ما رفتیم زیر پنجره ها و پشت ستون های داخل آسایشگاه پناه گرفتیم. بچه ها چوبهای کناره پنجره ها را کندند و آماده مقابله شدند. این ماجرا درست زمانی اتفاق افتاد که حاج آقا ابوترابی را برای چند روز از اردوگاه برده بودند.
آن شب علی فرعون ( و بقیه کسانی که اسلحه شان را مخفی کرده بودند) اسلحه هاشان را درآوردند و آماده درگیری شدند. حسین آقا مروت اجازه درگیری نداد. گفت: اگر یک تیر از طرف ما شلیک شود، بهانه ای است دست آنها تا همه مان را قتل عام کنند.
ما تا آن لحظه دو شهید و چهارده زخمی داشتیم. زخمی ها را به سرعت بردیم تو آسایشگاه ها. چند نفر از اسرای دانشجوی پزشکی، با پانسمان و حتی خارج کردن گلوله از بدن زخمی ها، تا آنجا که می توانستند کمک کردند. عراقی ها از ترس شان از اردوگاه رفته بودند بیرون.
همان شب چند نفر از بچه ها خواستند از فرصت استفاده کنند و فرار کنند. حسین آقا مروت نگذاشت. گفت: هیچ کس حق فرار ندارد. اگر یک نفر فرار کند، عراقی ها بهانه پیدا می کنند و همه مان را قتل عام خواهند کرد.
تانک های عراقی پشت در اردوگاه مستقر شدند.
گفتیم: حالا که اردوگاه تو دست های ماست، باید نگهبانی بدهیم و ازش مواظبت کنیم.
برای هر آسایشگاهی نگهبان داشتیم. یادم می آید استواری به نام عباس پاسبخش بود. من و دو نفر دیگر از بچه های تبریز پاس سه بودیم. می بایست از ساعت چهار تا شش صبح نگهبانی می دادیم. به ما گفتند: شما بخوابید. وقتی نوبت پاس تان شد، بیدارتان می کنیم .
ما وقتی بیدار شدیم که…
*سایت جامع آزادگان