گروه جهاد و مقاومت مشرق: عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان(۱۷/۳/۱۳۶۴) افطار مهمان دکتر موسوی (پزشک مخصوص خلبان ها) بودیم. چیزی به اذان مغرب نمانده بود که به پست فرماندهی احضار شدم. تا حدودی از احضار سریع خود مطلع بودم، چرا که کم و بیش می دانستم ممکن است برای چه مأموریتی مرا خواسته باشند.
مدتی قبل بر اثر یک سانحه، «ایجکت»(عمل پریدن از هواپیما را می گویند.)کرده بودم و پایم شکسته بود. تازه داشت خوب می شد که مرتب به فرمانده عملیات (سرهنگ معنوی نژاد) اصرار کردم که مرا برای مأموریت برون مرزی در برنامه قرار دهد. اما ایشان به سبب آسیب دیدگی من این کار را به تعویق می انداخت تا کاملاً سلامتی ام را بازیابم.
بلافاصله خودم را به پست فرماندهی رساندم. دیگر دوستان خلبانم (غفاری، دلخواه اکبری و اشکان) هم آمده بودند. فرمانده همه را در اتاقی جمع کرد و گفت:
-جناب غفاری، عبیری، دلخواه اکبری و اشکان! مأموریت زدن شهر بغداد توسط شما باید انجام شود. باید خیلی مواظب باشید، کسی از مأموریت بویی نبرد. غفاری با عبیری پرواز خواهد کرد و دلخواه اکبری با اشکان. صبح فردا به صورت دسته دو فروندی طوری باید«تیک آف»(برخاستن وپرواز کردن از هواپیما از زمین را می گویند.) کنید که طلوع خورشید بالای بغداد باشید. هدف زدن قصر صدام است. اگر نتوانستید، شهر بغداد را بمباران کنید. توجه داشته باشید هرگاه تهدید شدید، سریعاً برگردید، جناب بابایی تأکید زیادی کرده اند که در صورت بروز خطر سریع برگردند. حالا روی نقشه کار کنید، موفق باشید…
فرمانده اتاق را ترک کرد. ما چهار نفر به مرور نقشه و محاسبات پروازی – که اصطلاحاً «بریف» و یا توجیه پرواز می گویند- مشغول شدیم. هدف بسیار حساسی بود. دیوار دفاعی بغداد یکی از مستحکم ترین پدافند هوایی محسوب می شد که گذر از آن دل شیر می خواست. به مأموریتی قرار بود اعزام شویم که ۹۰ درصد احتمال بازگشت از آن نبود. ولی بدون توجه به این مخاطرات، شور و شعفی بر تمام بچه ها حاکم شده بود. چرا که برای زدن قصر صدام می رفتیم، اگر موفق می شدیم تااین کاخ ستم را بر سر طاغوت بغداد خراب کنیم، ممکن بود سرنوشت جنگ به یکباره عوض می شد.
با دقت زیاد روی نقشه کار می کردیم و زمان از دست مان خارج شده بود. طوری که متوجه شدیم ساعت یک بامداد است و هنوز ما چهار نفر با حساسیت داریم به بحث و تبادل نظر می پردازیم. صلاح نبود بیش از آن حساسیت داشته باشیم چرا که ممکن بود در پروازمان که چند ساعت دیگر قرار بود انجام شود، اثر سوء بگذارد.
از پست فرماندهی بیرون آمدیم و هر یک رهسپار منزل شدیم. در این فاصله چندین بار وضعیت قرمز اعلام شده و آژیر هوایی به صدا درآمده بود. اما ما که در اتاق جنگ سرگرم بررسی حمله فردا بودیم، هیچ صدایی را نشنیده بودیم.
به در منزل رسیدم، کلید را به آهستگی از جیبم بیرون کشیدم و در قفل در جای دادم و به نرمی چرخاندم تا اینکه همسر و فرزندانم از خواب بیدار نشوند. غافل از اینکه تا آن ساعت، خواب به چشم همسرم نرفته بود و هر لحظه انتظار مرا کشیده است. او فکر می کرد که من به مهمانی رفته ام، ولی نمی دانست که تا آن موقع در پست فرماندهی سرگرم طرح ریزی عملیات به بغداد بوده ام.
با صدای باز شدن در، همسرم سراسیمه جلو آمد و در حالی که کمی هم عصبانی بود، گفت:
-قاسم! تااین موقع مهمانی طول می کشه؟! ما نصف عمر شدیم، نمی دانی وقتی آژیر قرمز می کشند و برق پایگاه را قطع می کنند، این بچه ها چه حال و روزی پیدا می کنند. آن وقت تو با خیال راحت در مهمانی می مانی، حتی یک زنگ هم به منزل نمی زنی تا از حال ما با خبر بشی!…
خیلی عصبانی بود، حق هم داشت. چون من به او نگفته بودم که ممکن است چه ساعتی برگردم. حتی او نمی دانست که من تا آن موقع صبح حتی افطار هم نکرده و مشغول چه کاری بوده ام. ترجیح دادم بی خبر بماند. چون نمی دانستم به او بگویم که چند ساعت بعد عازم مأموریت بغداد هستم. نطقش گل کرده بود ومرتب غر می زد و می گفت:
-خوردن یک افطاری این قدر طول می کشه؟!
-خانم، می دانم حق با شماست؛ ولی خوب مهمانی کمی طول کشید، از اینکه شما را ناراحت کرده ام معذرت می خواهم …
آخرین تیر کمانش را رها کرد و گفت:
-بااین همه دلشوره و ناراحتی اصلاً فرصت نکرده ام سحری درست کنم، برای سحر هیچی نداریم!
می خواستم بگویم، «آخه بی انصاف من شام هم نخورده ام حالا اگر سحری درست درمونی هم نخورم چگونه پرواز کنم و…» ولی زبانم را گاز گرفتم و گفتم:
-مهم نیست خانم اگر بیدار شدیم، یه چیزی می خوریم.
ساعت را کوک کردم و بالای سرم گذاشتم و خوابیدم. سحر که بلند شدم. همسرم قبل از من بیدار شده بود، گویا دلش به حالم سوخته و مشغول درست کردن سحری بود. همه اش در فکر بودم، چگونه از منزل خارج شوم که او متوجه نشود. چرا که با وضعیتی که او داشت، صلاح نبود به او بگویم به مأموریت بغداد می روم. با خود گفتم اگر من شهید بشوم، همسر بیچاره ام بااین دو بچه چه کار می کند؟
سحری را خوردیم، همیشه عادت داشتم، نماز را می خواندم و بعد اگر فرصتی بود، کمی هم می خوابیدم؛ ولی آن روز، به خاطر اینکه موقع رفتنم، همسرم بیدار نشود و فکر کند که برای نماز بیدار شده ام به او گفتم:
-خیلی خسته ام، می روم بخوابم، بعد برای نماز صبح بیدار می شوم.
–آخه چیزی به اذان صبح نمانده، نمازت را بخوان و بعد بخواب.
-خسته ام، بعداً می خوانم.
چشمانم را به بهانه خوابیدن بستم، ساعتی بعد به خیال اینکه همسرم خوابیده بلند شدم. نمازم را خواندم و لباس هایم را پوشیدم… غافل از اینکه همسرم زیر چشمی مرا می پایید. همین که کفش هایم را پوشیدم، سرش را بلند کرد وگفت:
-قاسم! کجا؟
-گردان.
-صبح به این زودی؟
در آن برهه از جنگ، همسران خلبان ها به خوبی به شیوه کار شوهران شان آگاه شده بودند، مخفی کردن مسائل از آنها بسیار سخت بود، چرا که همانند روانشناسان از حالات و رفتار ما پی می بردند که یک روز عادی را شروع کنیم و یا اینکه عازم مأموریت جنگی هستیم.
باید بگویم برای یک خلبان، خاکریز منزل و در کنار زن و فرزند شروع می شود. برخلاف سایر رزمندگان که کیلومترها با خانه فاصله دارند ودرآن لحظه شروع عملیات، زن و فرزند، مادر و… او را نمی بینند که چگونه مهیا برای حمله می شود واین خود، مزیت بسیار خوبی است، زیرا آن رزمنده با فراغ بال بیشتری به مأموریت می رود. ولی این حالت برای خلبان نیست. باید در پایگاه مربوطه باشد و از همان جا لباس رزم بپوشد و با پرنده آهنین بالش به قلب دشمن یورش ببرد. ممکن است نیم و یا یک ساعت بعد موفق باز گردد و یا اینکه شهید ویا اسیر شود ودیگر بازنگردد.
بارها و بارها با دیدن این صحنه های خداحافظی به یاد سختی جنگ امام حسین(ع) با اصحاب یزید (لعنت الله) افتادم. چرا که اصحاب امام حسین(ع) از خیمه ها و در کنار زن وفرزند، برادر و خواهر به صحنه نبرد می رفتند و جلو چشمان آنها در خون خود می غلتیدند. هرچند خانواده پر طاقت باشد و از نظر ایمان قوی، ولی چون روح انسانی لطیف است وانسان کانونی از عاطفه واحساس است این صحنه ها قلب او را جریحه دار می کند.
من نیز بااین صحنه ها خود را در صحرای کربلا تصور می کردم که از کنار خانواده برای درهم می کوبیدن کاخ یزید زمان عازم بودم. هرچند خود خوشحال و مسرور از این عملیات بودم؛ ولی همسر و فرزندانم دلواپسی عجیبی بر وجودشان حاکم شده بود.
همسرم هرچه اصرار کرد تا به او بگویم که کجا می روم، بی فایده بود، سرانجام چشمش به نقشه ای که در دستم بود، افتاد. از پایگاه تا بغداد خط قرمزی کشیده شده بود او این مفهوم را می دانست که هدف زدن شهر بغداد است. به یکباره دلش فرو ریخت وبا تعجب پرسید!
-قاسم! بغداد، وای…
-خانم، بغداد نمی رویم، برای یک گشت هوایی قرار است چند تا هواپیما را اسکورت کنیم.
-فکر می کنی من بچه ام، تو داری به بغداد می روی! پس بگو چرا از امروز عصری دلم هی شور می زد، قاسم من خیلی می توسم، مواظب خودت باش! اگر خدای ناخواسته طوریت بشه من با این دوتا بچه، بیچاره می شم…
برای اینکه او را دلداری بدهم وکمی آرامش کنم، گفتم:
-خانم کی گفته به بغداد می رویم، این فقط یک نقشه است، چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟!
از هر دری وارد می شدم، متقاعد نمی شد. او پی برده بود که عازم چه مأموریت خطرناکی هستم. دلشوره عصرهمان روز او هم زیاد بی ربط نبود نگرانش کرده بود. گویا به او الهام شده بود که سفر مرا بازگشتی نخواهد بود. ازاین رو بی قراری می کرد. سرانجام کوتاه آمد و رفت ظرف بزرگی را پراز آب کرد و قدری سبزی داخلش انداخت و پشت سرم ریخت. او تصور می کرد هرچقدر آب بیشتر بریزد سلامت بازگشتن من بیشتر کمک خواهد شد.
قبلا! مأموریتهای زیادی رفته بودم، ولی تاآن روز همسرم را این گونه دلواپس ندیده بودم. شاید هم تشویق خاطرش به خاطر رفتار من بود که سعی داشتم مأموریتم بو نبرد و همین اما او را نگران تر می کرد. در حالی که چشمش بدرقه ام می کرد، سری برایش تکان دادم و گفتم:
-برمی گردم، ان شاءالله!
بخشی از خاطرات خلبان آزاده سرهنگ ابوالقاسم عبیری /سایت جامع آزادگان
به در منزل رسیدم، کلید را به آهستگی از جیبم بیرون کشیدم و در قفل در جای دادم و به نرمی چرخاندم تا اینکه همسر و فرزندانم از خواب بیدار نشوند. غافل از اینکه تا آن ساعت، خواب به چشم همسرم نرفته بود و هر لحظه انتظار مرا کشیده است. او فکر می کرد که من به مهمانی رفته ام، ولی نمی دانست که تا آن موقع در پست فرماندهی سرگرم طرح ریزی عملیات به بغداد بوده ام.