کد خبر 449850
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۹

مثنوی عاشورایی «یمن؛ طلیعۀِ نور» تقدیم می‌گردد به‌تمامی منتظران راستین ظهور حضرت بقیة الله الاعظم، مهدی موعود (عج) و به‌ویژه سردار دلیر لشکر اسلام، علمدار زینب به جنگ دمشق، سپهبد سلیمانی آن مرد عشق.


                   یمن؛ طلیعۀِ نور

به گوش آشنا بانگ غم می‌رسد - دم العطش از حرم می‌رسد
ملک کرده بر تن سیه جامه را - نوشته به خون کربلا نامه را
علم گشته بر نی سر آفتاب - چکد اشک حسرت ز چشمان آب
دل آیینه را، پر ترک داغ و درد - به سرنیزه شمس ولا رهنورد
عطش تشنه کامِ لبِ ماهِ مست - نگاه قمر، بغض دریا شکست
و خون گریه کرد آسمان و زمین - به خورشید افتاده از صدر زین
و باران گرفت آسمان را زخون - زمین و زمان، عرش حق، لاله گون
سحر بوی باران خدا را گرفت - و سیلاب غم کربلا را گرفت
و شد غرقه در سیل غم هرچه بود - به خون غرقه بر نی خدا رو نمود
ملک غِصّۀِ کربلا را شِگِفت - خدا ماتم لاله‌ها را گرفت
شقایق به دل داغ حسرت نهاد - و شد این‌چنین عاشقی را نماد
ز چشم غَزل شد روان ژاله‌ها - قلم مست از بوی آلاله‌ها
قلم لاله گون نقش هو را کشید - به سر نیزه رأس اهورا کشید
به دیباچۀ دفتر عشق یاس - ز خون خدا آفرید او جناس
ملک می‌زند بر سر و روی خویش - قلم گشته آشفته حال و پریش
زند نقش خون بر خیال خدا - کشد بر سر نیزه رأس جُدا
به آتش کشان سینه‌ها را ز سوز - شفق لاله گون سر زد از چشم روز
غروب آمد و نیزه‌ها بر فراز - به خون غرقه خواند شقایق نماز
به جرم خدا را نمودن نگاه - به سر نیزه‌ها رأس خورشید و ماه
به دشت بلا پیکری گشته چاک - به تن کرده پیراهن خون و خاک
ملائک ز خونش گرفته وضو - و خون خدا گشته جاری از او
همه صف گرفته به دنبال عشق - به خون بسته قامت ز اجلال عشق
خدا گشته مسحور بر نی سری - که غرقابه در خون کند دلبری
چه زیبا نگاری، دل انگیز عشق - شباهنگ مست سحرخیز عشق
به خون غرقه صدپارۀ سینه چاک - روان گشته خون خدایی به خاک
سحرگه دل آشفتۀِ حال نور - شکسته دل تنگ سنگ صبور
به رنگ شفق بارۀِ ذوالجناح - هوس، کرده خون خدا را مباح
سیه کرده بر تن سحرگاه عشق - به خون غرقه گردیده درگاه عشق
به خون خرقه پوش آن غزل نوش راز - به سرنیزه‌ها لاله خواند نماز
ز سر نیزه آوای حق می‌رسد - سحر گاهِ دل خون، شفق می‌رسد
و خون بارد از چشم سرخ غروب - مُقلَّب ز ِغم‌ها ملک را قلوب
دل‌آشفتۀ درد جانکاه عشق - به سر نیزه می‌گردد الله عشق
زِ نِی ناله خیزد، جگرسوز و داغ - شرر بارۀ شعله‌های فراق
و غم کِشته لشکر به خاک وَلا - که گیرد همه وادی کربلا
سپه دار لشکر، علمدار آه - ز اشک آورد، بسته بر دیده راه
دل و دیده کرده به غم اتفاق - به چهره کشد ناخن از دست داغ
چه زیبا به زهرا ادا کرده دین - ز زین بر زمین خورده با رو حسین
به یاد زمین خوردۀِ بی‌کسی - ملک خون بگرید زِ دیده بسی
به نی می‌رسد ماه مستورِ مست - قدح کرده نوش از شراب الست
به سِحر نگاهش ملائک فسون - قمر کرده بر تن رَدا لاله گون
به پا کربلا کرده پر شور و شین - غزل نوش چشمان زهرا، حسین
سیه مست کوثر ز خُمِّ غدیر - کفن کرده بر تن اهورا حصیر
به لیلای نادیده دلباخته - وضو را زخون جگر ساخته
به سر بسته سر بندۀِ فاطمه - به پا محشری کرده بی خاتمه
به آشوب عشقی که بر پا بکرد - دمادم از او نو شود داغ و درد
چو لب تشنه شد کشته ارباب عشق - و این‌گونه شد کربلا باب عشق
به خون غوطه‌ور شد سپیدارِ مست - ز غم نُه فلک خُرد و درهم شکست
زِ پا اوفتاد آن بلندای عشق - به خون غوطه‌ور شد سرا پای عشق
زمین آسمان کرده بر تن سیه - به خاک اوفتاده بلندایِ مه
شهید آن که بر نیزه حق راشهود - و عشق آمد این‌گونه اندر وجود
به خون غرقه قران، سراییده لب - حسین عاشقی را اِله است و ربّ
الست آمد اندر وجود از بلی - و آغاز عشق آمد از کربلا
به سر نیزه دید او خدا را به‌عین - به خون عاشقی را رقم زد حسین
ز صبح ازل سر زد آن شمس خون - و تابیده شد نور عشق و جنون
و شد خاک آدم گل از خون او - خدا خود دل آشفته مجنون او
ملک سجده کرد عاشقی را حُسین - سبب ساز خلق همه عالمِین
غزل نامۀِ عاشقی را سرود - و باب عاشقی را به خون بر گشود
و این‌گونه شد کربلا شهر عشق - به خون گشته جاری در او نهر عشق
و برپا مکرر شود کربلا - نگیرد خموشی شرارِ وَلا
و شد کربلا کُلُّ ارضٍ به پا - زمین لاله زاری ز خون خدا
و این باره خاک یمن کربلاست - دیاری که سرمست عشقِ ولاست
دیار اویس قرن مرد عشق - دیار دلیران شبگرد عشق
به ملک یمن خاک عشق و وَلا - نموده ضحاکی به پا کربلا
بباریده آتش به ملک یمن - به خون کِشته دریا و دشت و دَمَن
به خاک و به خون کِشته ملک قَرَن - دیار شهیدان گلگون کفن
زداغش ملک را جگر سوخته - به خرمن خدا را غم افروخته
زکین علی دل بر آشفته‌ای - به خواب جهالت فرو خفته‌ای
دوباره یزید به خون تشنه‌ای - به کف برگرفته زکین دشنه‌ای
که تا سر ببرد ز اولاد یاس - ز عُشّاق حیدر بگیرد تقاص
ز هند جگر خواره او را نسب - به شمر و به خولی شده منتسب
به کین بر گرفته علم‌ها سیاه - فکنده سپاه تباهی به راه
یمن را به خاک و به خون در کشد - زِ خون سرمه بر چشم حیدر کشد
ز بیدادِ اهریمنی مار دوش - که خون دل فاطمه کرده نوش
ز بیداد آلی همه دیو و دَد - گرفته پلیدی ِ شیطان مدد
همه دشمن و خصم آل علی - غرور و تَفَرعُن ز روها جلی
یمن غرقه در ظلم و بیدا و کین - بگرید بر او خون زمان و زمین
به دست ولا بوده انگشتر او - ز ابر بلا بارد آتش بر او
کُنِشت اویس و سرای عقیق - دیار مریدان حیدر طریق
زسودایِ عشق علی زیر تیغ - به دریایِ طوفانیِ خون غریق
به درد و غم و رنجِ بی‌انتها - زَنَد دست و پا در یَمِ شعله‌ها
یزیدی دل آکنده از کین یاس - دِرو کرده آلاله‌ها را به داس
به آتش کشیده دیار یمن - به خون غرقه کرده خلیج عدن
زِ مُلک حجاز آن پلید اهرمن - به آتش کشد خانقاهِ قَرَن
یمن سر به سر آتش و خون و دود - زبیداد و جورِ ضحاک سعود
دل لاله‌ها داغدارِ غمش - خدا را جگرخون از ماتمش
علی کرده بر تن سیه جامه را - بکوبیده بر خاکش عمامه را
دل آشفتۀِ حال مردان مرد - به خاک یمن کربلا هم نبرد
شده جوی خونین روان از یمن - ز غوغای کشتار بد اهرمن
قسم بر پریشانی فاطمه - به درد و غم و رنج بی خاتمه
به آن کوچۀِ دود و آتش نشان - به خورشید گم گشته در کهکشان
به بانویِ غم‌دیدۀِ بی مزار - به طوفانِ اشکش به شب‌های تار
به اشک و به آه و به شور و به شین - به دل‌خونیِ لاله‌ها بر حسین
به آن شیعه را قبلۀِ عالمِین - خدا را به سر نیزه دیده به‌عِین
قسم بر کبودیِ رویِ بتول - به آن قلبِ از دردِ حیدر ملول
به مرهم نِهِ زخمِ قلب رسول - به ماه علی کرده نیلی حُلول
به امِّ‌ابیهای دَرهَم ز درد - به آن چون خدا مانده تنها و فرد
به آن زادۀِ کعبۀِ عاشقی گذشته زجان در پیِ عاشقی
به مسجد به محراب و سجاده‌اش - به آن غرقه خون فرق بُگشاده‌اش
به بانوی پشت در افتاده‌اش - به خورشید بر نیزه سر داده‌اش
به زهرای اطهر، دلِ داده‌اش - به اولاد معصومِ آزاده‌اش
به فرق دوتایِ خداوند عشق - به خون غرقه زیبایِ لبخندِ عشق
به پهلویِ بشکستۀِ یاسِ او - قلم گشته دستانِ عباسِ او
به داغِ شقایق ز دردِ فراق - به خون شهیدانِ شام و عراق
به صبح ظهور و سحرگاه عشق - به مُلک یمن بار و درگاه عشق
به دل‌تنگیِ کربلایِ دمشق - به چشمان زینب، علمدار عشق
به خون‌بارش ژاله از دیده‌اش - به دشت بلا اشکِ باریده‌اش
به آن قامتِ خم زِ بارِ فراق - به شام غریبانِ مُلک عراق
به آن تشنه کام بریده سَرَش - به آن پاره‌پاره شده پیکرش
به گودال و مقتلگه و مدفنش - به آن خنجرِ کُندِ بر گرنش
به لبهای خشک عطش کرده‌اش - کشیده به آتش سراپرده‌اش
به آن خواهر زار غش کرده‌اش - به سر نیزه‌ها رأس آورده‌اش
به آن دم که سر از تنش شد جُدا - که خون می‌چکید از نگاه خدا
به عرش سیه پوش از داغ او - به سر نیزه، غوغای اشراق او
به تیر و تبرها فرو در تنش - به دزدیده آن کهنه پیراهنش
به زینب، به بانوی رنج و بلا - علمدارِ آوارۀِ کربلا
به قد خمیده به چشم تَرَش - به معجر که دشمن کشید از سَرَش
به آن روی از ضرب سیلی کبود - به قلبی که در او به‌جز غم نبود
به آن سر که بر نیزه‌ها گفت اذان - به گیسوی خونین بر نی وَزان
به روی خراشیده با ناخنش - به آن ماتم دیده دریا کنش
به آن کنج ویرانۀ سوز و ساز - به خورشید بر نیزه‌ها سر فراز
به گوشی که شد پاره از ضرب دست - به یاس سه ساله که پهلو شکست
به گیسوی در دست آتش رها - به کنج خرابه شب و گریه‌ها
به‌پای پر از تاول و سوز و خون - به پهلوی از میخ در لاله گون
به معجر که از سر کشیدش عدو - و در کوچه خوردن زمین را به رو
به نازک تن خورده شلاق کین - به رو خوردن فاطمه بر زمین
به آن رأس نورانیِ در تنور - به موسی قَبَس گشته در کوه طور
به سقّای تشنه لبِ خون جگر - به خون غرقه بر نیزه رأس قمر
به طَوّافِ گِردِ حرم و روز و شب - عطشناکِ او گشته دریا به لب
به ساحل نشین یمِ انتظار - جگرخون داغ مه بی مزار
به اشکی که از چشم زهرا چکد - به داغی که بر دل خدا را نهد
به بی‌تابی دل به آدینه‌ها - به داغ ظهوری که بر سینه‌ها
به دل‌تنگی جمعه‌ها در غروب - مُقلِّب ز غم‌ها که گردد قلوب
به چشمان بارانیِ منتظر - ز دوریِ دلدارِ پوشیده سِرّ
قسم بر سرشک زلال علی - به مظلومیت‌های آل علی
به داغ دل شیعه یعنی حسین - اَدا می‌کند شیعه مردانه دین
گذر کرده از دشت و دریا و رود - یمن را بگیریم از آل سعود
اگر جان تمامی بر این ره دهیم - یمن را دریغا که تنها نهیم
و سردار ما آن سلیمانِ عشق - علمدار زینب به جنگ دمشق
سپه دار شیعه ،یل باوقار - میان بسته چون حیدر او ذوالفقار
گذشته زجان بهر آل علی - زسیمای او نور حق منجلی
علمدار در کربلای دمشق - زیاران به جا مانده، دل‌تنگ عشق
گرفته به کف تیغ حیدر نِشان - و از بادۀِ ناب کوثر چِشان
به مردی گرفته به کف ذوالفقار - ز آل سعودی بر آرد دمار
یَلِ فاتح بدر و خیبر تبوک - علی را علمدار اشتر سلوک
ز غوغای او در نبرد عراق - مه بخت داعِش شده در محاق
به گرد حرم روز و شب در طواف - و بسته به دین راه بر انحراف
علمدار زینب به شام بلا - کند دریمن هم به پا کربلا
سپه دار و سردار افلاکیان - بگیرد یمن را ز ضحاکیان
علم بر کف آید میاندارِ عشق - سپهبد سلیمانِ دربار عشق
ز دشت و ز دریای خون بگذرد - و فصل یمن را بهار آورد
بگیرد زِ سامی و تازی یمن - دیار شهیدان گلگون کفن
و قاسم سلیمانی آن شیر مرد - تو گویی که حیدر به‌وقت نبرد
به کف بر گرفته دو دم تیغ عشق - و نوشیده کوثر ز ابریق عشق
چونان شیر شرزه به‌وقت شکار - بر آرد ز آل سعودی دمار
دژم گشته از کین ضحاک پست - درفش کیانی گرفته به دست
به رخش بلا بر نشیند یل او - به خون بشکند شیعه بغض گلو
چو خیزاند از جا سپه شیعه را - گذر دارد از شمس و مه شیعه را
و گوید به اولاد پست یزید - منم منتقم بر حسین شهید
خروشان یَمِ یا لثاراتِ عشق - امیر دلیر امارات عشق
برون کرده تیغ دو دم از نیام - بگیرد زخصم علی انتقام
کند روز دشمن چونان شام تار - بتازد بر اهریمن نابکار
دلاور یلی صف شکن صفدری - به دل‌دل نشسته تو گو حیدری
علمدار زینب به جنگ دمشق - سپهبد سلیمانیِ مرد عشق
تهمتن یلی زادۀِ ملک نور - و سیمرغ شیعه به قافِ غرور
سلیمان شیعه سپه دار قدس - قدح نوش کوثر به دربار قدس
یلی صف شکن چون علی لافتی - خدا کرده بر او دلیری عطا
به گیتی بلند آور نام عشق - نصیبش شهادت سرانجام عشق
زدریای خون بگذرد از عدن - بگیرد ز دشمن دیار یمن
سر سرکشان را به خاک آورد - و ضحاک تازی هلاک آورد
به‌پیش سپه آن سپه دار عشق - بگیرد یمن را به پیکار عشق
چو دریای طوفانی پر خروش - ردای علی را فکنده به دوش
ز بحر طویل عدن بگذرد - بهاران به ملک یمن آورد
شکافد به خنجر ز شب سینه را - کند تا رها نور و آیینه را
ببندد ره پیش و پس بر عدو - کند روز روشن چُنان شب بر او
بشورد سپه را به اهریمنان - کند جوی خون از پلیدان روان
و ضحاک تازی به بند آورد - درفش کیانی بلند آورد
بگیرد زدست حرامی حرم - کند بیرق کربلا را علم
سپه سوی ملک قرن بر کشد - به فرق عدو تیغ حیدر کشد
و ما را به مردی بر آشوبد او - شکست آورد بر سپاه عدو
به خون در نوردد دیار حجاز - و در کعبه مستانه خواند نماز
به آل سعودی سقوط آورد - هَدَم خانۀِ عنکبوت آورد
سپهبد سلیمانی آن مرد عشق - به شام بلا پیر شبگرد عشق
کند مکه را مآمن مهر و نور - بتاراند از کعبه خفاش کور
کسی کو شود کشتۀِ راه عشق - به خون غرقه آید به درگاه عشق
نمیرد که او تا ابد زنده است - چو خورشید رخشان تابنده است
بیا کربلای یمن را رویم - بیا کوچه را یار زهرا شویم
بیا پا به راه شهادت نهیم - از این بند و زندان عادت رهیم
بیا با علی کوچه گردی کنیم - و فتح یمن را به مردی کنیم
به کف برگرفته دو دَم آخته - ز ضحاک تازی سر انداخته
دلیرانه سودای جنگ آوریم - رها دامن نام و ننگ آوریم
زمین آسمان را به تنگ آوریم - به مردی یمن را به چنگ آوریم
بیا نام شیعه بلند آوریم - و خصم علی را به بند آوریم
بیا منتقم کربلا را شویم - بیا جان فدایی زهرا شویم
ره کربلا را گرفته به‌پیش - بیا بگذریم از تمامیِ خویش
بیا تا مدافع حرم را شویم - بیا یار زهرای تنها شویم
بیا تا علمدار زینب شویم - بیا کربلایی به هر شب شویم
به شهر غریبی زینب، دمشق - شویم عاشقانه علمدار عشق
بیا تا زلالی چو باران شویم - به جان تا حرم را نگهبان شویم
زدرد و غم فاطمه دل پریش - بیا بگذریم از من و ما و خویش
چو پروانه‌ها دل در آتش نهیم - و خاک یمن را نجاتش دهیم
نشسته به رخش سفید بلا - دلیرانه تازیم و تا کربلا
سر دشمنان در کمند آوریم - و ضحاک دون را به بند آوریم
درفش کیانی علم کرده مست - سر سر کشان را خم آورده پست
به‌حکم ولی بی چرا سر نهیم - به رخش بلا چون شرر بر جهیم
به جان پاس ناموس شیعه دهیم - و از بند و زندان دنیا رهیم
به خون‌باری حمله‌ای بی‌امان - یمن را بگیریم از اهریمنان
علی گونه تا فتح صنعا کنیم - ز پای عدن بند غم وا کنیم
بگیریم از اهریمنان تاج و تخت - به غوغای مردی به پیکار سخت
شرر خرمن تازیان را زنیم - درخت جفا را زِ بُن بر کنیم
به زخم یمن مرهم جان نهیم - به اعزاز شیعه همه جان دهیم
بیا تا کمان‌ها چو آرش کشیم - و کاخ سعودی به آتش کشیم
به بند آوریم آن پلید اهرمن - که آتش گشوده به خاک یمن
زخون کِشته سرمه به چشم ترش - و باریده آتش زکین بر سرش
زداغ یمن دل بر آشفته‌ام - غمی کهنه در سینه بنهفته‌ام
تو را لاله‌ها پرپر اندر چمن - که آغشته در خاک و خونت یمن
تو ای مانده بی‌یار و تنها و تک - یمن خاک خوبان، سلام علیک
ظهور ولی را طلیعه تویی - یمن مُلک موعود شیعه تویی
یمن ملک عشقی و خاکِ وَلا - و اشبه ترین وادیِ کربلا
به جان‌های از غصه بر لب قسم - به چشمان خون‌بار زینب قسم
به در خاک و خون خفته مردان نور - به غزه اریحا به صیدا به صور
به اشک و به آه اویس قرن - به‌تنهایی و بی‌کسی یمن
به دل‌خونی لاله‌هایش قسم - که جان می‌دهیم از برایش قسم
مرا گو عدو سر ببرد زتن - دریغا به دشمن سپارم یمن
شب تیره عالم سراسر گرفت - ز بد فتنه‌ها قلب حیدر گرفت
شرر دامن خشک و هم تر گرفت - و باران ز چشمان مشعر گرفت
زمین آسمان غرقه در سوز و ساز - چه سرها که بر نیزه‌ها در فراز
شب آبستن فتنه‌های پلید - و جان عاشقان را به لب‌ها رسید
سلاطین شب بسته دستان روز - سحر می‌رسد! مانده اما هنوز
فلک را به خون کِشته آمالشان - جهان شد خرابات احوالشان
نه کَس را به کَس خاطر یاوری - نه مردی به سودای نام آوری
رها گشته هستی به دامان درد - و چشم انتظار شهی حق نبرد
هلا عاشقان بوی او می‌رسد - خبرها ز سِرِّ مگو می‌رسد
بر این شام ظلمت مهی می‌رسد - علی گونه شاهنشهی می‌رسد
هلا مژده خوش بوی مهدی رسد - بر این کام خشکیده شهدی رسد
به تن عاشقان را هلا جان رسد - و آن یوسف گم به کنعان رسد
به پایان رسد وادیِ انتظار - جهان را بگیرد سپاه بهار
و شب را سحرگاه باقی رسد - و مستی ز بوی اقاقی رسد
عیان گردد آن ماه گم در نهان - شود غرقه در روشنایی جهان
تو ای ذُخرۀِ مانده از اولیا - سحر کن شب عاشقی را بیا
شکن ظلم شب را به دیدار خویش - سر عاشقان کش تو بر دار خویش
به دیدار تو بس طلب‌ها رسید - ز هجران تو جان به لب‌ها رسید
بیا ای عزیز دل فاطمه - بده رنج ما عاشقان خاتمه
هویدا نما کربلای ظهور - به شب بر هجوم از بلندای نور
ز غوغای بانگ انالمهدی ات - بشوران جهان را به وحدانیت
سپاه یمانی به‌صف کرده مست - همه ذوالفقار علی را به دست
به سر بسته سر بنده‌های ظهور - همه تشنه کام شراب حضور
به‌صف کن سپاه سواران نور - به سر نه دلیرانه تاج غرور
به شب زن شبیخون جنگاوری - ز نقش سلیمان به انگشتری
به نور و به پاکی بیا رهنما - شب تیره را تار و مارش نما
بیا دل تمنا تو را می‌کند - ز هجران تو شکوه‌ها می‌کند
بیا ای به زهرا هم آواز عشق - بر افکن تو این پرده از راز عشق
و آید شبی آن پری‌روی عشق - و ما را برد تا فراسوی عشق
و روشن کند طاق ابروی عشق - و سازد جهان را پر از بوی عشق
و گیرد تقاص غم فاطمه - و کار جهان را دهد خاتمه
و دل‌ها تهی گردد از کینه‌ها - و از او جلا گیرد آیینه‌ها
و روید گل یاس و آلاله باز - شود پرچم سبز ایمان فراز
و شور و شعف انتظار ظهور - و مستوریِ دل ز شرم حضور
و هستی به تاب و تب انتظار - که خواهد ظهور آورد آن نگار
که بوی ظهور از یمن می‌رسد - و آن جان رفته به تن می‌رسد
به امید آن دم که او را ظهور - جهان را کند مست صهبای نور

14مردادماه 1394 – تهران - منصور نظری