به بچه هایم همیشه از خوبی، متانت و ایمان و صداقت پدرشان می گویم. آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهید هستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می خوانید، گفتگویی با همسر سردار شهید حبیب الله شمایلی است که ما را با خصوصیات و سبک زندگی یک شهید عزیز آشنا می کند.

* لطفا خودتون رو کامل معرفی کنید؟

** امیدواری هستم. همسر شهید حبیب الله شمایلی .متولد 1337 هستم و 57 سال سن دارم. یک پسر به نام محمدصادق و یک دختر به نام زهرا از شهید برایم به یادگار مانده است.

محمدصادق و زهرا در کنار پدر



* نحوه آشنایی خودتان با شهید را می فرمایید؟

** ایشان دوست برادرم بود و به منزل ما رفت و آمد داشت. ما 2 خواهر و 5 برادر بودیم و من از همه کوچکتر بودم. برادرم که با حبیب الله دوست بود 6 سال از من بزرگتر است. حبیب الله گاهی که به دنبال برادرم می آمد و در می زد، من دم در می رفتم تا در را باز کنم، می دیدم که سرش را پایین می اندازد. همان روزها هم فهمیده بودم که جوان مودب و سر به زیری است. همیشه دم در می ایستاد و داخل نمی آمد. ایشان دیپلم گرفته بود و کارمند بانک مرکزی بود. در جریان انقلاب هم با برادرم در کارهای انقلابی فعالیت می کردند.

* اهل شهر خودتان بودند؟

** بله ایشان هم بهبهانی بودند. متولد 1333 و از من 4 سال بزرگتر بودند. یک انسان به تمام معنا بودند، همان موقع هم متانت و سر به زیری اش برایم جالب بود.

من سال سوم دبیرستان بودم که خواهر شهید که از دوستانم بود از طرف حبیب الله از من خواستگاری کرد و گفت: «حبیب الله ازت خواستگاری کرده بهش علاقه داری؟» من هم خیلی خوشحال شدم. چون واقعا پسر سر به راه و مودبی بود. روزها در بانک بود و شب ها هم در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت داشت. اول مادرش برای خواستگاری آمد و در حیاط خانه ما نشست و با مادرم صحبت کرد. جلسه بعد حبیب الله و خواهر و مادرش با هم آمدند. ایمان خیلی محکمی داشت که مرا جذب کرده بود و برادرم هم از او تعریف می کرد.

 بالاخره سال 59 عقد کردیم. آن موقع 23 سالم بود. بعد از عقد جنگ شروع شد. ایشان منقضی خدمت 56 بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند.


از راست مادر، همسر و فرزند حبیب الله در کنار بدن مجروح او در بیمارستان

کارش را هم در بانک رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مامور شوند. اما بانک قبول نکرد و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، اما حبیب الله گفت: «من رو اخراج کنید اما من میرم جبهه»

در این ایام من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می گفت: «تحمل کن، تموم میشه این جنگ، جبران میکنم برات»

تا اینکه آبان ماه 1360 ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام عملیات ها شرکت داشت و مجروح می شد، زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده ای برگزار شد و من در منزل مادر شوهرم ساکن شدم. حبیب الله 3 خواهر داشت و 3 برادر. در خانه مادر شوهرم دو تا اتاق داشتم و در آن وسایلم را چیدم.

* می دانستید که در جبهه چه می کند؟ در مورد آنجا با شما صحبت می کرد؟

** زیاد نه. همیشه می گفت من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می کنم. ما با هم چهارسال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت و آمدها و تماس هایی که با ایشان گرفته می شد می فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.


از راست نفر سوم سردار شهید حبیب الله شمایلی

* چقدر در جبهه بود و چقدر به شما سر می زد؟

** همیشه در جبهه بود. بعد از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می آمد اما هر چه بخواهی خوب بود، مهربان بود. برای خانواده، پدر و مادر و اقوام. در مشکلات همه کمک حال بود و سنگ صبور خانواده و اقوام بود و طرف مشورت قرار می گرفت. هر وقت از جبهه می آمد سعی می کرد به همه سر بزند یا تلفن کند و اگر نمی شد از من سراغشان را می گرفت  که مثلا خاله و عمو چه طورند؟

در ایام مرخصی تمام تلاشش را می کرد که کمبودهای محبت ما را جبران کند. پرس و جوی کار خانه را می کرد. من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه 48 ساعت می ماند ومی رفت و بعد از آن کار من گریه بود. اما حبیب الله می گفت: «من وظیفه دارم» و با وجود اشک های من می رفت.

فقط یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. بعد از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند، درآنجا بر روی پایش که ترکش خورده بود عمل انجام دادند و بعد از آن به بهبهان منتقل شد. با هم از تهران به سمت بهبهان می آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالیکه عصا می زد به جبهه رفت و بعد از مدتی آمد.


سردار شهید حبیب الله شمایلی جانشین فرماندهی لشکر 7 ولی عصر خوزستان

آن ایام بهترین دوران زندگی ام بود که حبیب الله را بیشتر در خانه می دیدم. اما در خانه هم که بود مدام بی قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می کرد. با این وجود من می گفتم: «خدا کنه ترکش بخوری، بیای بمونی» و حبیب الله فقط می خندید.

* پیش آمد که ناراحتی ای بین شما پیش بیاید؟

** خیلی کم. اگر هم ناراحتی بود به خاطر  همان جبهه رفتنش بود. یک بار قهر کردم برای این موضوع و به خانه پدرم رفتم. وقتی به خانه آمد و دید من نیستم، زنگ زد و دنبالم آمد تا مرا به خانه برگرداند و گفت:«خدا کریمه، شما برگرد سر زندگیت» من گفتم: «نه» و حبیب الله هم رفت. وقتی رفت دوباره من برگشتم سرخانه و زندگی خودم، زیاد طول نکشید شاید یکی دو روز.

* خبر پدر شدنش را شما به ایشان دادید؟

** بله. وقتی خبردار شد که پدر می شود خیلی خوشحال شد. دائم به من سفارش می کرد که مراقب خودم باشم و نگران نباشم.

پسرم متولد 1361 است. همیشه وقتی حبیب الله به جبهه می رفت کارم گریه و زاری بود و با کمترین زنگ تلفن قلبم می ریخت که الان می گویند شهید شده. ایشان سفارش می کرد که به خاطر خودم و نوزادی که در راه است اینطور نباشم.


زهرا و بابا

زمان زایمان پسرم، حبیب الله در بهبهان بود. اما دومی را بعد از 10 روز متوجه شد و آمد. اسم پسرم محمدصادق است که پدرش انتخاب کرد و اسم  زهرا را هم که دو سال بعد از محمدصادق به دنیا آمد، حبیب الله گذاشت.

* از ویژگی های رفتاری ایشان نمونه خاصی را به خاطر دارید؟

** بله. ایشان وقتی به نماز می ایستاد واقعا تماشایی بود. فقط دلم می خواست صوت حزینش را ضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت و همیشه هم به ما توصیه می کرد که نمازتان را اول وقت بخوانید.

هر وقت هم کسی در کلامش قسم می خورد، می گفت: «قسم نخورید» ناراحت می شد که بی دلیل و از سر عادت در کلام به خدا یا اهل بیت قسم یاد شود. همیشه می گفت: « دنباله رو امام باشید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.»

* خبر شهادت دوستان را که می شنید رفتار خاصی داشت؟

** اولش خیلی ناراحت بود ولی بعد می گفت: «خدا یک جان داده به بنده و خودش هم هر وقت که بخواهد می گیرد،خوش به حالش که با شهادت رفت.»

* با شهادت ایشان چگونه روبرو شدید؟

** من از قبل انگار به دلم آگاه شده بود که شهید می شود. بار آخر که داشت به جبهه می رفت، وصیت نامه اش را به دستم داد. من نگرفتم و ناراحت شدم، خواست به مادرش بدهد. گفتم: «مادر نگیر وصیت نامه است» مادرش هم نگرفت. حبیب الله گفت: «باشه، شما نگیرید وقتی شهید شدم براتون میارن.» همین حرف هم شد. بعد از شهادتش با وسایلش برایمان آوردند.

ایشان هفتم اسفندماه 1365 در شلمچه شهید شدند. مادرش رفته بود گلزار شهدا سر خاک برادر حبیب الله که در عملیات خیبر شهید شده بود. من با بچه ها درخانه بودم که زنگ حیاط را زدند. وقتی برای باز کردن در رفتم دیدم، مسئول بنیاد شهید بهبهان با چند تا از بچه های سپاه دم خانه ایستاده اند. تا آنها را دیدم بی اختیار گفتم: «چی شده؟ حبیب الله شهید شده؟» گفتند: «تو از کجا می دونی!!، آره حبیب الله شهید شده.»

شب قبل از شهادتش به خانه زنگ زده بود و با همه  صحبت کرد و حلالیت طلبید. من برایش از بچه ها می گفتم که گفت گوشی را به مادرم بده، وقتی با مادرش صحبت کرد، گفت: «مراقب بچه هایم باش.» فردای همان شب برای شناسایی رفته بود که با ترکش خمپاره در سنگر به شهادت رسیده بود. دو سه روز بعد از آن پیکرش را در گلزار شهدای بهبهان به خاک سپردیم.

* در این چندسال با هم به سفر رفتید؟

** اصلا فرصت نشد تا ما یک دل سیر همدیگر را ببینیم یا سفر برویم. فقط یک بار اوایل ازدواجمان به تهران، منزل خواهرش رفتیم. زمان جنگ خود حبیب الله خیلی دوست داشت به کربلا برود. خیلی طرفدار امام بود و همیشه وصیت می کرد که ما باید دنباله رو امام باشیم، پشتیبان ولایت فقیه و رهبر باشیم. در وصیت نامه اش هم از همه حلالیت طلبیده بود و گفته بود: «مراقب بچه ها باشید و با تربیت اسلامی آنها را بزرگ کنید.»


حالا هم که به آن روزها فکر می کنم برایم سخت می گذرد. اما واقعا افتخار می کنم که همسر شهید هستم.

* برای فرزندانتان از پدرشان چه می گویید؟

** به بچه هایم همیشه از خوبی، متانت و ایمان و صداقت پدرشان می گویم. آن ها هم افتخار می کنند که فرزند شهید هستند اما همیشه کمبود پدر را در زندگی احساس می کنند. من حتی آن زمان هم که کنارم بود دلهره از دست دادنش را داشتم. همیشه می گفت: «به خدا توکل کن.» یک قسمت از وصیت نامه اش همیشه در ذهنم مرور می شود، آنجا که نوشته بود: «در بد ترین شرایط به خدا توکل کنید که پناه دهنده بی پناهان است و قدر رهبر و انقلاب را بدانید.»

* الان چه چیزی از  گذشته بیشتر بر دلتان سنگینی می کند؟

 ** همه چیز به دلم مانده است. همیشه فکر می کنم کاش فقط یکسال از این چهار سال را با هم بودیم ...

* بچه هایتان از پدر رنگ و بویی دارند؟

** بله. بچه هایم تودارند، مثل پدرشان غصه شان را در دلشان می ریزند. دخترم سرکار می رود در بهبهان و پسرم هم ازدواج کرده و در اهواز است. خودم هم چند سال پیش با برادر حبیب الله که همسرش به رحمت خدا رفته ازدواج کردم. اما هنوز بعد از 25 سال حلقه ای را که حبیب الله به من داد  به دست دارم.


گلزار شهدای بهبهان؛ مزار مطهر سرداران شهید حبیب الله و حمید شمایلی

* چقدر به گلزار شهدا می روید؟

** زیاد. در بهبهان گلزار شهدا از ما دور نیست. همیشه سرخاک می روم و با حبیب الله درد و دل می کنم و از بچه ها می گویم.

منبع: koocheyeshahid.ir