به گزارش مشرق، گفتن از خانوادهای که با آغاز جنگ تحمیلی تمام مردانش راهی جنگ شدند آسان نیست. هر کدام از مردان خانواده «شیرزادیان» رشادتهای بزرگی از خود در جنگ نشان دادند. برای آشنایی بیشتر با این خانواده پای سخنان «عذرا گل افشان» مادر، «ناصر شیرزادیان» برادر و «فاطمه شیرزادیان» خواهر شهید علی شیرزادیان فرمانده ضد زره ذوالفقار نشستیم تا از روزهایی بگویند که تمام اعضای خانواده درگیر جنگ بودند.
بیشتر بخوانیم:
نمیدانم پسرم چند بار به سوریه رفته است!
مردی در خانه نمانده بود
مادر شهید: همسر و فرزندانم در فعالیتهای انقلابی حضور فعال داشتند. با اوجگیری تظاهرات من و دیگر فرزندانم هم همراهشان شدیم. آنها در تظاهرات ۱۷ شهریور ۵۷ حضور داشتند.
جنگ که شروع شد، ساک سه پسرم را بستم و آنها را به جبهه فرستادم. احمد ۱۱ ساله بود که با تغییر شناسنامهاش راهی شد. خواهرش به او میگفت: «فکر کردی که در جنگ میخواهی چه کار کنی؟» احمد جواب داد: «هر کاری که از عهدهام برآید، انجام میدهم حتی واکس زدن کفشهای رزمندگان». مدتی بعد همسرم هم به آنها ملحق شد. پنج پسر داشتم که چهار تن از آنها در جنگ بودند. به جز پسر ۸ سالهام، مرد دیگری در خانه نداشتیم.
تمام دوران جنگ یکی از فرزندان یا همسرم مجروح بودند. هر لحظه آماده بودیم که خبر مجروحیت یکی از آنها را اعلام کنند.
نام همرزم شهیدش را برای پسرش انتخاب کرد
مادر شهید: زمانی که علی به جبهه اعزام شد، یک لباس بسیجی بر تن داشت که برایش بزرگ بود. بچهها به او میخندیدند و میگفتند که میخواهی چطور بجنگی، اما علی بیش از باقی بچهها در جبهه ماند و در نهایت به شهادت رسید. دیگر برادرانش هم جانباز شدهاند.
علی کارهایش مخفی بود. در دوران حیاتش ما نمیدانستیم که او فرمانده است. سال ۶۰ برایش دختری انتخاب کردم و ازدواج کرد. او دوستی داشت به نام محمدتقی بیده که به شهادت رسید. پس از شهادت او، نام فرزندش را محمدتقی گذاشت. همسرش برای فرزند دومشان باردار بود که علی برگه اعزام را به خانهاش آورد. همسرش برگه را گرفت و گفت: من دیگر راضی نیستم که بروی. علی به او گفته بود: «شما میخواهی فرزندت ناقص به دنیا بیاید یا برایش اتفاقی بیافتد؟» همسرش جواب منفی داده بود. علی ادامه داده بود: «پس برگه اعزامم را بده.» همسرش پذیرفت و علی اعزام شد.
علی بارها مجروح شد. پیش از عملیات بیت المقدس به شدت مجروح شده بود تا آنجایی که میخواستند دستش را قطع کنند، اما یک پزشک دستش را به شکمش بخیه زد.
پدرم پیشقدم فعالیتهای انقلابی بود
برادر شهید: ما در زمان پیش از انقلاب، در میدان شهدا (فعلی) زندگی میکردیم. آن زمان علامه نوری قطب حرکت انقلابی در منطقه بود. پدرم در تمام فعالیتهای انقلابی و جنگ پیش قدم بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی من و برادرانم در کمیته واقع در خیابان خراسان فعال بودیم. ایست بازرسی شبانه میرفتیم و شبها تا صبح گشت میزدیم.
جنگ که شروع شد من به اتفاق برادرانم مهدی و علی برای اعزام ثبت نام کردیم. دوره آموزشیمان را با شهید چمران گذراندیم و خیلی زود راهی مناطق عملیاتی شدیم. پدرم هم مدتی بعد از ما به منطقه آمد و تا عملیات مرصاد حضور داشت.
حضور دو برادر در عملیات بیت المقدس
برادر شهید: حاج علی به جهت اینکه در بیمارستان بستری بود، نتوانست خودش را به عملیات بیت المقدس برساند. من و مهدی در این عملیات شرکت کردیم. من مجروح شدم و به عقب بازگشتم. عملیات رو به اتمام بود که مهدی ناپدید شد. حاج علی وقتی خبر را شنید همراه با چند تن از اعضای خانواده به منطقه رفتند. تمام بیمارستانها و سردخانهها را دنبالش گشتند نامش در هیچ لیستی نبود. همسر مهدی در آن زمان باردار بود و ما میترسیدیم که این خبر ناگوار را به او بدهیم. سرانجام او را در حالی که دست و صورتش باند پیچی شده بود، در بیمارستان نمازی شیراز پیدا کردیم.
ابتکارات در جنگ/ شهید همت الگوی علی بود
برادر شهید: در زمان جنگ امکانات کمی داشتیم. حتی خمپاره هم نداشتیم. مهدی تراشکار بود. علی به او سفارش کرده بود که سریهای خمپاره را تولید کند. موشک تاو سکو نداشت، علی این سکوها را طراحی کرده بود. من نه به عنوان برادر علی بلکه به عنوان یک رزمنده میگویم که علی فرمانده شجاعی بود. او شهید همت را الگوی خودش قرار داده بود. برخی از فرماندهان از عقبه امور را هدایت میکردند، اما علی همیشه در معرض خطر و خط مقدم بود. در عملیات کربلای ۵ رزمندگان به اصرار او را عقب میکشند، اما باز هم مراحل پایانی عملیات به منطقه برمیگردد.
مسئولیتپذیری عامل شهادت شد
برادر شهید: یکی از ماشینهای حامل خمپاره مورد اصابت دشمن قرار گرفت. علی برای نجات مهمات وارد ماشین شد، اما بر اثر انفجار ماشین و مهمات، علی مجروح و به شهادت رسید.
من وقتی از عملیات کربلای ۵ برگشتم، خبر شهادت علی را شنیدم. سپس برادرها جمع شدیم و به خانه رفتیم تا خبر را به مادر و همسرم بدهیم. پدرم برای آرام کردن خانواده بسیار تاثیرگذار بود. علی گفته بود که در مراسم تشییع و خاکسپاری من گریه نکنید. تمام اعضای خانواده در جمع خوددار بودند که اگر دشمنی در جمع هست خوشحال نشود. ما در خفا برای از دست دادن علی گریه میکردیم.
محمدتقی و فرشته با خاطرات پدرشان بزرگ شدند
برادر شهید: محمدتقی سه ساله و فرشته سه ماهه بود که پدرشان به شهادت رسید. بزرگتر که شدند مادرم با بیان خاطرات از پدرشان آنها را آرام میکرد. فرزندان برادرم با خاطرات پدرشان بزرگ شدند. از آنجایی که خانواده ما انقلابی است، هرگز این بحث در خانه پیش نیامد که بچهها بگویند چرا پدرمان به جبهه رفت و شهید شد.
گاهی در اجتماع اشتباهی رخ میداد و یا از نام شهدا سواستفاده میشد و برخی مردم آن را به پای خانواده شهدا مینوشتند. اما ما مردم خوبی داریم و به خانواده شهدا احترام میگذارند.
مردم جانباز را بیمار صرع اشتباه میگرفتند
برادر شهید: مادرم وقتی ما را به جبهه میفرستاد توقع بازگشت هیچ کدام یک از ما را نداشت. ما در جنگ علاوه بر شهید، چند جانباز هم داشتیم، اما هرگز انتظاری از کشور و مردم نداریم.
شوهر خواهرم «حسن برنا» نیز در عملیاتهای مختلف حضور داشت. او در عملیات مهران از ناحیه سر ترکش خورده و حافظهاش را از دست داده بود. به خاطر ترکشی که بر سرش داشت، گاهی در خیابان بیهوش میشد. مردم او را با بیمار صرع اشتباه میگرفتند و پول رویش میریختند. وقتی به هوش میآمد از دیدن این صحنه ناراحت میشد. او با داشتن درصد جانبازی ۷۰ درصد، سال ۹۴ به شهادت رسید.
بچهها را به جنوب میبردیم تا پدرانشان را ببیند
خواهر شهید: زمانی که امام (ره) فرمودند که حضور در جبهه وظیفه شرعی است، تمام مردان خانه به جبهه رفتند. من مسئول خرید خانه شده بودم. همسران برادرانم با صبوری برخورد میکردند و هیچ کدام نمیگفتند ما از این امر ناراحتیم، اما فرزندانشان بی قراری پدرشان را میکردند. گاهی برادرانم دیر به دیر به خانه میآمدند. دو مرتبه با ماشین خانوادههای برادرانم را به جنوب بردیم تا پدرانشان را ببیند. یک شب منزل امام جمعه نقده مهمان بودیم. همسر من هم همراه با برادرانم به جبهه اعزام میشد و ۲۵ درصد جانبازی دارد.
برادرم احمد ۱۱ ساله بود که به جبهه اعزام شد. یک مرتبه موج انفجار او را گرفت و یک ترکش هم به سرش اصابت کرد. ترکش جمجمهاش را شکست. سالهاست که به خاطر این مجروحیت دردهای زیادی را متحمل میشود.