گروه دین مشرق- به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، 40 قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "عاشورا"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.
در پی دیدار روی کیستی
گوئیا در فکر زینب نیستی
گوئیا دلتنگ مادر گشته ای
مات روی مادری سرگشته ای
غیرت الله این حرم بی محرم است
می روی و خواهرت بی همدم است
تا گلویت سالم است ای یار من
بوسه ای بر من بده دلدار من
من مگر کمتر ز تیغ و خنجرم
تا زنم بوسه به حلقت دلبرم
بوسه گاه مصطفی بوسیدنی است
یاس حلقومت اخا بوسیدنی است
قبل از آنکه بشکند آئینه ات
سینه عریان کن ببوسم سینه ات
حرمله در فرصت و آمادگی است
قلب تو جای سه شعبه نیست نیست
رخصتی بوسه زنم بر روی تو
بوسه ای گیرم من از پهلوی تو
نیزه و پهلوی تو ای وای من
دست شمر و موی تو ای وای من
فکر طفلانت نباش ای مهربان
من بلاگردانشان هستم به جان
یا اخا دلواپس خواهر نباش
بیقرار پوشش و معجر نباش
تو به فکر یک کفن باش ای حسین
در پی یک پیرهن باش ای حسین
کاش می مردم نمی دیدم تو را
بی کس و بی یار بین اشقیا
(جواد حیدری)
در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت
دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت
نیزهی نامرد روی حنجر او پا گذاشت
گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض
چکمه بر پا، پا به روی سینهی آقا گذاشت
هر نفس از سینهی مجروح او خون میچکید
خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت
کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ
تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت
در شب سرد غریبی در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت
(سید محمد جوادی)
انگار کسی در نظرت غیر خدا نیست
این مرحله را غیر امام الشّهدا نیست
آئینه تر از روی تو خورشید ندیده
این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست
آرامِ دلم، خیمه به هم ریخته بی تو
برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست
با این همه لشگر چه کنی ای گل زهرا
این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست
ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها
جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست
دستی به دلم گر بنهی زنده بمانم
ورنه پس از این چاره به جز مرگ مرا نیست
هرچند که دل داده ای ای ماه به رفتن
والله که جز ماندن تو حاجت ما نیست
تا بر سر معجر ننهم دست اسیری
کار تو برایم به جز از دست دعا نیست
از غارت خیمه به دلم شور عجیبی است
سجّاد اگر هست علمدار وفا نیست
ای کاش که انگشتر تو زود درآید
در سنّت غارتگر انگشت حیا نیست
(محمود ژولیده)
می روی همراه خود جانم به میدان می بری
در قفای خویشتن موی پریشان می بری
گرچه امر بر صبوری می کنی، جانا بدان
دست زینب را سوی چاک گریبان می کنی
می روی با سر به سوی نیزه داران پلید
پیش چشمم تا رود بر نیزه قرآن می بری
نعل مرکبهای دشمن تشنه کام سینه اند
بوسه گاه عشق، زیر پای عدوان می بری
تا نماند دست خالی ساربان بی حیا
خاتم پیغمبران را ای سلیمان می بری
باز هم دارد به دستش حرمله تیر سه پر
بهر آن تیر سه شعبه قلب سوزان می بری
همسفر، سالار زینب قدری آهسته برو
نیمه جان گشتم تو هم این نیمه ی جان می بری
(احسان محسنی فر)
وقتی که کافرها تورا تکفیر کردند
سرنیزه ها خواب تورا تعبیر کردند
ظهر است اما اسبها روی تن تو
چندین هلال ماه را تصویر کردند
حالا که افتادست کارت دست اینها
اوباش مرگ صعب را تقدیر کردند
هرچه گذشت اوضاع تو غمبارتر شد
حتی دعاهای شما تغییر کردند
این یا غیاث المستغیثینی که گفتی
روی دهانت با لگد تفسیر کردند
ای آیه ی تطهیر خوناب لبت را
با ضربه های پشت هم تطهیر کردند
پیش نگاه تو جوانت را گرفتند
بعد از علی اکبر توراهم پیر کردند
با پا تنت را زیر و رو میکرد یعنی
با آن همه عزت تورا تحقیر کردند
هرکس ز آزار تو سهم خویش را برد
اما عصاداران دوباره دیر کردند
از ضربه های پیرمردان پیکرت سوخت
از اضطراب زینبت چشم ترت سوخت
(سید پوریا هاشمی)
میزند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها
دیده میشد محشری از لا به لای نیزه ها
مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود
عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها
نه، مکن باور اگر چه گفت عصر واقعه
دیده میشد پشت خیمه رد پای نیزه ها
میشود سرها به نی منظومه ای دنباله دار
میرود تا آسمانها ناله های نیزه ها
میشود فهمید از خون گریه های محفلی
برگرفته با قلبی در هوای نیزه ها
از چه رو خورشید، بین کوچه های کوفیان
گاه بالا بود و گاهی زیر پای نیزه ها
دختری میگفت با حسرت چه میشد می زدم
بوسه ای بر حنجرت بابا به جای نیزه ها
با ردیف نیزه ها شاعر غزل خوانی نکن
آه میشوزد دلم از های های نیزه ها
(مجید قاسمی)
ای وای من که دلبرم از دست می رود
این دلخوشی آخرم از دست می رود
پیراهنش عجیب بوی سیب می دهد
این یادگار مادرم از دست می رود
امشب میان خیمه سرم روی پای اوست
فردا ولی برابرم از دست می رود
زیر گلوش سرخ شده، گل درآمده
این غنچه های پرپرم از دست می رود
عصری که صحبت از سر و تیغ و سنان نمود
گفتم مگو که حنجرم از دست می رود
با من مگو ز صبر که بی تاب می شوم
وقتی که روح پیکرم از دست می رود
همراه خود قبیله به گودال می بری
مادر، پدر، برادرم از دست می رود
باید از این به بعد به آفتاب خو کنم
انگار سایهء سرم از دست می رود
(مصطفي هاشمي نسب)
صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آنکه اصغر آورده
خستگی را زپا درآورده
کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی
با همه تشنگی بی حدش
بست برسر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش
می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش
میخورد بوسه بر سر و روها
دستها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زانسوها
که درآورده شد النگوها
او چه گفته که میشود با هم
گره معجر همه محکم
حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است
همه طی شد اگرچه جان برلب
روبرو شد حسین با زینب
دو خدای وفا مقابل هم
دو دل آرام آگه از دل هم
چاره مشکلند و مشکل هم
دو مسیح اند یا دو قاتل هم
هردو یک روح در دو جسم پاک
یک نفر با دو جسم و اسم پاک
هردو هستند جان یکدیگر
آشنا با زبان یکدیگر
شدبه شرح بیان یکدیگر
اشکشان روضه خوان یکدیگر
کس نشد جز خدایشان آگاه
زانچه گفتند بازبان نگاه
چشم هریک شده دوکاسه خون
اشک ریزان به حالشان گردون
دور لیلا قبیله ای مجنون
قبله میرفت از حرم بیرون
گوییا در تبار خون جگری
زنده تشییع میشود پدری
هم به لبهاش ذکر یارب داشت
هم انا بن العلی روی لب داشت
هم به دستش مهار مرکب داشت
هم به کف بند قلب زینب داشت
عرش حیران زبانگ تکبیرش
فرش لرزان ز برق شمشیرش
به کفش گرچه تیغ آتش بار
لیک دیگر عطش دهد آزار
شیر پیر و قبیله ای کفتار
هست معلوم آخر پیکار
پای تا سر تنش پر از تیر است
به سراپاش زخم شمشیر است
موج خون بر تن و به اوج جلال
داشت حالی که هرکه داشت سوال
رفته از حال یا شده سرحال؟
شد به هر حال راهی گودال
تا زکف داد جان جولان را
دوره کردند فخر دوران را
میرسد بر تنش زهر تکبیر
تیر با نیزه سنگ با شمشیر
روی هر عضو او هزاران تیر
خورد اما یکی نمیشد سیر
شک ندارم جبین او که شکست
چشم خود را خدای اوهم بست
برسرم خاک شاه بر خاک است
غرقِ درخاک و خون تنی پاک است
بـخدا این عزیز افلاک است
که تن پاک او پر از چاک است
این چه شرحی است خاک بردهنم
کاش صحت نداشت این سخنم
وای برمن خواهرش هم بود
خواهرش بود، مادرش هم بود
غیراز آنها برادرش هم بود
پدرش جد اطهرش هم بود
بس که گفت العطش عطش کردند
شمرآمد تمام غش کردند
آنکه ننگ ابد برایش ماند
آنکه شیطان برادرش میخواند
شمر پستی که عرش را لرزاند
جسم پاک حسین برگرداند
پیش چشمان اشک ریز خدا
سر برید از تن عزیز خدا
سراو تا برید مظهر ظلم
نامه ها خوانده شد زدفتر ظلم
تن مظلوم ماند و لشگر ظلم
اول غارت است و آخر ظلم
لشگری گرگ و یوسفی بی سر
هرکه میزد هرچه داشت بر پیکر
هرکسی خسته می شد از زدنش
می ربود آنچه میشد از بدنش
این یکی برد جوشنش ز تنش
آن یکی برد کهنه پیرهنش
سنگها که بر جنازه زدند
تازه بر اسبها نعل تازه زدند
پیش تر از بریدن سراو
بیش تر از شرار پیکر او
می زد آتش به جان خواهر او
ناله جانخراش مادر او
چون عزادار هر دو دلبر بود
ذکر مادر غریب مادر بود
زینب آن بی مثال در آفاق
قبله عشق و قبله عشاق
رفته از خویش و مرگ را مشتاق
به خود آمد ز اولین شلاق
جنگ او گشت خود به خود آغاز
یا علی گفت و عشق شد آغاز
(حسن لطفی)
پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمیدهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمیدهم به کسی
**
تو اگر که اجازه بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم
**
چقدر میروند و می آیند
فرصت زخم بستن من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست
**
جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از رو سرم بلند شود
تو که شمر را نمیکنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود
**
هرکه گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
همه دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده
(علی اکبر لطیفیان)
با چشم اشک بار علیکنّ بالفرار
با قلب داغ دار علیکنّ بالفرار
وقتی کمان حرمله شلاق دست شد
پنهان و آشکار علیکنّ بالفرار
جان هم رسیده گرچه به لب هایتان ولی
با حال احتضار علیکنّ بالفرار
در ساحل فرات علمدار کربلا
شد چون علم ندار ، علیکنّ بالفرار
راه عبور ، معبر غارت گران شده
از گوشه و کنار علیکنّ بالفرار
دیدید مثل ابر بهار اشک ریختیم
آتش نشد مهار علیکنّ بالفرار
از من به لاله های حرم عمه جان بگو
حتی به روی خار... علیکنّ بالفرار
با این که مشکل است و همه بانوان ما...
...هستند با وقار علیکنّ بالفرار
حتما به دختران حرم گوشزد کنید
تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار
دقت کنید گم نشود هیچ کودکی
امشب در این دیار علیکنّ بالفرار
با چکمه ها به سوی حرم روی اسب خویش
تا شمر شد سوار علیکنّ بالفرار
با این که از مصائب این دشت پر بلا
لا یمکن الفرار... علیکنّ بالفرار
(مصطفی متولی)
خواب دیدم که گل روی تو پر پر می گـشت
ولبت بسکه ترک داشت ز خون تر می گشت
خواب دیدم نفس ِتـــــــــــــنگ کبوترها را
قفس دست شما را که پُر از پَـر می گشت
خواب دیدم نظرت کـار مســـــــیحا می کرد
هرچه پـــر بود کــــنار تو کبوتر می گشت
راستی گوشــــــه ای از خواب مرا آزرده
که چرا از حرمت چشم تــرت بر می گشت
بی مهابا که دلم در دل آتــــش می سوخت،
قحطی آب که نه.... قحطی معجر می گشت
هرکه از کاشــــــته نـیزه خود بر می داشت
هرکسی پارچه ای داشــت پی سر می گشت
زیر باران پر از سنگ و شن و خاک و کلوخ
افق دید مـــــــن و چشم تو کمتر می گشت
صحبت از نعل که شد لعل لبت ریخت زمین
سینه دشــــــــت زعطر تو معطر می گشت
گرچه بـــــودند در اطراف تنـــت خیلی ها
دور شش گوشه ای ازجسم تو مادر می گشت
تکــــــــــــیه ام داده بـه دیــوار بلند حاشا
آخر خواب که انگار مـــــــــــقدر می گشت
خوب شد نیزه به دســـــــتی به کنارت آمد
قاری من، سر تـــــو در پی منبر می گشت
(رضا دین پرور)
بهـار گل به جراحـات پیکـرت پیداست
چقـدر زخـم بر اندام بیسـرت پیداست
به مـادر تـو «زیـارت قبـول» باید گفت
که جای بوسۀ گرمش به حنجرت پیداست
تو راست قـامت تاریخـی و خمیده قدت
خمیـدگیـت ز داغ بــرادرت پیــداست
اگر چـه گم شدهای در هجوم کثرت زخم
بـه پارههـای جگر داغ اکبرت پیـداست
مگـر کـه فاطمـه الان کنــار مقتل بود
که روی سینه، گلِ اشک مادرت پیداست؟
مگـر نشـان سنانهـا به پیکرت کم بود
که جای سیلی بر روی دخترت پیداست؟
تبسمـی کـه زدی بر فراز نی میگفت
که در نگاه تو لبخند اصغرت پیداست
هنـوز میبـری از زخـم کشتگانت دل
هنـوز خنـدۀ گلهای پرپرت پیداست
به خواهر از گلـوی پارهپاره حرف بزن
کـه روح در نفس روحپرورت پیداست
شـرار نالـۀ «میثم» ز آتش دل توست
همیشه در نگهش زخم پیکرت پیداست
(غلامرضا سازگار)
آمدم در قتلگه تا شاه را پیدا کنم
ماه را شرمنده از آن خلقت زیبا کنم
گشته از باد خزان پرپر همه گل های من
جستجو در بین این گل ها گل زهرا کنم
دید تا عریان میان آفتابش گفت کاش
خصم بگذارد بمانم سایبان بر پا کنم
گر به خون، قانون آزادی نوشتی در جهان
من هم او را با اسیری رفتنم امضا کنم
تا شود ثابت که حق جاوید و باطل فانی است
زین زمین تا شام غم برنامه ها اجرا کنم
تا یزید دون نگوید فتح کردم زین عمل
می روم تا آن جنایت پیشه را رسوا کنم
می کنم با خاک یکسان کاخ استبداد کن
تا دهان خود برای خطبه خواندن وا کنم
تا کنی سیراب نخل دین، تو دادی تشنه جان
من هم از اشک بصر این دشت را دریا کنم
کاش بگذارند عدوان کای عزیز فاطمه
در کنار پیکر صد پاره ات مأوا کنم
بر تنت جان برادر نی سر و نی پیرهن
دادخواهی تو نزد ایزد یکتا کنم
گفت «انسانی» چو من نومید از هر در شوم
روی حاجت را به سوی زینب کبری کنم
(علی انسانی)
بعد من کار تو خواهر سخت است
دیدن داغ برادر سخت است
آخرین لحظه به هنگام وداع
آه بوسیدن دختر سخت است
بوسۀ زیر گلو قبل وداع
بعد از آن بوسه حنجر سخت است
دیدن گریۀ یک طفل صغیر
پیشِ گهوارۀ اصغر سخت است
خواهرم روز دگر وقت سفر
دیدن پیکر بی سر سخت است
معجر خود گِره محکم بزنید
حملۀ دشمن کافر سخت است
بی علمدار شدن در صف جنگ
غصۀ میر دلاور سخت است
به اسیریِ تو و کشتنِ من
خندۀ این همه لشگر سخت است
مضطرب بر سَرِ تلّی از خاک
دیدن نیزه و خنجر سخت است
پیش چشم نگرانت، دعوا
بر سر پیکر پرپر سخت است
بعد من خیمه که غارت بشود
غربت آل پیمبر سخت است
پیش چشم همۀ اهل حرم
غارت چادر مادر سخت است
کعب نی خوردن تو جای همه
دیدن زخم مکرر سخت است
پشت دروازه در آن مرکز کفر
خطبۀ دختر حیدر سخت است
(محمود ژولیده)
نسیم تلخ پر از انکسار می آید
و ذوالجناح دگر بی سوار می آید
به باد رفته گمانم تمام هستی او
به سمت خیمه چه بی اختیار می آید
تمام فاجعه را با دو چشم خود دیده
که ناله می زند و بی قرار می آید
فقط نه کرب و بلا و مدینه و مشعر
صدای ناله ای از مستجار می آید
زنی که اول صبحی شبیه حیدر بود
غروب با قد خم هم کنار می آید
میان خیمه آتش گرفته غیر از غم
سراغ اهل حرم اضطرار می آید
غروب با خودش انگار غربت آورده
ز سمت خیمه صدای (فرار) می آید
یکی دوید، گمان می کنم سر آورده
چقدر با عجله، از شکار می آید؟
تمام لشگر ابلیس غرق شادی بود
از این به بعد چه بر روزگار می آید؟
(حسین ایزدی)
گفتم اگر سرت نبود پیکر تو هست
مادر اگر که نیست ولی خواهر تو هست
اما چه پیکری که چه راحت بلند شد
دیدم که عضوهات به یک نقطه بند شد
روی زمین به فاصله افتاده پیکرت
حتما به دست حرمله افتاده پیکرت
صحبت به سمت نیزه کنم یا به قتله گاه
رویم کدام سوی کنم شاه بی سپاه
تا صبح روی خاک پر از رد پا شوی
ترسم که با نسیم سحر جا به جا شوی
حلق تو را همینکه سر نیزه دوختند
قیمت گذاشتند و پس از ان فروختند
دعوا سر تو شدت سختی گرفته است
ما بینشان رقابت سختی گرفته است
معلوم میشود چقدر بد شکسته ای
از نیزه ای به نیزه دیگر نشسته ای
اواز سنگ هر چقدر رنج اور است
اما صدای نعلِ نویِ اسب بدتر است
ترکیب عضوهای تو را بخش میکنند
این اسب ها حسینِ مرا پخش میکنند
(حسن کردی)
دیدمت در بین گودالی و غمگین می شوی
در میان حوض خون رفتی و رنگین می شوی
گاه زیر چکمه ها هستی و سنگین می شوی
گاه با سرنیزه ها بالا و پائین می شوی
شمر بد ذات آمد و پنجه به مویت کرد وای
آنقدر زد با لگد تا پشت و رویت کرد وای
خنجر کندش همین که بر رگ چهارم نشست
بعد از آنکه چند تا از استخوان هایش شکست
سر شد از پیکر جدا و بر نوک نیزه نشست
لات های کوفه در خیمه همه معجر به دست
دختران پاک را با ضرب سیلی می زدند
صورت خورشید ها را رنگ نیلی میزدند
(حسین قربانچه)
نوشته اند سنان ها به تو امان ندهند
نوشته اند که ره را به تو نشان ندهند
نوشته اند به یک دیده بنگری همه را
نوشته اند دو روزن به آسمان ندهند
نوشته اند خودت جذبه باش و حکم بران
نوشته اند به این تیرها کمان ندهند
اگر تمامی این رودها تنور شوند
نوشته اند تو را مثل آب نان ندهند
چه مختصر شده ای ای رشید سایه فروش
نگفته ای که به ما هیچ سایه بان ندهند
ز بس شکفته شدی لحظه ای گمان بردم
قرار شد که سرت را به نیزه بان ندهند
لبم نمیرسد این تیرها مزاحم ماست
چرا که فاصله ها بوسه را توان ندهند
نوشته اند که بر نی عمامه دار شوی
تو عالمی و به عالم جز این نشان ندهند
عمو به دیده ی طفلان همیشه سنگین است
خدا کند که سرت را به این و آن ندهند
خبر چو کاسه ی لرزان لب به لب چرخید
خدا کند خبرت را دوان دوان ندهند
نوشته اند که در یک ضریح جا نشویم
به یک مدار دو سیاره را عنان ندهند
گران فروش ترین مردمان دنیایند
که ساقی ام بگرفتند و آبمان ندهند
(محمد سهرابی)
اولي سنگ بر سر و رو زد
قبضه يِ دشنه را به ابرو زد
دومي نيزه اي به پهلو زد
پيرمردي عصا به بازو زد
چقَدَر دوره كرده اند تورا
چند صد قطعه كرده اند تورا
قامتِ من خميده شد اي واي
يا غياثت شنيده شد اي واي
پيكر ِ تو دريده شد اي واي
سرت از تن بريده شد اي واي
تا كه يك نيزه بر دهانت خورد
مادرت دست را به پهلو بُرد
گرگها ريخته اند رويِ سرت
همه زوزه كشان به دور و برت
لخته خون ميچكد ز بال و پرت
يكنفر هم نشسته بر كمرت
پشت و رويت نموده چندين بار
خنجرش كُند ميبُرَد انگار
بُرد انگشتر ِ تورا خولي
زرهِ پيكر تورا خولي
تا به كوفه سر ِ تورا خولي
معجر ِ خواهر تورا خولي
تا به گودال دلبرم جان داد
همه يِ چشم ها به من افتاد
تا كه صد تير در تنت جا شد
باز از دور شمر پيدا شد
ارباً اربا دوباره معنا شد
بر سر ِ غارت تو دعوا شد
نيزه داران مقابلت هستند
پلك نيمه باز ِ تورا بستند
پيكرت بود و يك جهان نيزه
از زمين تا به آسمان نيزه
حرمله تير زد سنان نيزه
ميخورد بر لب و دهان نيزه
نامرتب شده ست اعضايت
خس خس افتاده در نفسهايت
(سيد پوريا هاشمی)
از بسكه خورد بر بدنش نيزه و خَدَنگ
شد پيكرش شكفته، چو گلهاي سرخ رنگ
از تير غم، چو ابر بهار آسمان گرفت
باران خون، به گلشن او داد، آب و رنگ
هر دم به يك طرف، بدنش داشت گردشي
تا چرخ بر نشانه زند تير ِ بي درنگ
ميجُست راه ترك قفس، مرغ جان او
تير بلا ز بسكه نمود آشيانه تنگ
لبريز شد، چو از بدنش چشمه هاي خون
برگرد او بچيد فلك، ظالمانه سنگ
پوشيده شد عذار حسين از غبار و خون
آئينه ي جمال خدائي گرفت زنگ
قرآنيان، به پيكر قرآن، كشيده تيغ
اسلاميان، گرفته عجب، شيوه ي فرنگ
دشمن در انتظار و مهياي غارت است
تا گوشوار و معجري آرد مگر به چنگ
پر شد حرم، ز غلغله ي وامحمدا
شد همصدا به زينب غمديده طبل جنگ
طبع حسان چگونه دهد شرح ماجرا
اينجا كه پاي فكر سبك سير، گشته لنگ
(حبيب چايچيان"حسان")
باور نمی کنم سر نیزه سرت بُود
این تکه پاره ها به زمین پیکرت بُود
باید کفن به وسعت صحرا کنم تو را
هر جا نظاره میکنم بدن اطهرت بُود
باور نمی کنم که تو باشی برادرم
تنها میان دشمن دون خواهرت بُود
حالا که روی نیزه شدی پس نگاه کن
باران خنجر است که بر حنجرت بود
باور نمی کنم که به انگشت ساربان
ای جان من فدای تو انگشترت بُود
حتی ز خواهرت تو مکن این سوال را
پس خواهرم چه شد که چنین معجرت بُود
باور نمی کنم که دو دست کنار آب
دستان ساقی حرم لشگرت بُود
باور نمی کنم که به دستان خونی ات
شش ماهه ی بریده گلو اصغرت بُود
ای از قفا بریده سرت را عدوی تو
سمت کدام خیمه نگاه ترت بُود
باور نمی کنم که تو تسبیح وا شده
این پیکر تنیده به خون اکبرت بُود
قدری اذان بگو که نگویند خارجی است
زیرا کنار رأس تو پیغمبرت بُود
در این طرف نظاره مکن ای برادرم
آتش گرفته موی سر دخترت بُود
باور نمی کنم که به گودال قتلگاه
این خانم خمیده ترین مادرت بُود
(میلاد یعقوبی)
ته گودال تمام بدنش می سوزد
خواهری دید عقیق یمنش می سوزد
نیزه ها زیر حرارت همگی ذوب شدند
بی سبب نیست جراحات تنش می سوزد
کربلا ملک خودش بود، غریبی این جاست
چه غریبانه کسی در وطنش می سوزد
بی هوا نیزه ای آمد، همه مبهوت شدند
بعد آن نیزه گمانم دهنش می سوزد
ماجرای ته گودال مرا خواهد کشت
دل من بیشتر از لب زدنش می سوزد
گیرم اصلاً کفنی بر تن او پوشیدید
قطعاً از داغی صحرا کفنش می سوزد
عصر شد، کرب و بلا مثل مدینه شده بود
بانویی گوشه ای از پیرهنش می سوزد
پشت در یا ته گودال چه فرقی دارد؟
هر کسی ذوب علی گشت (من)ش می سوزد
(حسین ایزدی)
کمی آهسته رو بگذار تا زینب شود یارت
حیاتم بخش، یکبار دگر از فیض دیدارت
به جان مادرم رخصت بده، ای یوسف زهرا
که زینب با کلاف جانِ خود گردد خریدارت
علمدارت اگر، بیدست و سر افتاده من هستم
به عباست قسم، بگذار تا گردم علمدارت
بیابان، پر ز گرگ و یوسف من، یکّه و تنها
چگونه بسپرم، بر یک بیابان گرگِ خونخوارت
الهی آب گردم، همچو شمعی در شرار دل
که میبینم ز بی آبی پریده رنگ رخسارت
به دنبال تو آیم یا به سوی خیمه برگردم
بگریم با ربابت، یا بگردم دور بیمارت؟
مرو تا آتش قلب تو را با اشک بنشانم
که باشد، داغ روی داغ روی داغ بسیارت
دلم چون پرده ی گل، در غمت صدپاره گردید
که هفتاد و دو گل، یک روزه پرپر شد زگلزارت
میان دشمنان، ناموس خود را مینهی تنها
تو که یاری نداری، پس برو دست خدا یارت
از آن قلب محبّان را، به آتش میکشد «میثم»
که سوز ما بود، در نظم این عبد گنهکارت
(غلامرضا سازگار)
نگران بودم از این لحظه و آمد به سرم
زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
شوق دیدار، تو را میکِشد اینسان، اما
ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی ... آه ! ولی
جان من آمده بر لب، کمی آهسته برو
خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟
گرگهای سر راه تو چه دینی دارند؟
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟
که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند
تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم
بوسهای زیر گلویت زدهام اما باز
بروی، میروم از حال، خودم میدانم
با تو آمد دم میدان دل آوارهی من
پر زد انگار در این فاصله روح از بدم
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی
میشود از تو مگر جان و دلم! دل بِکَنم؟
روی تل بودم و دیدم که چه تنها شدهای
نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه ... قاسم و عباس و علی
نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده
سنگ در دست همه آمدهاند استقبال
مومنانی که به تو نامه نوشتند حسین!
در پی کوثر و جنات، ... پیِ ریختنِ
خون آقای جوانان بهشتند حسین!
دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی
ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
سنگدلها به خیام تو نظر میکردند
سنگها صورت زیبای تو را بوسیدند
زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم
خون پیشانی بر صورت او جاری بود
غیر از این صحنه اگر هیچ نمیدید دگر
کار زینب همهی عمر عزاداری بود
تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند
یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
کاش عباس و علی اکبرت اینجا بودند
صحنۀ رزم تو لب تشنه! تماشایی شد
هر چه از خیبر و از بدر شنیدم، دیدم
هر کس از خوردن یک تیغ تو بر خاک افتاد
با خدا، عالم و آدم به تماشا بودند
ناگهان نالهای از عرش در افلاک افتاد
مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل
تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد کارِ تن و آن همه تیر
چشم بستم به خدا! تا به زمین افتادی
ناگهان معرکهی دور و برت ساکت شد
کاش دست از سرت ای دلبر من بردارند
چیست در دست سیاهی؟ نکند ...! یازهرا !
یعنی این مردم بیرحم چه در سر دارند؟
آن سیاهی به تو نزدیک شد و زانو زد
چشمهای من از این صحنه سیاهی رفتند
(قاسم صرافان)
گذار ساعتی ای شمر بدمَنِش به منش
كز آب دیده كنم چاره زخم های تنش
بده اجازه برم سویِ سایۀ پیكر او
كه آفتاب نسوزد جراحت بدنش
در آتشم من از این غم كه از عطش دم مرگ
بلند جای نفس بود دود از دهنش
به كهنه پیرهنی كرد او قناعت و آه
كه بعد مرگ برون آورند از بدنش
به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش
ولی نه یوسفم اینك بُوَد نه پیرهنش
طمع بریدم از او آن زمان منِ ناكام
كه دوخت سوزنِ پیكان بهم لب و دهنش
مراست آرزوی گفت و گوی او اما
ز نوك نی شنوم بعد از این مگر سخنش
اگر به تربت"جودی"گذر كنی روزی
عجب مدار اگر نافه آید از كفنش
(جودی خراسانی)
تو می روی و دل من دوباره می ریزد
و خواهر تو به راهت شراره می ریزد
خدا کند که بمیرم نبینمت تنها
غریبی تو به جانم شراره می ریزد
مرو که بوسه ای از زیر حنجرت چون آب
به روی آتش این غصه چاره می ریزد
تو سیب سرخ بهشت خدایی و دارد
ز پیکر پر زخمت عصاره می ریزد
مسیر آمدنت تا خیام خونین است
ز بسکه از زرهت خون، هماره می ریزد
مرو که بعد تو تنها به جرم یک بوسه
عدو به روی سرم بی شماره می ریزد
مرو که بعد تو از نیزه ها و نعل ستور
به خاک، پیکر تو پاره پاره می ریزد
پس از تو در پی طوفان دست هایی سرد
ز گوش دخترکان گوشواره می ریزد
کسی که زینتی از خیمه عایدش نشود
به پشت خیمه سر شیرخواره می ریزد
(محمد علی بیابانی)
هوا گرفت، زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمان خداوند شد مقدّر... شد
نماز خواند وَ شن های بایر آن دشت
به بوی "حیّ علی..." تا ابد معطّر شد
نماز خواند وَ با آن نماز خونینش
پیام واقعه ی سرخ طفّ رساتر شد
چه ارباً ارباً تلخی... که پاره پاره تنش
در آن زمان که نَه ! تا قرن ها مکرّر شد
تمام شد... نَه ... این تازه اول کار است
زنی رسید وَ چشمان کربلا تر شد
زنی که دست به پهلو گرفته آمده است
سلام مادر پهلو شکسته! ... بهتر شد-
-که آمدی ... که مرا همره خودت ببری
که با حضور تو این لحظه باصفاتر شد
صدا بزن: ولدی یا بُنَیّ یا ولدی
صدا بزن پسری را که ظهر بی سر شد
صدا بزن که جهان از خجالت آب شود
که با لبان ترک خورده ...تشنه پرپر شد
و باز هم پسرت را بگیر در آغوش
اگرچه یک شبه در خاک و خون شناور شد
(مطهره عباسیان)
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!
یکه تاز عرصه ی میدان عشق!
دارم از حق بر تو ای فرّخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان، حضرت جان آفرین
مر تو را بر جسم و بر جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم خون بها
هر چه بودت داده ای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت: ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما، از یار ما
گر چه تو محرم به صاحب خانه ای
لیک تا اندازه ای بیگانه ای
آن که از پیشش سلام آورده ای
وآنکه از نزدش پیام آورده ای
بی حجاب اینک هم آغوش من است
بی تو رازش جمله در گوش من است
گر تو هم بیرون روی نیکوتر است
زآنکه غیرت آتش این شهپر است
جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
(عمان سامانی)
سلام ما به شُکوه آفرین بزم جلال!
بزرگ زاده ی آزاده، "نافع بن هلال"
از او که خوانده حسینش ز بهترین اصحاب
چگونه مدح سرایم که هست ناطقه، لال؟
به نطق محکم خود، شام و روز عاشورا
ببُرد ز آینه ی قلب اهل بیت، ملال
بگفت: بی تو حسین! زندگی مراست، حرام
زهی! که زحمت مادر بر او حلال، حلال
ز بیم حمله ی او، خصم را نبود قرار
ز ضرب نیزه و تیغش، عدو نداشت مجال
نوشته بود به هر چوب تیر، نامش را
از آن که تا نشود ضربِ دست او، پامال
پس از قتال فراوان، اسیر دشمن شد
ولی نکرد تذلّل به پیش قوم ضلال
شکسته بود، دو دستش که دست او بستند
که رشته رشته ی جانش ز تیغ بگسستند
(سیّد رضا مؤیّد)
ديگر رسيده قصه به آخر... جدا شدن...
سخت است خواهري ز برادر جدا شدن
با دلهره كنون كه بغل مي كني مرا
يعني فراق، با دل مضطر جدا شدن
پنجاه سال صبح و شبم با تو سر شده
آهسته رو زمان ز خواهر جدا شدن
تو از مدينه ياد ز يحيي كني چرا؟
يعني رسيده است دم سر جدا شدن؟
بگذار تا گلوي تو را بوسه اي زنم
حيف است حنجر تو به خنجر جدا شدن
تو مي روي و غصه ي من مي شود شروع
از دختران فاطمه معجر جدا شدن...
پيش نگاه غمزده ي كودكان تو
يكسر سر شهيد ز پيكر جدا شدن...
از ما زنان بپرس زماني كه تنگ شد
درد آور است النگو و زيور جدا شدن...
(رضا رسول زاده)
یک روح واحدند، ولی از بدن، جدا
در اتحاد نیست "تو" از "او" و "من" جدا
این دو، دو نیستند، تجلی وحدتند
پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا
جسمش کنار خیمه و روحش کنار عرش
این گونه هیچ کس نشد از خویشتن جدا
می برد با خودش همه اهل بیت را
پس داشت می شد از همه پنج تن، جدا
حال غریب بهتر ازین که نمی شود
این است آخر عاقبت از وطن جدا
از نیزه ها بپرس چرا هر چه می کشید
اصلاً نمی شد از بدنش پیرهن جدا
در غارتش کسی به کسی پا نمی دهد
یا می شود لباس جدا، یا بدن جدا
افتاده است گوشه ی گودال سر جدا
افتاده است گوشه ی گودال تن جدا
این کشته هم حسین هم انگار زینب است
این دو، دو نیستند، ولو ظاهراً جدا
(علی اکبر لطیفیان)
روایت است كه چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حركت ذوالجناح وز جولان
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت
كشید پــا ز ركـاب آن خلاصه ی ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد
بلند مرتبه شاهی ز صدر ِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
(مُقبل كاشانی)
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخم ها لاله ی باغ بدنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خندهها خطبه ی گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند؟
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنهها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعلهها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگ ها زوزه کشان پیرهنش را بردند
(حجت الاسلام رضا جعفری)
چگونه صبر کنم رفتن تورا بینم
نوای وا عطشا گفتن تورا بینم
در این طرف تو صدا می زنی «انا المظلوم»
جواب......هلهله دشمن تورا بینم
بپوش زیر زره دست دوز مادر را
مباد لحظه ای عریان تن تورا بینم
چگونه معجر خودرا به سر نگه دارم
چگونه لحظه جان دادن تورا بینم
کویر واین همه لاله حسین خیز وببین
میان دشت فقط گلشن تورا بینم
شود به سم ستوران تن تو حلاجی
میان گرد و غبار، خرمن تورا بینم
چگونه حفظ کنم چادرم که در مقتل
به دست چند نفر جوشن تورا بینم
خداکند که نیفتی به زیر پای کسی
به چشم خویش لگد خوردن تورا بینم
(قاسم نعمتی)
زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بي حد جراحتي نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون
خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هما
پيكان در او دميده چو مژگان كه از جفون
گفت اين به خون طپيده نباشد حسين من
اين نيست آن كه در بر من بود تا كنون
يك دم فزون نرفت كه رفت از كنار من
اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون؟
گر اين حسين قامت او از چه بر زمين
ور اين حسين رايت او از چه سرنگون؟
گر اين حسين من، سر او از چه بر سنان
ور اين حسين من، تن او از چه غرق خون
يا خواب بوده ام من و گمگشته است راه
يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون
ميگفت و ميگريست كه جانسوز ناله اي
آمد ز حلق پادشه تشنگان برون
كاي عندليبِ گلشن جان آمدي بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدي بيا
آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب
چون خاك جسم برادر به بر كشيد
بر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب
گفت اي گلو بريده سر انورت كجاست
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟
اي مير كاروان، گهِ آرام نيست،خيز
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بي حميّت و دهر پر انقلاب
از آفتاب پوشمشان يا ز چشم خلق
اندوه دل نشانمشان، يا كه التهاب؟
دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب
لختي كه با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و درِ شكوه باز كرد
كاي گوهري كه چون تو نپرورده نه صدف
پروردگانت زار و تو آسوده در نجف
داري خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاده شاهباز تو از شرفه ي شرف
تو ساقي بهشتي و كوثر بدست توست
وين كودكان زار ِ تو از تشنگي تلف
اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اي دستگير خلق نگاهي به اينطرف
اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام
دورش كمان گشاده، چو مژگان كشيده صف
چندين هزار تن قدر انداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف
هر جا روان ز سرو قدي جويي از گلو
هرسو جدا ز تاجوري دستي از كِتَف
تا كي جوار نوح، لب نوحه برگشاي
يعقوب سان بنال كه رفت يوسفت ز كف
چون نوح بر گروه و چو يعقوب بر پسر
نفرين لا تذركن و افغان وا اسف
چندي چو شكوه هاي دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بيم طعنه ي شمر و سنان گذشت
آن جسم پاره پاره چو در خون طپان فتاد
لشگر به خيمه گاه وي از هر كران فتاد
از سوز آه و ناله ي اطفال خشك لب
آتش به خيمه گاه امام زمان فتاد
هر پردگي كه حور بهشتش به بردگي
در دست ديو سيرتي از كوفيان فتاد
هر گوهري كه ملك دو كونش بها نبود
در آستين بد گهري رايگان فتاد
شد خاكِ راه ،معجر و بر روي اين نشست
شد تاب زلف چون غل و در پاي آن فتاد
ياري نه تا كه بدرقه ي بيكسان كند
بر خواست گرد و از پي آن كاروان فتاد
شد سوي قتلگاه و عنان گيرشان قضا
سوزي بود كه در دل هر يك به جان فتاد
گلهاي نو شكفته چو ديدند پايمال
هر يك چو عندليب در آه و فغان فتاد
دختر به جستجوي پدر، زن به فكر شوي
مادر به جسم كشته ي پور جوان فتاد
زينب چو ديد جسم برادر به ناله گفت
يا رب كسي به روز چنين ميتوان فتاد؟
خويش از شتر فكند، بر آن جسم چاك چاك
مانند عندليب كه در بوستان فتاد
رو كرد سوي يثرب و ميگفت با رسول
كاي جدّ پاك اينهمه قربانيت قبول
كاي آفتاب برج حيا حال ما ببين
ما را در آفتاب اسير جفا ببين
آن موي كه شستي و جبريل آب ريخت
از خاك راه و خون گلويش حنا ببين
آن را كه پاي مهد نخفتي شب دراز
مهدش ز خاك پر شرر كربلا ببين
هر روز در دياري و هر شب به منزلي
بر دختران خويش چه گويم چها ببين
آنرا موكّلي ز غضب در عقب نگر
وين را ستمگري ز جفا بر قفا ببين
نعلينشان نمانده به پا، مقنعه به سر
پوشيدگان برهنه ز سر تا به پا ببين
وآن ناتوان كز آل عبا يادگار ماند
ني بر سرش عمامه نه بر تن ردا ببين
گوش دريده، دست بريده درون خاك
هر سو جدا نظر كن و هر سو جدا ببين
اي مادر از ستيزه ي ايام داد داد
زان جام غم كه با من ناكام داد داد
(وصال شيرازی)
جــلـوه ي ذات کــبــریــا شــده ای
کعبه ي تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای
زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن
مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای
چقدر نیزه خورده ای! چه شده؟
دم عـصــری پر اشتها شده ای
نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت
مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای
همـه ي مـوی عمه گشـته سپید
خـوب شد خمره حنا شده ای
کــاوش تیــغ هـا برای زر است
تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟
نـقـشه ي ری خطـوط زخـم تنـت
پس برای همین تو تا شده ای؟
بـا تقــلا و دسـت و پــا زدنــت
بــاعــث گـریــه ي خــدا شـده ای
(وحيد قاسمی)
در غريبي تا به خاك و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنيا گذاشت
دست مردي آب بر حلقوم خشك او نريخت
نيزه ي نامرد روي حنجر او پا گذاشت
يكنفر انگشتر و انگشت را با هم ربود
ديگري شمشير خود را در تن او جا گذاشت
هر نفس خون ميدميد از سينه ي مجروح او
قطره قطره،لاله لاله در دل صحرا گذاشت
گفت ميخواهم بگيرم دست تو،او در عوض
چكمه بر پا،پا به روي سينه ي آقا گذاشت
پيش زينب دختري فرياد ميزد عمه واي
تيغ را بر حلق خشك و زخمي بابا گذاشت
در شب سرد غريبي در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روي دامن زهرا گذاشت
(سيد محمد جوادی)
رسید وقت رسیدن به ضربه هــــای کسی
شکست حنجـــــره اما به زیر پای کسی
آهـــای خنجـــــر کهنه! نمی شود نبـــــری؟
نمی شود که بمیرد کسی به جای کسی؟
کمـــی گذشت و هجــــوم دوباره ای آمــــد
ردا بــرای کسی شد، زره بـــــرای کسی
به روی نیزه نشستی و عرش مال تو شد
به پای نیـــزه نشسته غــم صدای کسی
فرشته هـــا همه با هــــم به گریه افتادنـد
به مادرانه تــرین سوزه های های کسی
(عليرضا لك)
اگر چه ایل و تبار مرا به همراهت...!
برو حسین که دست خدا به همراهت
دعای حرز لبم را به گردنت بستم
برو حسین که این بوسه ها به همراهت
تویی که جان مرا می بری به همراهت!
نمی بری بدنم را چرا به همراهت؟!
فدای موی بلندت شوم که دست نسیم
چگونه می زند این نظم را به هم، راحت!
برو که با خبری من چگونه می آیم
برای یافتنت تا کجا به همراهت
فقط کنار تنت نیمی از مرا بگذار
که نیم دیگر من تا خرابه همراهت...
دلی دو تا و قد و قامتی دو تاتر از آن
برو که من شده ام چند تا به همراهت
نگفته بودی اگر سمت خیمه ها برگرد!
می آمدم به خدا بی هوا به همراهت
تو دور می شوی اما هنوز این جایی
برای آن که نبردی مرا به همراهت
(حسین رستمی)
ای پیکر برهنه ی بی سر حسین من
آیا تویی عزیز پیمبر، حسین من؟
پیدا نمیکنم به تنت جای بوسهای
جز جای تیر و نیزه و خنجر حسین من
بگذار تا زنم به گلوی بریدهات
یک بوسه با نیابت مادر حسین من
ای بر تنت سلام، جواب سلام ده
از حنجر بریده به خواهر حسین من
زخم تنت ز حد تصَوّر، بوَد فزون
زخم دلت هزار برابر، حسین من
ترسم کشند دختر مظلومه ی تو را
او را نگیر اینهمه در بر حسین من
برخیز و بر مسافر شامت، اذان بگو
قرآن بخوان، در این دم آخر حسین من
من آن مسافرم که ز خون گلوی تو
کردم خضاب، جان برادر، حسین من
گر بیتو میروم سفر شام، غم مخور
همراه ماست شمر ستمگر حسین من
«میثم» ز سوز سینه ی ما شعله میکشد
دستش بگیر در صف محشر حسین من
(غلامرضا سازگار)
آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت به جهان بر پا بود
خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید
در دل دایره چون نقطه ی پا بر جا بود
جان به قربان ذبیحی که به قربان گه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه این درگه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رُسُل و جن و ملایک هر یک
جان به کف در بَرِ شه منتظر ایما بود
پرده پوشان نهان خانۀ ملک و ملکوت
همه پروانۀ آن شمع جهان آرا بود
در همه مُلک بلا نیست به جز ذکر حسین
قاف تا قاف جهان، صوت همین عنقا بود
(نیّر تبریزی)