وقتی در مورد خاطرات زمان انقلابش از او پرسیدم، بحثمان به مبارزاتش علیه شاه کشیده شد، نام امام را آنچنان فصیح و با قدرت میگفت که انگار همین امروز دارد از مراسم 22 بهمن 57 برمیگردد به خانهاش.
محمدباقر سومین پسر حاجحسین بود که وقتی به سن 14 سالگی رسید، پاهایش را در یک کفش کرد که من باید به جبهه بروم؛ حاجحسین میگوید: هر چقدر گفتم پسرم الان هر دو برادرت در جبهه هستند، تو باید درست را بخوانی، قبول نکرد، البته با جنگ رفتنش مخالف نبودم، میخواستم درسش تمام شود بعد به جبهه برود اما میگفت ما باید مطیع دستورات امام باشیم و جبههها را خالی نکنیم.
* شاگرد اول کلاس
این حرفها را که زد من دیدم بیراه نمیگوید، قبل از آن تصمیم گرفتم به مدرسهاش بروم و از وضعیت تحصیلیاش اطلاعاتی کسب کنم، اینگونه بود که به مدرسه رفتم و وقتی متوجه شدم پسرم در تمام نمراتش نمره 20 گرفته و شاگرد اول مدرسه است، به رفتنش به جبهه موافقت کردم.
دو سه هفتهای از 14 سالگیاش گذشته بود که برای نخستینبار به جبهه رفت، آنقدر خوشحال بود که فکر نمیکنم در هیچ روز دیگری از زندگیاش اینطور خوشحال بوده باشد.
* انتظاری 8 ساله
وقتی برای سومینبار به جبهه رفت دیگر خبری از او نشنیدیم، این بیخبری بهمدت هشت سال طولانی شد، یادم میآید دوستانش میگفتند در یکی از عملیاتها در منطقهای باتلاقی گرفتار شدند و بهدلیل نرسیدن نیروهای کمکی، گرفتار دشمنان عراقی شدند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
میدانستیم دیگر نمیتوانیم جنازهاش را دفن کنیم، بنابراین تصمیم گرفتیم لباسهایی که از جنگ برایمان آورده بودند را به یادش به خاک بسپاریم، همین کار را هم کردیم اما پس از هشت سال به ما خبر دادند منطقهای که پسرم در آن به شهادت رسیده، شناسایی شده و استخوانهای پسرم به همراه 32 تن از شهدای همان منطقه را میخواهند تحویل خانوادههایشان بدهند.
روزی که استخوانهای پسرم را آوردند، هرچه به من اصرار کردند برای دیدن استخوانها بروم، قبول نکردم و گفتم من پسرم را در راه خدا هدیه کردم، میخواهم با استخوانهایش چه کنم؟
* هدیه مادر
در روز تشییع جنازه پسرم جمعیت زیادی آمده بود و من در میان این شلوغی و ازدحام فقط نگران سلامتی مادرش بودم، وقتی میخواستیم استخوانها را داخل قبر بگذاریم، مادرش را دیدم که بهسرعت جمعیت را کنار میزند و به جلو میآید.
تعجب کردم و چون از روحیهاش اطلاع داشتم، فکر نمیکردم او تحمل دیدن این صحنه را داشته باشد، اما همین که به استخوانهای پسرمان نزدیک شد، رو بهسمت آسمان کرد و گفت: «خدایا ! خودت میدانی من باقر را از دیگر بچههایم بیشتر دوست داشتم، این هدیه مرا قبول کن و او را در روز قیامت شفیع ما قرار بده.» بعد هم به داخل قبر رفت و با دستان خودش پسرمان را داخل قبر گذاشت.
آنروز من با آنکه آدم صبوری هستم، داشتم گریه میکردم اما همسرم هیچ نشانی از زنی که ناراحت باشد، نداشت، بعدها که از او پرسیدم، گفت: «شهادت در راه خدا افتخارآمیز است و نباید برای کسی که در راه خدا قربانی میشود، گریه کرد.» میگفت: «من دیدم آنروز جمعیت زیادی آمده بودند، نخواستم گریه کنم، چرا که فکر کردم شاید در میان آنها کسانی باشند که منتظر گریههای ما هستند تا با دیدن غصههای ما شادی کنند.» اینها را که شنیدم به نگاه دقیق و سنجیده همسرم غبطه خوردم.
* هلاکت کوملهها
وقتی دیدم هر سه پسرم در جبههها هستند، تصمیم گرفتم عازم مناطق عملیاتی شوم، منطقهای که در مریوان مستقر بودیم، کوهستانی بود که مشرف به دشتهای عراقیها بود، آن منطقه محل آمد و شد کوملهها بود و نیروهای ما بارها توسط کومله شهید شده بودند، یک شب تصمیم گرفتیم درس عبرتی به کوملهها بدهیم که دیگر جرأت نزدیک شدن به سنگرهای ما را به خود ندهند.
تمام منطقهای را که فکر میکردیم آنها از آنجا رفتوآمد میکنند را مینگذاری کردیم و منتظر رسیدن آنها شدیم، ساعتهای آخر شب بود که صدای انفجارهای مینها یکی پس از دیگری شنیده میشد، همه نفرات کوملهها به هلاکت رسیدند و دیگر از آن پس ردپای آنها را در منطقه ندیدیم.
* روزهای مبارزه با شاه
من قبل از انقلاب کتابفروشی داشتم و بهدلیل رفت و آمد زیادی که به قم برای خریدن کتابهای مذهبی میکردم، با امام خمینی آشنا شدم، هر باری که به قم میرفتم تا کتاب بیاورم همراه خریدهایم کتابها و عکسهای امام را میآوردم و بین علاقهمندان در قائمشهر تقسیم میکردم.
یکبار وقتی از قم برگشتم، عکسهای امام را به کسبه قائمشهر دادم، آنها هم نامردی نکردند و عکس امام را با وجود آن که میدانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است، به شیشهها چسباندند.
مأموران امنیتی قائمشهر در آن روز خیلی اذیت شدند و پس از آن که آن فهمیدند توزیع عکسها کار من بود، به مغازه من ریختند و مرا به بازداشتگاه بردند، چند روزی را آنجا با شرایط سختی که برای من فراهم کرده بودند، گذشت و من با این توجیه که امام خمینی مرجع تقلید من است و هیچکس نمیتواند مانع تبلیغ من برای ایشان شود، از بازداشتگاه آزاد شدم.
مدتی که از این دستگیریام گذشت، داشتم در مغازه نوار سخنرانی ـ الان یادم نمیآید کدام سخنران بود ـ گوش میکردم، آن سخنران شدیدترین سخنان را به شاه میگفت، در همین حین یک مشتری به مغازه آمد و من بدون آن که نوار را خاموش کنم به کارش رسیدگی کردم.
آن مشتری از مغازهام خارج شد اما لحظاتی بعد، مأموران باز هم به مغازهام ریختند و مرا دستبسته با آن نوار به بازداشتگاه بردند، این بار دیگر رحمی در کار نبود و به محض ورودم به بازداشتگاه 20 نفر از مأموران که به خط شده بودند، با باتوم به جان من افتادند و آنقدر مرا زدند که از هوش رفتم و چند ساعتی را در همان حال روی زمین رها شده بودم.
خون، کف بازداشتگاه را پر کرده بود اما آنها بدون توجه به آن، در هر فرصتی که من به هوش میآمدم، مرا مورد حمله قرار میدادند تا این که بهطور کامل بیهوش شدم و مرا به بیمارستان بردند.
روزی که امام میخواست به ایران بیاید، من به همراه تعداد دیگری از هممحلهایهایم مشغول کشاورزی بودیم و با رادیو داشتیم اخبار را دنبال میکردیم، بختیار امام را تهدید به بستن فرودگاه کرده بود و ما بهشدت دچار دلهره و اضطراب بودیم، همین که رادیو اعلام کرد امام به سلامتی وارد ایران شد، همانجا نماز شکر خواندیم و به شکرانه ورود امام ولیمه دادیم.