بود ساعت 7 ترمینال باشیم وسوار اتوبوس شویم اما این ساعت با سه ساعت تاخیر در همان هوای سرد اول صبح، به ساعت 10 تبدیل شد. یکی نیست که بگوید برادر من سفر هوایی هم باشد شما 1 ساعت زودتر باید در فرودگاه حاضر شوید نه اینکه برای اتوبوس سواری 3 ساعت زودتر به ترمینال بروی. اینکه سفر زیارتی اباعبدالله(ع) باید با سختی همراه باشد درست، اما آیا این کار درست است؟ خلاصه اینکه حدوداً ساعت از 9:30 صبح گذشته بود که 200 نفر مسافر کربلا در 5 عدد اتوبوس در سر جاهای از پیش تعیین شده نشستند و رسماً سفر ما به سوی عراق با کلی سلام و صلوات آغاز شد. هنگام حرکت از پشت پنجره اتوبوس، مدام دعاخوانی بعضی از بدرقهکنندگان زائران به چشم میخورد. از همین ابتدای کار متفاوت بودن سفر کربلا خودش را به خوبی نشان میداد. 5 اتوبوسی که به راه افتاد از افراد مجرد و متاهلی تشکیل شده بود که هر کدام یا با همسر و فرزندشان بودند یا با پدر و مادر و خواهر و برادر. اما نحوه چیدمان افراد در اتوبوسها اصلاً با این فرمها سنخیتی نداشت. بلکه چینش افراد به قول آقایان از همین تهران بر اساس مانیفست بود. از آنجایی هم که وقتی ما برای این سفر در سایت ثبت نام میکردیم و یکسری از مسائل را باید از ابتدا بدون چونوچرا میپذیرفتیم با کمال میل این تفکیک جنسیتی را در اتوبوسها پذیرفتیم. به هر حال مسئولین سفر تشخیص داده بودند که به دلایل مختلف خانوادهها کنار یکدیگر ننشینند و هر اتوبوس را به چهار قسمت تقسیم کرده بودند. قسمت اول و جلو برای آقایان مجرد، قسمت دوم برای آقای متاهل، قسمت سوم برای خانمهای متاهل و قسمت چهارم و انتهایی اتوبوس هم برای خانمهای مجرد. مراقبت از این نحوه چیدمان و نظم افراد هم شدیداً توسط معینهای هیئت انجام میشد در صورتی که این معینها خودشان در قسمت وسط اتوبوس با خانوادههای چندین نفرهشان کنار یکدیگر نشسته بودند!
پیش به سوی مهران
سفر 11 روزه ما به این شکل شروع شد. قرار شده بود اتوبوسها تا شب به مرز مهران برسند و صبح خروسخوان همگی وارد مرز عراق شوند تا هر چه زودتر از مرز گذر کرده و وارد عراق شویم تا انشاالله فردا شب همگی در کنار حرم شریف مولیالموحدین حضرت امیرالمونین علی(ع) در نجف اشرف باشیم. در این مسیر اتوبوسها از جاده ساوه به سمت همدان رفتند. برای اقامه نماز ظهر و صرف ناهار هم در شهر فامنین توقف کردند و بعد از آنجا به سمت کرمانشاه و ایلام و در آخر به سمت مهران حرکت کردند. در طول این مسیر از استانهایی رد میشدیم که به جز جاده همه جا از برف سفید پوش شده بود.
برای اقامه نماز مغرب و عشا هم کنار کوه معروف بیستون توقف کردیم. دیدن کوهی که از بچگی راجع به آن و داستان معروف شیرین و فرهاد و تراشیدن سنگهای کوه برای رسیدن به معشوق شنیده بودیم خیلی خالی از لطف نبود. در طول مسیر هم دوستان معین کاروان فایل صوتی صحبتهای حاجآقا پناهیان را از بلندگو برای مسافران پخش میکردند تا بیشتر در حالوهوای اصلی این سفر قرار بگیرند. چه کار خوب و ایده خلاقانهای هم بود. حاجآقای پناهیان میگفتند که در این سفر هر چه بیشتر سختی کشیدید به حساب توجه بیشتر حضرات معصومین به خودتان بگذارید. اگر کفش یا دمپایی خود را گم کردید بگویید خدا را شکر. تا جایی که توانستید به دیگر زائران کمک کنید. در پایان صحبتهایشان هم اشارهای به مصیبتهای وارده به حضرت زینب(س) در مسیر بازگشت از شام به کربلا میکردند و روضه میخواندند.
عابربانک 4 صبحی
ساعت 11:30 شب پنج اتوبوس زائران به شهر مرزی مهران رسید و همگی به محلی برای استراحت و اقامت شبانه رفتیم. ساختمانی دو طبقه با تعداد زیادی اتاق که ظرفیت 200 نفر را برای استراحت شبانه دارا بود. بعد از پخش شام توسط خادمان هیئت، اعلام شد که فردا راس ساعت 4 صبح همگی حاضر و آماده به همراه وسایل سریعاً سوار اتوبوس شوید تا بعد از خواندن نماز صبح در مرز پاسپورتها را بدهیم و وارد خاک عراق شویم. علت این عجله هم این بود که طی صحبت دوستانی که به هر طریقی از اوضاع و احوال مسافران طی چند شبانه روز گذشته در مرز مهران خبر داشتند مطلع شدیم خیلیها پشت مرز گیر افتادهاند و حتی بعضیها برای ورود به خاک عراق یک روز کامل معطل شدهاند و به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود پیدا نکردهاند. به همین دلیل در ساختمان سریعاً خاموشی زده شد و همهمه و سر و صدا جای خودش را به یک خواب عمیق پس از 13 ساعت نشستن در اتوبوس داد. به یک چشم بر هم زدن هم سریع ساعت 4 صبح شد و همگی با سرعت به سمت میدانی که اتوبوسها در آن منتظر ما بودند حرکت کردیم.
وقتی به اتوبوس رسیدیم متوجه شدیم که خیلی از دوستان هنوز خوابند و به همین دلیل ما هم گفتیم از فرصت استفاده کنیم و به وسیله عابر بانک کنار میدان قبضهایمان را پرداخت کنیم. دویدیم تا مثلاً زود به عابر بانک برسیم و به اتوبوس برگردیم. قبض اول به خوبی و خوشی به سرعت پرداخت شد و رسید قبض را هم گرفتیم. ولی وقتی اطلاعات قبض دوم را وارد کردم و کلید تایید را زدیم با اینکه نمایشگر عابر بانک نشان داد که تراکنش با موفقیت انجام شده اما هر کاری که میکردیم تا کارت را پس بگیریم، عابربانک کارت را پس نمیداد که نمیداد. حالا اتوبوس هم تقریباً پر شده بود و دوستان مدام با دست اعلام میکردند زود بیا. از شانس ما یک نفر دیگر هم مثل ما میخواست ساعت 4 صبح در مهران قبض پرداخت کند و در نوبت پشت سر ما مدام این پا و آن پا میکرد و میگفت آقا بجنب ما هم کار داریم. آخرش وقتی دیدیم اتوبوس نرمنرمک شروع به حرکت کرده و عابربانک هم خیال پس دادن کارت ما را ندارد قید کارت را زدیم و گفتیم آقا شما بفرمایید جلو. اما کاری نمیتوانید کنید چون دستگاه قاطی کرده و کارت ما در آن گیر کرده. بنده خدا وقتی جلوی عابر بانک آمد پیش خودم گفتم «یا امام حسین دستت درد نکنه، اگه این کارتو الان نتونم بردارم دیگه هیچ وقت نمیرسم برگردم مهران تا کارت را از بانک پس بگیرم. دیگه میخواستم کلاً برم که اون بنده خدا داد زد: بیا آقا شانس آوردی! کارتت اومد بیرون». انگار از زندان خلاص شده بودم. کارت را گرفتم مثل باد دویدم تا به اتوبوس رسیدم. با جسارت به راننده گفتم «آقا ظرفیت تکمیله راه بیفت!» وقتی هم که روی صندلی نشستم گفتم امام حسین دمت گرم که کار ما را راه انداختی.
مرز و مسجدی سوژه فیلم
اتوبوس بالاخره از مهران به سمت مرز راه افتاد. چشمتان روز بد نبیند. مثلاً میخواستیم صبح خیلی زود برویم که به شلوغی برنخوریم اما هنوز به مرز نرسیده بودیم که دیدم یا اباالفضل! از خروجی شهر مهران به سمت مرز چند صد نفر در سرمای وحشتناک اول صبح 29 آذر وسط خیابان و جاده منتظر ماشین ایستاده بودند که ترافیکی وحشتناک آنهم در 5 صبح درست شده بود. برای ما خیلی جالب بود که همه این زائرین از همه جای ایران و شاید هم هند و پاکستان، خودشان به صورت انفرادی آمده بودند و نه مسئولی، نه گروهی و نه برنامهریزی خاصی داشتند. فقط به نیت زیارت، قصد کربلا کرده بودند و واقعاً هم این همتشان دستمریزاد داشت. بعد از مدت زمانی اتوبوسها توانستند راه خودشان را باز کنند و با سرعت مجدداً به سمت مرز مهران حرکت کنند. وقتی به مرز رسیدیم مسئولان کاروان گفتند سریع وارد سالن شوید و بر اساس مانیفست پشت سر هم بایستید تا زود از مرز ایران رد شویم. حالا وقتی وارد ساختمان مرزی شدیم فهمیدیم که اینجا از جمعیت منتظر ماشین در مهران هم شلوغتر است و شتر با بارش گم میشود. برای این همه جمعیت هم تنها 4 گیت برای مهر زدن پاسپورت و خروج از مرز ایران و ورود به خاک عراق وجود داشت. در این شلوغی تازه باید مراقب له نکردن زنان و مردانی هم که کف سالن و زیر پتو خوابیده بودند میبودیم. خلاصه با هر زحمتی که بود با چند نفر از بچههای هیئت راه را باز کردیم و صف کاروان هیئت هنر را بر اساس مانیفست تشکیل دادیم. به بقیه خانمها و آقایان کاروان هم خبر دادیم تا پشت ما بایستند. بنده خدا مامور گیت حسابی ساعت 5 صبح کلافه شده بود. از صورتش معلوم بود که شدیداً کمبود خواب دارد. با هر سرعتی هم که مهر میزد اما از تعداد جمعیت انگار هیچی کم نمیشد تازه چند نفر جدید هم مدام اضافه میشد. داستان هل دادنهای ما در این سفر هم دقیقاً از همین جا شروع شد. با هل خودمان را در صف حفظ میکردیم و بالاخره توانستیم مهر خروج از ایران را در پاسپورتمان بزنیم. بعد از این سالن در نقطه صفر مرزی منتظر شدیم تا همه اعضا کاروان برسند و نماز جماعت صبح بخوانیم. سریع وضو گرفتیم و تا اذان گفته شد به سمت مسجد مرزی حرکت کردیم. رفتیم تا مثلاً در مسجد همانجا نماز صبح به جماعت بخوانیم که دیدیم هیچ جایی نیست.
نه به خاطر نمازگزارها بلکه به خاطر اینکه هوای بیرون نمازخانه بیش از اندازه سرد بود و هر کسی که به خواب نیاز داشت با همه وسایلش هیچ جایی بهتر از نمازخانه پیدا نکرده بود. هر چقدر هم مردم داد میزدند که آقا بلند شو، وقته نمازه، انگار نه انگار. تازه یک نفر از ته مسجد و از زیر پتو داد زد: «چراغها را خاموش کنید! اینقدر هم سر و صدا نکنید مثلاً خوابیما». در آن ساعت و آن شرایط رسماً خنده بازار به راه افتاده بود. از بوی خوش شدید پا هم که نه بگو و نه بپرس. مسجد تنها نیاز به یک چوب کبریت برای انفجار داشت. ما هم وقتی این شرایط را دیدیم قید نماز جماعت را زدیم و به زور ما بین پتوها جا باز کردیم و نماز فُرادا خواندیم. عده دیگری هم از بچههای هیئت چون در مسجد جا گیرشان نیامده بود در فضای باز بیرون مسجد زیرانداز پهن کرده بودند و همان جا نماز خوانده بودند. بعد از نماز هم بزرگان کاروان اعلام کردند که سریعاً با وسایل به سمت مرز عراق حرکت کنید. البته باز هم بر اساس مانیفست!
* محمد اسماعیل نوروزی