یک پزشک افغان که در سازمان بهداشت جهانی کار می‌کرد برایم می‌گفت قضیه‌ ریش و چادر، بیش از اندازه در رسانه‌ها بزرگ شده است، چون ریش داشتن، ظاهر عادی مردان افغانستان، خصوصا مردان غیر شهری بود.

گروه بین‌الملل مشرق - در قسمت‌های قبلی این نوشتار (که ترجمه‌ای است از سفرنامه‌ی فهمی هویدی به افغانستان طالبان در سال 1377 شمسی با عنوان «طالبان، سپاهیان خدا در نبردی اشتباهی!») ماجرای چگونگی آغاز سفر نویسنده به افغانستان را خواندیم. همچنین دیدیم که نویسنده چطور خود را به پاکستان رساند و از آنجا چطور برای وارد شدن به افغانستان به سمت مرز حرکت کرد. ماجرای مواجه شدن با اولین نیروی طالبان و آخرین نیروی طالبان هم ذکر شد.

وضعیت منطقه‌ی مرزی بین افغانستان و پاکستان و اوضاع قاچاق کالا و وضع سلاح و مواد مخدر در آن، داستان گرفتن مجوز ورود به افغانستان از مأمورین طالبان، و وضعیت فاجعه‌آمیز راه‌های افغانستان (که هم خنده‌دار بود و هم گریه‌دار) از دیگر مطالبی بود که ذکر شد. همچنین مشاهدات راوی از وضعیت کابل پیش از شروع جنگ‌های داخلی و وضعیت شبه‌ویرانه‌اش پس از این جنگ‌ها را هم خواندیم. این قسمت چهارم را می‌خوانیم:
 
اگر بخواهیم صحنه‌ی افغانستان را در یک عبارت خلاصه کنیم باید بگوییم مجاهدین شکل زندگی در افغانستان را تغییر دادند، اما نیروهای طالبان، محتوای آن را عوض کردند.

درباره‌ی کارهایی که کمونیست‌ها کردند اصلا جای بحث نیست، اولا چون مواجهه [بین آنان و ملت افغانستان] طبیعی و قابل فهم بود [چون تفکرات آنان با تفکرات شدیدا ریشه دار در فرهنگ اسلامی افغانستان در تعارض صد در صد قرار داشت] و ثانیا چون تکان‌های شدیدی که جامعه‌ی افغانستان بعد از ورود مجاهدین به کابل در بهار سال 1992 به آن دچار شد، تکان‌های قبلی را تحت الشعاع قرار داد چون هم شدیدتر بود هم گیج کننده‌تر. زندگی در کابل، آینه‌ای بود که همه‌ی اینها را نشان می‌داد.

بعد از چند ساعت نفس تازه کردن [و استراحت] بعد از آن سفر شکنجه‌آمیز که برای رسیدن به پایتخت پشت سر گذاشته بودیم، متوجه شدم چرخیدن در کابل و دیدار با مسئولین حکومت طالبان نیاز به مجوزی از دفتر مطبوعات در وزارت خارجه دارد.

این مسئله باعث تعجبم نشد چون در سفرم (بیست سال پیش از آن تاریخ) هم همین روند را طی کرده بودم، گذشته از آن، برخی از کشورها رسانه‌های خارجی را به انجام چنین ترتیباتی ملزم می‌کنند.

می‌گفتند حکومت طالبان بعد از حمله‌ی هوایی [موشکی] آمریکایی‌ها به پادگانی که گفته می‌شد محل آموزش نظامی بوده، و بعد از افزایش موج درخواست‌ها نسبت به تحویل دادن بن لادن (پس از اتهامش به دست داشتن در فعالیت‌های تروریستی) نسبت به خبرنگارهای خارجی سخت‌گیرتر شده‌اند. از آنجا که اکثر خبرنگاران خارجی، اروپایی یا آمریکایی هستند، خبرنگارهای خارجی مورد شک واقع شده و باعث نگرانی شده‌اند. نیروهای طالبان بعید نمی‌دانستند که برخی از این خبرنگاران تحت پوشش مأموریت مطبوعاتی به کابل آمده باشند درحالیکه در اصل هدف‌های دیگری دارند.

وقتی این حرف‌ها را شنیدم گفتم وقتی مأمور استقبال در هتل پیشاور شک خود درباره‌ی حقیقت مأموریت اکثر مهمان های خارجی هتل را به زبان می‌آورد، پس عجیب نیست که این قبیل شک و تردیدها در بین طالبانی‌ها در کابل شایع باشد.
 
[بعد از رفتن به وزارت خارجه] مسئول دفتر مطبوعات در آنجا از من خواست فرم‌هایی را پر کنم تا برایم کارت شناسایی موقت صادر کنند. روی فرم‌ها، کلمه‌ی «دولت» اسلامی افغانستان را خط زده و به جایش کلمه‌ی «امارت» را نوشته بودند.

بعد از پر کردن فرم، مسئول مربوطه گفت باید چهار چیز را رعایت کنم: اول اینکه در هتل اینترکونتینانتال اقامت داشته باشم (منظورش این بود که در خانه‌ی هیچ شخص افغانی ساکن نشوم). دوم اینکه یک نفر همراهِ مورد اعتماد از طرف وزارت خارجه مدام در کنارم باشد تا انجام تماس‌ها و ترجمه را انجام دهد (اشاره‌ای به تحت نظر داشتن نکرد!) سوم اینکه با ماشینی که از شرکت گردشگری افغانستان اجاره می‌کنم (افغان تورز) جا به جا شوم.

چهارم هم اینکه از عکس گرفتن از اشخاص خودداری کنم، چون حکومت طالبان این مسئله را غیر شرعی می‌داند، مگر در موارد ضرورت و در وضعیت خاص، و کارهای خبری جزو موارد استثناء محسوب نمی‌شود (در آن حال هم فقط تصویر برداری از صورت، بدون گرفتن عکس از کل بدن جایز است، آن هم مثلا برای استفاده‌ی خاص در کارت‌های شناسایی.)



اعلام کردند که هزینه‌ی همراه و ماشین با خودم است، و جمع دو تا با هم می‌شود روزانه 150 دلار، که اگر نیاز به سفر به خارج کابل باشد، این قیمت دو برابر می‌شود، و اگر بنا به رفتن به جبهه‌های درگیری باشد این هزینه سه برابر خواهد شد (به خاطر خاطراتی که در آن هست).

درخواست‌هایشان جای بحث ندارد، و خبرنگاری که وارد کابل می‌شود اگر بخواهد مأموریت خبری‌اش را انجام دهد راهی ندارد جز اینکه خوب گوش کند و بپذیرد و عمل کند، چون اصلا گزینه‌ی دیگری ندارد. و این، همان کاری بود که من هم کردم.

همراهم [که از طرف وزارت خارجه تعیین شد] یک استاد دانشگاه بود که در دانشکده‌ی ترجمه تدریس می‌کرد و حقوقش بعد از پایین آمدن ارزش پول ملی افغانستان (که به آن «افغانی» گفته می‌شود) در مقابل دلار، حالا ماهانه معادل دوازده دلار بود. با این وجود، وضعیت او بهتر از بسیاری از کارمندان حکومت بود که متوسط حقوق ماهانه‌شان تنها به چهار تا شش دلار می‌رسید. 

همین باعث شده بود که هر کدام از کارمندان دولت سعی کند مشکلاتش را به یکی از این دو راه حل کند: یا کاری بیرون افغانستان پیدا کند [ و از کشور برود] یا آنکه در کنار کار اصلی‌اش، شغل دومی پیدا کند و در بعد از ظهرها، یا حتی در ساعات کار رسمی در صبح‌ها!، به آن هم بپردازد.

و به دلیل پایین بودن دستمزدها، کارمندان حکومتی دیگر بعد از ساعت یک بعد از ظهر (از ساعت 8 صبح تا آن موقع) کار نمی‌کردند. طوری که همراهم تعریف می‌کرد، حقوق‌های پایین کارمندان را ترغیب نمی‌کرد که بعد از یک کار کنند. گذشته از این که کلا «کار» کم بود. درصد بسیار بالا و اغلب ساختمان‌های وزارتخانه‌ها ویران شده بود و همین باعث شده بود کارمندان در شرایط بی‌نهایت سختی کار کنند.

متوجه شدم که قیمت ارز بعد از به قدرت رسیدن طالبان در کابل و به رسمیت نشناختن حکومت آن توسط اکثر کشورهای دنیا، به شدت دچار بحران شده است: در سال 1994 قیمت دلار برابر چهارصد افغانی بود، ولی در ماه سپتامبر 1997 [یعنی یک سال پس از به قدرت رسیدن طالبان] قیمت هر دلار رسیده بود به سی و شش هزار افغانی. در همان سال 1994، قیمت هر روپیه‌ی پاکستان سی افغانی بود ولی در سپتامبر 1997، تبدیل شده بود به ششصد و چهل و پنج افغانی!
 
تا وقتی وقت ملاقات‌هایی که از مسئولین حکومت خواسته بودم تعیین شود، سعی کردم با بخش‌های مختلف شهر آشنا شوم. یک روز کامل را بین خرابه‌ها و آوارها گذراندیم: ساختمان‌های وزارتخانه ها و کاخ ریاست جمهوری. و اینها اهدافی بودند که هر کس می‌خواست قدرت حاکم در شهر را سرنگون کرده یا ضدش عملی انجام دهد، آن را هدف می‌گرفت.

خطوط تماس که حدفاصل بین رزمندگان طرف‌ها محسوب می‌شد، بیشترین نصیب را از خمپاره ها و ویرانی برده بود. موزه‌ی کابل جزو ویرانه‌ها بود. محتویات قیمتی و نادرش هم به غارت رفته، محتویاتی که عمرشان به هزارها سال می‌رسید و همه‌شان به موزه‌های اروپا و ایالات متحده آمریکا منتقل شده بود.

در کاخ «دار الامان» که یک شاهکار معماری و جاذبه‌ی گردشگری بود، حتی یک دیوار هم سرپا نبود. مقبره‌ی سید جمال الدین افغانی [سید جمال الدین اسد آبادی] که در محوطه‌ی دانشگاه کابل قرار دارد به صورت کامل تخریب نشده بود، ولی خمپاره‌ای به آن خورده و بخشی از آن را فرو ریخته بود. منطقه‌ی تجری فرش افغان که به «جاده مایواند» مشهور بود، به کلی از نقشه محو شده بود!

[جلوتر]، وقتی ویرانی‌ای که بر سر منطقه‌ی صنعتی کابل آمده بود را دیدم پرسیدم کارخانه‌ها چه شدند. جواب این بود: اکثر ماشین‌آلات کارخانه‌ها باز، و به پاکستان منتقل شدند.
حدیقة بایرشاه که زیباترین تابلوی طبیعی در پایتخت بود، حالا تبدیل شده بود به جایی برای جمع شدن زباله.

دامنه‌ی ویرانی به باغ وحش کابل که دو هزار گونه‌ی جانوری داشت هم رسید بود و در آن تنها پانزده نوع جانوری باقی مانده بود، از جمله شیری زخمی و خرسی شَل و چهار میمون کوچک (نسناس)!

مناطق مسکونی‌ای بودند که به کلی خالی از ساکنینش شده بود و الان نمی شد در آنها چیزی پیدا کرد جز سگ‌های ولگرد و گربه‌ها. 

با این توصیفات، عجیب نبود که در کابل فقط پانصد هزار نفر جمعیت باقی مانده باشد (یعنی نیمی از جمعیت اصلی شهر) و پانصد هزار نفر دیگر آواره شده باشند. اکثریت قاطع کسانی که توان داشتند، از همان لحظه که اولین خمپاره به شهر خورده بود، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
بقیه مهاجرین هم از کارگرانی بودند که برای پیدا کردند کار و امنیت در کنار هم، به دیگر جاهای زمین پهناور خدا آواره شدند، اکثرشان هم رفتند به پاکستان یا کشورهای منطقه‌ی خلیج فارس.
 
***

به دلیل گستردگی و شیوع خرابی‌ها، بخش زیادی از مغازه‌دارها و فروشندگان، جنسشان را در پیاده‌روهای کنار خیابان‌ها بساط می‌کنند. حتی برخی بازارها هست که اساسا در پیاده‌روها قرار دارد و همه چیز در آن پیدا می‌شود.

چیزی که به چشمم آمد این بود که فروش لباس‌ها و کفش‌های کهنه و اثاثیه و لوازم دست‌دوم منزل، حضور پررنگی در بازارها دارد. می‌گفتند اینها، به درد فقرایی می‌خورد که نمی‌توانند چیز نو بخرند. اثاثیه‌ای که برای فروش گذاشته شده بود هم در اصل یا اثاثیه خانه‌هایی بود که ویران شده بودند، یا لوازم آواره‌هایی بود که می‌خواستند از دست چیزهایی که دارند خلاص شوند [ و بروند] یا لوازم و اثاثیه افراد فقیری بود که آنچه داشتند را برای فروش گذاشته بودند تا بتوانند با پولش، با بار زندگی سخت‌شان مواجه شوند.

از آنجا که پمپ بنزین‌ها کاملا تعطیل بودند، مواد نفتی هم در همان پیاده‌روها به صورت دستی و در ظرف‌های پلاستیکی فروخته می‌شد. همه‌ی این مواد نفتی هم قاچاقی یا از ترکمنستان یا از پاکستان وارد شده بود. 

اینکه ماشین‌های مورد استفاده‌ی اکثر افراد ساخت قدیم باشد عجیب نبود، اما چیزی که نظر آدم را جلب می‌کرد این بود که تعداد زیادی از ماشین‌های جدید از امارات وارد شده بود و هنوز پلاک امارات داشت، حتی روی برخی‌هایشان تابلوهایی بود که نشان می‌داد این ماشین‌ها «صادراتی»اند. البته برخی از این ماشین‌های جدید هم در اصل دست دوم بودند و با قیمت پایین به افغانستان صادر شده بودند.

اما گذشته از این، وسیله‌ی اصلی نقلیه داخل کابل، ماشین نبود، موتور سیکلت بود. دلیلش هم روشن بود، موتور هم ارزان‌تر بود و هم تعمیرش هزینه‌ی زیادی نداشت و قطعات یدکی‌اش هم در دسترس همه بود. فلذا هیچ خیابانی را نمی‌شد پیدا کرد که در آن در پیاده‌روها جایی برای تعمیر موتور نباشد.

تنها چیزی که در تعداد می‌توانست با این تعمیرگاه‌های موتور رقابت کند، محل‌های دستفروشی چوب بود که هر گوشه‌ای یک دسته چوب روی زمین ریخته بودند و می‌فروختند، چون همه‌ی خانه‌ها در کابل به این چوب‌ها احتیاج داشتند. اگر هم خانه‌ای به این چوب‌ها به عنوان سوخت برای پخت و  پز غذا و نان احتیاج نداشت، برای گرم کردن منزل به آن احتیاج داشت و با توجه به نزدیک شدن فصل زمستان، باید حجم زیادی از این چوب‌ها را در منزل ذخیره می‌کردند.

موقعی که در خیابان قدم می‌زدم، همراهم مسئولیتش بیشتر می‌شد، چون مجبور بود علاوه بر ترجمه و توضیح، بچه‌های گدا و زن‌های گدا را از اطرافم براند. این گداها فراوان‌اند و در اکثر خیابان های اصلی حضور دارند. همین که یک خارجی را ببینند دورش حلقه می‌زند و دستشان را دراز می‌کنند و مدام تکرار می‌کنند: «بخشش، بخشش»!

[یک بار] تلاش‌های همراهم با شکست مواجه شد، چون فشار گداها از قدرت او در دور کردن آنها و داد کشیدن بیشتر بود. هر بار تلاش می‌کردم [با دادن پول] یک بچه یا یکی از زن‌ها را راضی کنم، با ده‌ها دست که [جمعا] طولشان اندازه طول خود خیابان می‌شد رو برو می‌شدم. برخی اوقات خیال می‌کردم الان است که شیشه‌ی ماشین از شدت فشاری که دارد از بیرون به آن می‌آید خرد شود.
 
آخر شب، و بعد از این که کل شهر کابل را (از این سر تا آن سر) گشتیم، مهم ترین چیزهایی که در ذهنم شکل گرفت، این نکات بود:
-حضور نیروهای طالبان در شهر‌ها بسیار بسیار محدود است. طوری که در طول روز فقط یک ماشین گشتی طالبان را دیدم که یک وانت تویوتای چهار کابینه بود، سه نفر از سرنشین‌ها جلو نشسته بودند و چهار نفر عقب. اما حضور پررنگ و پر تراکم نیروهای طالبان در مراکز حکومتی و دستگاه‌های دولتی بود. دسته‌های زیادی از آنها در ورودی این مراکز و در مسیر آنها و طبیعتا در دفاتر اصلی آن مراکز دیده می‌شدند.

درباره‌ی گشتن در خیابان برای زیر نظر گرفتن رفتار مردم و شکل آنها از طرف طالبان نه چیزی دیدم نه شنیدم. مطلع شدم که این قضیه‌ی گشتن و پی‌گرد، مربوط به ماه‌های اول پس از ورود طالبان به کابل در پاییز 1996 بوده است. کما اینکه شنیدم شور و حرارت جوان‌های طالبان [در آن ابتدا] خیلی شدید بوده و خیال می‌کرده‌اند می‌توانند همه چیز را ظرف چند هفته یا چند ماه تغییر دهند.

ولی در هر حال، کاری که نیروهای طالبان می‌کنند از چارچوب سنتی جا گرفته در ذهن‌ها درباره‌ی امر به معروف و نهی از منکر [که تصویر کاملی هم نیست] بیرون نرفته. تصویری که امر به معروف و نهی از منکر را مربوط به جزئیات و رفتارهای فردی می‌داند و به منکرات عمومی که جوامع از آن رنج می‌برند (از قبیل ظلم و بی‌کاری و خرید از بازار سیاه و هدر دادن حقوق مردم و خوردن مال مردم و ...) کاری ندارد.

-تمرکز جنبش طالبان بر روی ظاهر و پوشش مردم، باعث شده که همه در خیابان یک تیپ داشته باشند: همه‌ی مردها ریش دارند و همه‌ی زن‌ها «چادری» [پوشش زنان افغان که از سر تا نوک پا را یکپارچه پوشش می‌دهد.]

یک پزشک افغان که در سازمان بهداشت جهانی کار می‌کرد برایم می‌گفت قضیه‌ی ریش و چادری، بیش از اندازه در رسانه‌ها بزرگ شده است، چون ریش داشتن، ظاهر عادی مردان افغانستان، خصوصا مردان غیر شهری بود و از سنت‌های رایج در افغانستان این بود که مرد وقتی به حج رفت، ریش گذاشتن برایش واجب می‌شود. چادر هم از گذشته و کماکان لباس رایج زن‌ها در جای جای افغانستان و پاکستان و بنگلادش است. که فقط دخترهای شهری آنرا به تن نمی‌کنند.

و کاری که جنبش طالبان در این زمینه کرد که از بزرگترین خطاهایش بود (و باعث شد خیلی به او بد بگویند) این بود که وضعیت اجتماع را به همان صورتی که بود به حال خود نگذاشت و ریش و چادری را برای همه اجباری کرد و این را تبدیل کرد به یک پوشش و ظاهر الزامی و اجباری.

-زنان را در خیابان‌ها می‌دیدم که با پوشش چادری، دسته‌جمعی یا تکی در خیابان‌ها تردد دارند. نه آن طور که می‌گفتند در خانه حبس شده‌اند و نه آنطور که شایع بود حتما یک محرم همراهشان بود. گمان غالب اینطور شده بود که دستور ممنوعیت زنان در کارهای عمومی (به استثنای پزشکی و پرستاری) این تصور را ایجاد کرده بود که این به معنای دستور به زنان برای ماندن در خانه‌ها و نیامدن به خیابان‌هاست. در ادامه باز راجع به این نکته بحث خواهیم کرد. 

البته می‌گفتند شرط اینکه زن اگر کاری در خیابان داشته باشد باید حتما یک محرم هم همراهش باشد تا بتواند از خانه بیرون برود، در اصل دروغ نبوده و صرف ادعا و تهمت محسوب نمی‌شود. ولی این هم یکی از همان دستوراتی بود که در برهه‌ی هیجان و شور اولیه [تسلط طالبان بر قدرت] صادر شد، ولی بعدا در سکوت از آن صرف نظر شد چون فهمیدند اجرای این دستور در عمل یا خیلی سخت است یا محال.
 
-بعد از عمومی کردن شکل و ظاهر طالبانی برای همه، و بعد از آنکه عده‌ای تصمیم گرفتند خودشان را به شکل و لباس رهبران دوره‌ی جدید در آوردند (یعنی عمامه، ریش و شالی روی شانه)، طبیعی بود که تنوعی که در [ظواهر] جامعه‌ی افغانستان بود؛ کم شود. تصویری که از جامعه‌ی افغانستان در بیست سال قبل از آن داشتم (و پیشتر به بخشی از آن اشاره کردم) حالا تبدیل شده بود به تصویری تاریخی یا حتی باستانی!

اما از بین رفتن تنوع در ظاهر افراد، عامل دیگری جز پاشیده شدن رنگ طالبانی بر ظاهر مردم هم داشت و آن عبارت بود از درگیری‌هایی که با عوامل شخصی یا سیاسی شروع شده بود ولی  کم کم، به نوعی رنگ و بوی نژادی و قومیتی هم پیدا کرده بود. اگرچه جماعت طالبان که خود وابسته به قومیت پشتون هستند، به شدت نقش عامل قومیتی را نفی می‌کنند (و در اثبات آن استدلال می‌کنند که وزیر آموزش در حکومتشان و معاون او اوزبک هستند نه پشتون) اما در حقیقت مسئله با آنچه آنان می‌گویند تا حدی فرق دارد:

در عمل، اکثر جوانان شیعه‌ی هزاره به گروه شبه نظامی حزب وحدت اسلامی (که در حال جنگ با طالبان است) پیوسته‌‌اند. و هیچ کس در پایتخت انکار نمی‌کند که اکثر ساکنین تاجیک کابل بعد از خروج رئیس جمهور برهان‌الدین ربانی و احمد شاه مسعود از کابل [و ورود طالبان به شهر] از شهر آواره شده و حالا جزو مخالفین طالبان‌اند. و آنچه برای تاجیک‌ها رخ داده بود، برای اوزبک‌ها هم رخ داده است.
 
-در طول روز چندین تابلو در سطح شهر دیدم که حکایت از مراکز آموزش زبان انگلیسی داشتند. فهمیدم که تعداد این مراکز تا حالا به 20 آموزشگاه رسیده است. چیزی که شدیدا متعجبم کرد این بود که شنیدم فرانسوی‌ها در موقعی که جنگ جریان داشت یک مرکز فرهنگی برای آموزش زبان فرانسوی دایر کرده بودند و بسیاری هم به آن رجوع کرده‌اند.

واقعا خجالت کشیدم که هیچ کس نیست تا به مردم زبان عربی یاد دهد، با وجودی که مردم شدیدا مشتاق این زبان هستند، نه فقط به دلایل عاطفی، و نه فقط به این دلیل که بسیاری از مردم می‌خواهند برای کار به عربستان و دیگر کشورهای خلیج فارس بروند، بلکه ایضا به این دلیل که این حرف بین مردم شایع است که عربی زبان اهل بهشت است، گذشته از اینکه زبان قرآن کریم هم هست.

 حالا که بحث از زبان عربی شد بد نیست اشاره کنم به سوالی که چندین بار شنیدم و آن اینکه: چرا عرب‌ها در دوره‌ی جنگ ضد شوروی با حماسه و شور و شوق شدیدی به صورت گسترده به افغانستان رو کردند، ولی بعدا به کلی خودشان را از جریان بازسازی کشور [بعد از جنگ با شوروی] کنار کشیدند؟ کسانی که این سوال را می‌کردند، به این موضوع استشهاد می‌کردند که در حال حاضر در کابل، پنجاه سازمان غیردولتی  مشغول فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی مختلف‌اند و در بین آنها فقط دو سازمان عربی کمک‌رسان وجود دارد، یکی عربستانی و دیگری کویتی. و بقیه‌ی چهل و هشت سازمان، همگی اروپایی و آمریکایی‌اند!

ادامه دارد...
 
قسمت‌های قبل:

مقدمه

قسمت اول

قسمت 2

قسمت 3
 
 
نکته: مطالب درج شده در این سلسله‌ خاطرات لزوما بیانگر دیدگاه‌های سیاسی یا تاریخی مشرق نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل ترجمه شده است.