کد خبر 391996
تاریخ انتشار: ۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۰:۱۲

سفر پیاده‌روی به سوی کربلا در اربعین سیدالشهدا(ع) هر سال ابعاد جدیدی به خودش می‌گیرد و تعداد کسانی که مشتاق این خودآزمایی می‌شوند، به صورت تصاعدی در حال افزایش است. به همین دلیل بنده تصمیم گرفتم خاطرات سفر سال گذشته خودم را در اختیار دیگران قرار دهم تا بیشتر بتوانند با حال و هوای این پیاده‌روی آشنا شوند.

گروه فرهنگی مشرق - سفر پیاده‌روی به سوی کربلا در اربعین سیدالشهدا(ع) هر سال ابعاد جدیدی به خودش می‌گیرد و تعداد کسانی که مشتاق این خودآزمایی می‌شوند، به صورت تصاعدی در حال افزایش است. به همین دلیل بنده تصمیم گرفتم خاطرات سفر سال گذشته خودم را در اختیار دیگران قرار دهم تا بیشتر  بتوانند با حال و هوای این پیاده‌روی آشنا شوند. آنچه شما در 6 قسمت پیاپی مطالعه کردید تنها  گوشه‌ای از سفر پیاده‌روی اربعین تیمی از حلقه وصل بود که سال گذشته همراه با کاروان 200 نفره هئیت محبین اهل بیت(ع) دانشکده هنر انجام شد.

برکات این پیاده‌روی

امسال نیز همانند سال‌های گذشته پیاده‌روی اربعین از یک شور و شوق خاصی در میان همه شیعیان دنیا برخوردار بود. به نحوی که از همه کشورهای دنیا نماینده‌ای در میان زوار حضور داشت. بر اساس گزارشات و تجارب خیلی‌ها کشور عراق و شهر کربلا به هیچ عنوان دارای امکانات زیرساختی و رفاهی برای 20 میلیون زائر طی چندین روز نیست و قطع به یقین مدیریت خود حضرات معصومین(ع) است که این همه زائر به سلامت می‌روند و برمی‌گردند. اما شاید حضور ناگهانی این خیل عاشق دلایل و حکمت‌های دیگری هم داشته باشد. مثلاً اینکه اگر کشورهای جبهه مقاومت اسلامی مثل ایران و سوریه و عراق بخواهند با زورِ توپ و تفنگ، تروریست‌های داعش را برانند شاید چندین سال این کار به طول بیانجامد.

اما به فضل الهی و با این تعداد گسترده از شیعیان چنان ترسی به دل آنها خواهد افتاد که خیلی زودتر از آنچه پیش‌بینی می‌شد شکست بخورند و سرشکسته و مثل زالو به جان کشورهای خودشان بیافتند. کشورهایی که چندین سال است به صورت میلیاردی برای آنها هزینه کرده‌اند تا شاید بتوانند اسلام اصیل را نابود کنند اما هنوز نتوانسته‌اند. از دیگر برکات این سفر موضوع دوستی و برادری و هم‌دلی مابین شیعیان سراسر دنیا مخصوصاً ایرانی‌ها و عراقی‌هاست. شاید باورتان نشود اما در شب اولی که ما تقریباً به تیر 400 رسیده بودیم زمانی که می‌خواستیم در موکب بخوابیم و فردا قبل از اذان صبح به ادامه پیاده‌روی بپردازیم حدود 2 ساعت شاهد صحبت کردن ایرانی‌ها و عراقی‌هایی بودیم که به هیچ عنوان زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند اما با کمک تصاویر موبایل و اشتراکات لفظی که داشتند با هم صحبت می‌کردند.

مثلاً ایرانی‌ها عکس حرم امام‌رضا(ع) یا حرم امام خمینی(ره) و یا حتی عکس‌هایی از شمال کشور یا از آن بالاتر عکس بازیکنان استقلال و پرسپولیس را نشان می‌دادند و عراقی‌ها هم با شوق و ذوق نگاه می‌کردند و به زبان عربی جواب می‌دادند. از آن طرف عراقی‌ها هم عکس از هر جای عراق را نشان می‌دادند و ایرانی‌ها کلی لذت می‌بردند. از همه اینها جالب‌تر و خنده‌دارتر این بود که هر دو طرف گاهی اوقات از کلمات انگلیسی برای کمک استفاده می‌کردند و مثلاً با گفتن کلمه اَدرِس نشانی منزل خودشان را به طرف مقابل می‌دادند و از هم قول پذیرایی و دعوت هم می‌گرفتند. در صورتی که ما می‌دانیم عوام‌الناس در ایران به واسطه جنگ تحمیلی اصلاً دید مناسبی نسبت به عراقی‌ها ندارند و به همین ترتیب در قبال دیگر کشورهای عربی. اما به واسطه امام حسین(ع) نه تنها این دشمنی‌ها فراموش شده بود بلکه به راحتی همه مردمان مسلمان این دو سرزمین کنار یکدیگر می‌خوابیدند و تا 2 ساعت بدون اینکه زبان یکدیگر را بفهمند از روی کنجکاوی و شوق و ذوق با همدیگر صحبت می‌کردند.

علاوه بر مردم این دو ملت تا دلتان بخواهد از کشورهای خلیجی، ترکیه، لبنان، پاکستان و اروپا و آمریکا کسانی برای زیارت آمده بودند که آنها هم شدیداً تمایل به ایجاد ارتباط و رفت و آمد با شیعیان دیگر کشورها داشتند. این هم یکی دیگر از برکات بسیار بزرگ دیگر در این سفر است که ظرفیت‌های پنهان بسیار بالایی را در دل خود دارد. تنها کاری که می‌بایست در سال‌های آتی بیشتر به آن پرداخت این موضوع است که در همه ابعاد و زوایای این گردهمایی شیعی برنامه‌ریزی‌ها و تمهیدات بیشتری اندیشیده شود تا به نتایج بسیار بزرگتری دست یافت.

مقابل عرب‌ها سپر انداختیم

در طول مسیر پیاده‌روی به دفعات عرب‌های مهمان نواز کارهایی کردند که از خودمان می‌پرسیدیم اینها واقعاً چه کسی هستند؟ وقتی به ظاهر قضیه نگاه می‌کردیم عرب‌هایی را می‌دیدیم که مدام با دست و زبان و داشته‌هایشان از همه زوار پذیرایی می‌کردند. مثلاً دادن میوه، خرما، رانی، چای، شربت که اصلاً در طول مسیر امری عادی و تکراری بود. اما زمانی که موقع ناهار یا شام با چند نوع غذا از شما پذیرایی می‌کردند کمی حرکاتشان غیرمنتظره بود. مخصوصاً وقتی که به شکل متفاوتی با ما ایرانی‌ها از زوار پذیرایی می‌کردند. در شب دوم مسیر پیاده‌روی ما زمانی که صاحب موکب با چند مدل غذا مثل ماهی و قیمه از همه پذیرایی کرده بود و ما منتظر جمع کردن سفره بودیم آمد و با صدای بلند داد زد آیا کسی هنوز گرسنه است؟

که از قضا همه گفتند بَ لِ. بنده خدا صاحب موکب هم گفت صبر کنید و رفت و با چند سینی برگشت و وقتی این سری غذا به پایان رسیده بود دوباره برگشت و همه منتظر بله گفتن به همان سوال قبلی بودند که بنده خدا بلند گفت که دیگر غذا تمام کرده و هیچ چیزی ندارد. وقتی این حرف را زد مو به تن ما سیخ شد که این شخص داروندار خودش را به همه زوار داد بدون اینکه بخواهد تعدای غذا برای دوستان و فامیل و همسایه‌ها نگه دارد کاری که در ایران بسیار رواج دارد. حتی بعضی از صاحبان موکب‌ها هم بودند که از غذاش خوشان نمی‌خوردند و می‌گفتند که این غذای مخصوص زوار است! یا موقع خواب که وقتی پتو کم آمده بود، پتوهای زیرپای خودشان را به زائران می‌دادند. سرمایی که در آن با دو لایه پتو زیر و رو، باز هم از سرما می‌لرزیدیم.

از دیگر کارهایی که شیعیان عراقی بدون هیچ منت و چشم‌داشتی و فقط برای رضایت دل اربابشان انجام می‌دادند این بود که التماس می‌کردند تا زائران را ماساژ بدهند. آن هم چه ماساژی! خودشان جوراب‌های بد بوی زائران را از پایشان در می‌آوردند و با انواع و اقسام کرم‌ها حسابی ماساژ می‌دادند. آن هم برای هر چقدر که خودت می‌خواستی. راحت فکر کنم روزانه بالای 2 یا 3 بار ما را ماساژ دادند. نکته جالب این ماساژها هم این بود که ایرانی‌ها مشتری اول و پایه ثابت این کار بودند. حالا ما ایرانی‌ها باید یک سوال را از خودمان بپرسیم.آیا زمانی که عرب‌ها را در مشهد خودمان می‌بینیم به خوبی خودشان با آنها برخورد می‌کنیم؟

یک کاروان خوب و با برنامه

 کاروان ما کل مسیر پیاده روی را به سه قسمت کلی تقسیم کرده بود. در ابتدای هر روز به کل اعضا گفته می‌شد که آخرین تیر برای صرف ناهار و در نهایت توقف عصرانه جهت خوردن شام و استراحت کدام است. چند پسر جوان و سرحال کاروان هم زودتر از همه پیاده‌روی را شروع می‌کردند و ما بین مسیر با لیست اعضا منتظر بقیه می‌شدند و هر کسی هم که به آنها می‌رسید می‌بایست خودش را معرفی می‌کرد و اسمش را در لیست تیک می‌زد. به این شکل اگر کسی به هر علتی از بقیه جا می‌ماند، مشخص می‌شد و توسط چند نفری که از همه دیرتر راه می‌افتادند به بقیه اعضا کاروان رسانده می‌شد. این یک مدل خوب برای اداره کاروان‌هایی است که هر کدام از نفراتش با یک سرعت پیاده‌روی می‌کنند.

آن هم نفراتی که از کودک تا افراد مسن خانم و آقا را در بین خودشان می‌بینند. به همین ترتیب پیاده‌روی ما بعد از دوشب خوابیدن در موکب‌هایی که در هر شب ماجراهای مخصوص به خودش را داشت وارد روز سوم شد. روزی که دیگر به دلیل سرمای شدید و پادرد فراوان،  برای پیاده‌روی دست به دامان روش‌های عربی شده بودیم. مثلاً دیگر از کتونی ورزشی استفاده نمی‌کردیم و همانند خود عراقی‌ها با دمپایی‌هایی که در مسیر ریخته شده بود به ادامه پیاده‌روی پرداختیم. اما با این همه واقعاً رمق و توانی برای ما و بقیه دوستان هیئت باقی نمانده بود و مدام روی مبل‌هایی که در مسیر وجود داشت می‌نشستیم و بعد از چند دقیقه استراحت دوباره شروع به حرکت می‌کردیم. قرار روز سوم ما این بود که تا ظهر به تیر 1160 برسیم اما ما هنوز به تیر 1050 هم نرسیده بودیم. با کلی سختی و به آرامی راه می‌رفتیم و شلوغی جمعیت هم به کاهش سرعت ما خیلی کمک می‌کرد که ناگهان صدای عجیبی را شنیدیم.

یک وانت که پشت آن چندین بلندگوی بسیار قدرتمند و بزرگ را گذاشته بودند به سرعت نزدیک می‌شد و از میان جمعیت راه خودش را باز می‌کرد. وقتی به ما رسید دیدیم دو مداح عربی پشت وانت ایستاده‌‌اند و به صورت زنده روضه خوانی و مداحی می‌کنند. گاهی هم شور می‌گرفتند و جمعیت زیادی از خانم‌ها و آقایان به دنبال آن می‌دویدند. به قدری این مداحان عربی ما را به هیجان آوردند که ما را هم ناخودآگاه همراه جمعیت دونده و سینه‌زن کرد. این مدل سینه‌زنی بی‌نهایت پرشور و پرهیجان بود به نحوی که نه تنها پسرهای جوان به دنبال این وانت می‌دویدند و هروله می‌کردند بلکه زن‌های عرب هم با عباهای مخصوص عربی در حالی که بر صورت خود می‌زدند وانت را دنبال می‌کردند. همین‌طور که سینه می‌زدیم و جلو می‌رفتیم ناگهان متوجه شدیم که درد پاها ناپدید شده و ما در عرض مدت 30 تا 45 دقیقه به تیر 1160 رسیده بودیم.

ظلم آقایان به خانم‌ها

بعد از صرف ناهار در تیر 1160 بود که به راحتی می‌توانستیم با طی 200 یا 300 تیر دیگر خودمان را به کربلا برسانیم. منتها دوستان مدیر تصمیم گرفتند که ما به جای حرکت در یک حسینیه بسیار بزرگ با چندین ساختمان مجزا و رستوران اتراق کنیم. هم خوشحال بودیم از این تصمیم و هم ناراحت. ناراحت از اینکه سفر پیاده‌روی را می‌توانستیم در 3 روز به پایان برسانیم و به کربلا برسیم. خوشحال هم از این بابت که از فرط خستگی فقط می‌خواستیم استراحت کنیم. اما چه استراحتی؟ چون قرار بود مابقی این مسیر را از ساعت 2 نصفه شب شروع کنیم و با یک پیاده‌روی شبانه خودمان را به کربلا برسانیم. به این ترتیب با این سرمای وحشتناک شب‌های عراق تمام استراحت روز سوم جبران می‌شد.

اما خب دستور مدیر کاروان بود و تقریباً 80 نفر باقیمانده در کاروان ما برای پیاده‌روی خودشان را به این حسینیه بزرگ رساندند و بعد از استراحت و صرف شام خوابیدند. قرار بود که خانم‌ها و آقایان گروه ساعت 2 نیمه شب با کلیه لوازم و حاضر و آماده جلوی درب حسینیه باشند. اما از آنجایی که بعضاً در کشور ما دیده می‌شود خانم‌ها از آقایان منظم‌تر و خوش قول‌تر هستند حدود ساعت 3 نیمه شب بود که آرامش سالن حسینیه قسمت برادران با فریادهای چند نفر به شلوغی تبدیل شد. فقط در خواب می‌شنیدیم که بلند شوید دیگر. خانم‌ها 1 ساعت است منتظر شمایند. بجنبید. وقتی از خواب بلند شدیم دیدیم که بنده‌های خدا 1 ساعت است که در سرمای وحشتناک منتظر گروه آقایان هستند و از سرما شدیداً می‌لرزند. هر کدام از آقایانی هم نزد خانواده و همسر خودش می‌رفت حسابی با اخم و قهر و غرولند خانم‌ها مواجه می‌شد و هیچ چیزی به جز شرمنده‌ایم نمی‌شد گفت.

پرده آخر

بعد از سه شب و چهار روز پیاده‌روی دیگر به انتهای خط نزدیک می‌شدیم. آنقدر رسیدن به حرم حضرت سید‌الشهدا(ع) و حرم حضرت عباس(ع) لذت بخش بود که سر از پا نمی‌شناختیم و درب و داغان به سمت کربلا به پیش می‌رفتیم. از ساعت 3 صبح که صعود آخرمان را شروع کرده بودیم حوالی ظهر بود که به حومه شهر کربلا رسیدیم. به یک جایی رسیدیم که مسیر ما از تیرها جدا می‌شد و به سمت هتلمان تغییر مسیر دادیم. در یک موکب برای اقامه نماز ظهر و عصر و صرف ناهار توقف کردیم و بعد از آن به سمت هتل به راه افتادیم. در طول مسیر هتل برای اولین بار زمانی که از روی یک پل رد می‌شدیم توانستیم نوک گلدسته‌های حرم حضرت عباس(ع) را ببینیم. شدیداً صحنه احساسی و جذابی به وجود آمده بود. هر کسی با حس و حال مخصوص به خودش رو به حرم و بالای پل ایستاده بود و با حضرت گریه می‌کرد. بعضی‌ها با صدای بلند گریه می‌کردند. بعضی‌ها شعر می‌خواندند. بعضی‌ها بهت زده بودند و بعضی‌ها هم با همدیگر شوخی می‌کردند و می‌خندیدند! تقریباً بعد از نیم ساعتی کاروان به ادامه مسیر خود پرداخت و حدود ساعت 4 عصر بود که به یک حسینیه رسیدیم.

با دیدن حسینیه شوکه شدیم چون قرار بود که به یک هتل برویم. اما پس از پرس و جو متوجه شدیم که علی‌رغم قراردادی که از چندماه گذشته با یک هتل بسته شده بود و پول را هم پیش‌پیش گرفته بودند اما با دیدن زائران خلیجی دلشان سست شده بود و با گرفتن پولی چند برابر پول ما ایرانی‌ها برادران قطری را جایگزین ما کردند و گفتند بفرمایید این پول و این فسخ قرارداد. دوستان مدیر هم در آن شرایط فقط توانستند یک حسینیه را پیدا کنند که گفته بود من از کاروان شما برای اقامت هیچ پولی دریافت نمی‌کنم به این شرط که هر وقت اذان گفت همه وسایل و پتوها را جمع کنند و نماز جماعت بخوانند. خدا را شکر که این انسان مومن به پست کاروان ما خورده بود وگرنه خدا می‌داند که باید سه روز باقی‌مانده را کجا می‌رفتیم. داستان صاحب هتل و این صاحب حسینیه در شهر کربلا و 3 کیلومتری حرم حضرت عباس(ع) به خوبی به ما نشان داد که بی‌وفایی و بدعهدی همچنان در رگ‌های بعضی از عرب‌ها حتی در کربلا وجود دارد و در مقابل یاران باوفای حضرت هم حضور دارند که به قیمت نماز جماعت اول وقت از مال دنیا می‌گذرند. به این ترتیب سفر پیاده‌روی کاروان هیئت دانشکده هنر به پایان رسید و حسرت خاطرات و لحظه‌های ناب و تکرارنشدنی آن بر دل ما ماند.