خیلی ها معتقدند، حمید داودآبادی در دهه 60 مانده است اما خودش می گوید این ماندن را دوست دارد، می گوید: ترجیح می دهم در همان دهه 60 بمانم چون نمی شود آن روزها و اتفاقات را از یاد برد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خودش را در جرگه قهرمانان جهاد اصغر معرفی می کند، اما جهاد اکبر را شرط می داند. سالهاست که از جبهه برگشته ولی با قلمش در جبهه نرم می جنگد. قلمش از آن دست قلمهایی است که خیلی ها را دفاع مقدسی کرده است.

اگر سرفه امانش دهد، داستاهای خوبی برای گفتن دارد؛ از روزگاری که در جبهه اتفاقات را ریز به ریز برای مادرش می نوشته تا تلنگر هایی که یک مادر شهید به او می زند.

خیلی ها معتقدند که "حمید داودآبادی" در دهه 60 مانده است. اما خودش می گوید این ماندن را دوست دارد  چون در دهه 60 "مصطفی کاظم زاده‌"هایی را دارد که ایمانش از خیلی ها قوی تر است.

داودآبادی موقع جنگ رزمنده بود و از جنگ برگشت، نویسنده شد. می گوید "دوست دارم نویسنده خوبی باشم". دغدغه اش گفتن خاطرات روزگاری است که با رفقای شهیدش در جبهه داشته است.

با کتاب "یاد یاران "شروع به نوشتن کرد. او تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب را یکی از موثرترین محرک ها برای ادامه دادن در عرصه نویسندگی می داند.

"از معراج برگشتگان"، "چادر وحدت"، "پاره های پولاد"، "کمین جولای 82"، "دیدم که جانم می رود"، "حماسه ذوالفقار"، "تفحص" و "عقل درخشان" از دیگر کتابهایی است که به قلم او راهی بازار کتاب شده است.

خبرنگار ما برای گفت و گو با داودآبادی به سراغ او رفته که حاصل این گفت‌و گو را در ادامه از نظر می گذرانید:

بلوغ ما با انقلاب شروع  و در جنگ تحمیلی تکمیل شد

* به عنوان سوال اول، از حمید داودآبادی در دوران نوجوانی برایمان بگویید.

* سال 56، 57 بود که با تمام هیجانات و شور جوانی که در آن مقطع داشتم، به جرگه انقلابیون پیوستم. به همراه خانواده در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کردم که خاطرات آن دوران در بخش اول کتاب "از معراج برگشتگان" منتشر شده است.

آن زمان صحنه‌های بسیار جالبی برای یک نوجوان وجود داشت؛ زیرا نوجوانی که به دنبال تخلیه هیجانات جوانی خود است تلاش دارد تا عرصه ای برای این کار پیدا کند و وقوع انقلاب یکی از این عرصه هاست. یکی از شانس های زندگی من هم همین انقلاب بود چرا که می توانستم راحت در آن فعالیت کنم.

روند بلوغ ما با انقلاب شروع و در جنگ تحمیلی تکمیل شد. ما در جنگ بالغ شدیم چون زمانی که 15- 16 ساله بودیم، یعنی زمانی که تازه نماز خواندن بر ما واجب شده بود، دوستان ما در برابر چشمانمان به شهادت می رسیدند.

* اولین بار چه زمانی به منطقه اعزام شدید؟

*  25 مهر 60 یعنی روز تولدم. من در طول عمرم دوبار متولد شدم؛ یک بار در 25 مهر سال 44 که به دنیا آمدم و وجود جسمانی من متولد شد و بار دیگر در 25 مهر 60 که تولد معنوی من بود و در سومار متولد شدم.

من آن زمان به صورت کاملاً شخصی و داوطلبانه در جبهه حضور داشتم که این حضور داوطلبانه در کارت بسیج من هم قید نشده است ولی می دانم اجر کار من محفوظ است.  

*جنگ تمام شد و شما به خانه برگشتید؟

* بله، جنگ تمام شد و همه مردها به خانه هایشان برگشتند. نمی شود گفت ما 8  سال عقب مانده بودیم، بلکه زمانه 8 سال رو به جلو حرکت کرده بود، جامعه جلو رفته بود، بعضی‌ها برای خود گرگی شده بودند و گرگ‌ها گرگ تر شده بودند. ما بدون توقع برگشتیم ولی باید حداقل ها را برایمان کنار می گذاشتند که نگذاشتند.

متاسفانه در بعضی موارد، ارزش‌ها با ترازو سنجیده شد؛ به عنوان نمونه در یکی از نهادهایی که در زمینه ارائه خدمات به جانبازان فعالیت می کرد، از آنان با کارت جانبازی و بر اساس آن پذیرایی می کرد؛ جانبازهای 25 درصد نوشابه و ماست نداشتند. اما به جانبازهای 30 درصد نوشابه می دادند، و وضع 50 درصدی ها از همه بهتر بود که هم نوشابه داشتند و هم ماست! یعنی همه ارزش‌ها در درصدهایی خلاصه شد که در جامعه بر مبنای آن به شما خدمات ارائه می شد.

این در حالی است که در کشوری مانند الجزایر که 4-5 دهه قبل انقلاب کرده اند، وزارتخانه ای برای ایثارگران دارند که تا به امروز فعال است و همه نوع تسهیلات برای جانبازان و خانواده های آنان در نظر گرفته است. حتی این تسهیلات به نوه و نتیجه آنان هم ارائه می شود، چون از همان نسل و از نوادگان آن ایثارگران هستند. اما اینجا ....

با چند میلیارد می شود محبت یک مادر را خرید؟

* این جمله را شنیده اید که می گویند "داودآبادی در دهه 60 جامانده است"؟    

*یکی از دوستانم که جانباز جنگ تحمیلی است و متاسفانه دچار فراموشی شده و تمام ارزش‌ها و دوستان شهیدش را از یاد برده است، در سالگرد شهادت شهید مصطفی کاظم زاده به من گفت: "حمید، تو هنوز در دهه 60 مانده ای؟ نمی خواهی بیرون بیایی؟"

خندیدم و گفتم: بیام کجا؟ بیام پهلوی تو؟ اگر بیرون آمدن از دهه 60 به این قیمت است که مثل تو باشم، ترجیح می دهم در همان دهه 60 بمانم.

من به او گفتم: کیوان و حمید و نادر را یادت هست؟ هر کدام از اینها اگر بودند، الان برای خودشان کسی شده بودند. آن موقع ها هم که بودند، هزارتا مثل من و تو را در جیبشان می گذاشتند، تا به حال سَری به مادر این سه شهید زده ای؟ مگر شهادت سه جوان شوخی است؟ امروز بچه من و شما مریض می شود، دست و پایمان را گم می کنیم. باید مادر باشی، دل داشته باشی تا جنازه سه تا پسرت را بیاورند و تو دَم نزنی.

من گفتم: اگر اینها برای دهه 60 است، نادر و حمید و کیوان را چکار کنم؟ بهشت زهرا(س) را چکار کنم؟ می شود اینها را به راحتی فراموش کرد، زندگی کرد و اصلاً به روی خود نیاورد؟

من در کتاب "نامزد خوشگل من" که به تازگی منتشر شده است، خاطره ای از "زهرا خانم" مادر این سه شهید نوشته ام؛ آن هم موقعی که همراه همسر و فرزندانم برای عید دیدنی به منزل یکی از اقوام رفته بودیم، متوجه شدم که کسی به شیشه ماشینم می زند. نگاه کردم دیدم، "زهرا خانم" است. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سالگرد نادر گذشت، نیامدی. عید شد، نیامدی. اگر الان بچه هایم بودند، حتماً عید برای دیدنم می آمدند."

او نگاهی هم به بچه های من کرد و گفت: "اگه آنها هم بودند، الان مثل تو بچه های قد و نیم قد داشتند و بای عیددیدنی به منزل من می آمدند" و من ماندم که در جواب چه بگویم...

مگر می شود مادر را که با جان و دل، بچه هایش را در راه اسلام داده است، نادیده گرفت؟ می شود به جای این نگاه‌ها پول داد؟ با چند میلیارد می شود محبت یک مادر را خرید؟ حالا من می توانم دوستانی که روزگاری را با آنها سپری کرده‌ام ازیاد ببرم یا اینکه در قبال جیب خود مسئول باشم.

منِ داودآبادی اگر همین الان از دنیا بروم، برای من پیام‌ها و مراسم بسیاری برگزار می کنند. اما در همین تهران خودمان مادر سه شهید، یعنی شهیدان ولی زاده در گوشه خیابان به رحمت خدا رفت، بی آنکه پیامی صادر شود و یا مراسم آن چنانی برگزار شود.

پسرش برایم گفت که آخرین برادرم که شهید شد، من در جبهه بودم. خبر شهادت را خودش به من داد و گفت: "تو در جبهه بمان و نیاز نیست برگردی، من خودم برادرت را تشییع می کنم." این ها را با چه چیز می شود عوض کرد؟

چند وقت پیش در یک مصاحبه تلویزیونی از مادر شهید پرسیدند که "خواسته شما چیست؟ گفت: خواسته؟ من ناراحتم که چرا پسر دیگری نداشتم که او را هم به جبهه بفرستم." یعنی این مادر هنوز حس می کند که بدهکار است.

 اسماعیلی که در جبهه ها قربانی شد

در منطقه فکه که بودیم دو تا از دوستان من متاهل بودند. من امروز تازه متوجه شدم که آنها چه دل بزرگی داشتند که به جبهه آمدند. آنها هر روز صبح به اندیمشک می رفتند و به خانواده شان تلفن می زدند.  یکی از آنها به نام عباس تقوی، پسری به نام اسماعیل داشت که 6 ماهه بود. شب عملیات به او گفتم: عباس! از اسماعیلت چه خبر؟ گفت: من خودم امشب اینجا آمده ام تا قربانی شوم".

اسم همرزم دیگرم حسین ارشدی بود که 6 فرزند داشت. یک روز به او گفتم که "خوب نیست هر روز از این جا تا اندیمشک را به خاطر تلفن زدن می روی". آن روز من جوان بودم و می توانستم شعار بدهم. او در جواب من خندید و گفت: "حمید جان من 6 فرزند دارم. من از دنیا بریده‌ام، از بچه‌هایم بریده‌ام ولی آنها که از من نبریده‌اند." بعد زد روی شانه من و گفت: "بذار بابا شی حمید جون، اونوقت بهت می گم".

حسین  10 روز بعد در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. من فقط یک بار به خانه حسین رفتم.  وقتی همسرش مرا دید، تنها یک جمله به من گفت: "چرا حسین، مرا با 6 تا بچه گذاشت رفت؟"

دیگر هیچ موقع به آنها سر نزدم، چون حرفی برای گفتن نداشتم. هر بار که به بهشت زهرا(س)  می روم به مزار حسین هم سر می زنم. مگر حسین داستان بود؟ دروغ بود؟ افسانه بود؟ من به راحتی این ها را فراموش نمی کنم.

حواسمان باشد، بدن ما در جنگ با بیت المال رشد کرده است

بدن ما در جنگ با بیت المال رشد کرد. چون چیزهایی که می پوشیدیم و می خوردیم، همه را مردم در پشتیبانی از جنگ برای ما ارسال کرده بودند. حالا امروز من این بدنی که با بیت المال رشد یافته را در کجا باید خرج کنم؟ پس ترجیح می دهم در دهه 60 بمانم و هر وقت یادم رفت، "زهرا خانوم" به شیشه ماشینم بزند و تلنگری باشد که "حمید خیلی چیزها یادت نرود".

 نباید مصطفی حیدرنیا را از یاد ببرم که تا وقتی شهید شد، نمی دانستیم کیست. در حالیکه او رئیس سازمان تربیت بدنی و معاون نخست وزیر وقت بود.

روایت داریم که دنیا زندان مومن است و بهشت کافر. دوست مشترک من و شهیدان محمدی که امروز میلیاردر است، هیچ وقت به خانه آنها سر نخواهد زد، چون می داند که باید شهیدان محمدی را به یاد بیاورد، بعضی از آدم‌ها برای گناه کردن از حقیقت و خدا فرار می کنند.

من 85 قطعه عکس دو نفره دارم که تنها از میان آنها من باقی مانده ام و همه‌ای آن 85 نفر شهید شده اند.

 لبنان، فصل تازه زندگی

* از داستان حضورتان در لبنان بفرمایید.

* بهار 62 بود که برای اعزام به جبهه به پایگاه شهید بهشتی مراجعه کردم. نوشته‌ای نظرم را جلب کرد که "برادرانی که مایل به اعزام به سوریه و لبنان هستند، ثبت نام کنند". آن زمان ما عشقمان لبنان رفتن بود چون قبل از انقلاب، کسانی که سابقه حضور در جبهه فلسطین و لبنان را داشتند، انقلابی محسوب می شدند.

شرط ثبت نام، حضور 6 ماهه در جبهه و مناطق عملیاتی در جنوب ایران بود که من آن را داشتم. پس ثبت نام کردم و پس از دو روز اعزام شدم.

رفتن به لبنان برایم جالب بود و در زندگی دریچه ای دیگر را برایم باز کرد. به قول لبنانی ها "اگر اصفهان نصف جهان است، لبنان همه جهان است"

لبنان سابقه عظیمی دارد و تحت سیطره همه نوع فرهنگ ها از جمله فرانسوی، آمریکایی، عربی، ایرانی، روسی، فرهنگ مسیحی، وهابی و .... است. با این وجود، زندگی در آنجا به شکل کاملاً عادی رواج دارد، در موقع جنگ، می جنگند و پس از آن در کنار هم زندگی می کنند.

لبنانی ها سالها پیش درگیری های داخلی بسیاری با یکدیگر داشتند. مسیحی ها با مسلمانها، دروزی ها با مسیحی ها، مسلمانها با یکدیگر و ... این ماجرا همین طور ادامه داشت و تا چندین سال در آنجا اسلحه حرف اول را می زد.

امام موسی صدر تلاش بسیاری برای اصلاح امور انجام داد ولی متاسفانه نتوانست. اما نفس امام (ره) و وجود سیدحسن نصرالله بود که توانست این ملت را به وحدت برساند. در همین بحبوحه جنگ ها ما در لبنان حضور داشتیم و در این مدت چیزهایی که دیدیم، بسیار وحشتناک بود.

آن زمان سیدحسن نصرالله امام جماعت مسجد امام علی (ع) بود. هنوز حزب الله تشکیل نشده بود و سید عباس موسوی فرمانده سپاه لبنان بود. من بعد از 3-4 ماه خدمت به ایران برگشتم.

این اواخر هم برای تحقیق و کارهای مربوط به کتابم، سفرهای شخصی به لبنان داشتم که نتیجه آن چاپ کتاب "کمین جولای 82"، "روزشمار 4 دیپلمات ربوده شده"، "پاره های پولاد" و عقل درخشان" بود. "عقل درخشان" که به تازگی به چاپ رسیده است، در خصوص زندگی و خاطرات زندگی شهید "حسان القیس" است.

*شناخت و ارتباط شما با شهید حسان اللقیس چطور بود؟

* "حسان اللقیس" از شهدای بزرگ مقاومت بود که ضربات سنگین و سختی را بر رژیم صهیونیستی وارد کرده بود، تا جایی که "مئیر داگان" رئیس موساد چند سال پیش در سخنرانی مراسم بازنشستگی خود عنوان کرده بود که یکی از آرزوهای بزرگ وی، ربودن حسان و یا کشتنش بوده است که این، عمق کینه و نفرت صهیونیستها را از شهید "حسان اللقیس" نشان می دهد، البته در نهایت هم در سال 1392 او را در مقابل خانه اش ترور کردند.

 شهید "حسان اللقیس" از بنیانگذران حزب الله و از همرزمان سیدحسن نصرالله بود. "رونن برگمن" از تحلیلگران آمریکایی، حدود 10 سال پیش و در کتاب خود با عنوان "جنگ با تروریسم، جنگ سرّی با ایران است"، نام "حسان اللقیس" را علنی کرده بود و در آنجا نوشته بود که وی به راحتی وارد آمریکا و آمریکای لاتین شده و پیشرفته ترین تجهیزات امنیتی را برای حزب الله خریداری و بدون اینکه کسی متوجه شود به لبنان برمی گردد. در واقع آن زمان، "برگمن" حساسیت ها ر ا نسبت به "حسان اللقیس" نشان داد، این در حالی است که "برگمن" از نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل محسوب می شود.

زمانی که "حسان" به شهادت رسید، "برگمن" اظهار خوشحالی کرده و گفته بود که "حسان" عقل درخشانی داشت و با ذهن خود هر لحظه در حال نوآوری بود، به همین دلیل هم بود که روسای موساد و سازمانهای تروریستی سعی در ترور وی داشتند.

تا روزی که "حسان" به شهادت برسد، من به درستی نمی دانستم که وی در چه سمتی مشغول به کار است. هرکدام از ایرانی ها هم که به لبنان سفر می کردند وی به میزبانی از آنها می پرداخت. یک بار هم "ابراهیم حاتمی کیا" مهمان وی در لبنان بود.

شهید "حسان" از نظر اخلاقی در سطح بالایی قرار داشت. آخرین باری که وی را دیدم 4 سال گذشته بود. به دلایل امنیتی خیلی کم عکس می گرفت. اما آن روز در ملاقات دو نفره ای که با وی داشتم از زوایای مختلف زندگی وی عکس یادگاری گرفتم. دستش رو بوسیدم، در آغوشم گرفت و من احساس کردم بوی عجیبی می دهد؛ بوی شهدا.

مصاحبه طولانی هم با وی داشتم که از نحوه شهادت خود خبر داده بود.

بعد از شهادتش من شروع به انتشار عکس های وی کردم که سایت بزرگ صهیونیستی "اسرائیل دیفنس" بالاجبار، ترور "حسان اللقیس" را بر عهده گرفت و مقاله مفصلی در این سایت منتشر شد که از چند هدف بزرگ اسرائیل خبر داد بود؛ یکی از اهداف بزرگ آنها از میان برداشتن چهره هایی چون شهید "حاج حسن طهرانی مقدم"، شهید "عماد مغنیه"، شهید "حسان اللقیس" و ... بود که متاسفانه به اهداف خود نیز رسیدند و در این مقاله آمده بود که دستمایه‌ی این گزارش نوشته‌ها عکس هایی بود که من منتشر می کردم.

*  آقای داودآبادی، آیا الان هم با حزب الله در تماس هستید؟

*الان خیلی این ارتباط کمرنگ تر شده و علت آن هم بیشتر مسائل امنیتی است. در سال 77 مصاحبه ای هفت ساعته با سیدحسن نصرالله داشتم که نتیجه آن کتاب "سید عزیز" بود. آن موقع خیلی راحت تر به لبنان و نزد سیدحسن آمد و شد داشتم. اما با بروز جنگ 33 روزه شرایط به لحاظ امنیتی حساس تر شد.

* شما تجربه های جالبی را پشت سر گذاشته‌اید. بودن با انسانهای بزرگ، اتفاقی است که به سادگی رخ نمی دهد. از این اتفاق برای ما بگویید.

*  بله من در کنار انسانهای بزرگی بوده ام اما آرزو می کنم که هیچ وقت این اتفاقات را تجربه نکنید. چون دل کندن از دوستی که می دانی رفتنی است بسیار سخت است. به یاد دارم در "سه راه مرگ" در شلمچه همراه با مسعود کارگر و سید محمد هاتف در حال استراحت بودیم که من به آنها گفتم "شما هر دو شهید خواهید شد". چون حس عجیبی نسبت  به آنها پیدا کرده بودم، همین هم شد و دو ساعت بعد مسعود و دو روز بعد سید محمد به شهادت رسیدند.
منبع: دفاع پرس