گروه بینالملل مشرق - در قسمتهای قبلی این نوشتار (که ترجمهای است از سفرنامهی فهمی هویدی به افغانستان طالبان در سال 1377 شمی با عنوان «طالبان، سپاهیان خدا در نبردی اشتباهی!») ماجرای چگونگی آغاز سفر نویسنده به افغانستان را خواندیم. همچنین دیدیم که نویسنده چطور خود را به پاکستان رساند و از آنجا چطور برای وارد شدن به افغانستان به سمت مرز حرکت کرد. ماجرای مواجه با اولین نیروی طالبان و آخرین نیروی طالبان هم ذکر شد. وضعیت منطقهی مرزی بین افغانستان و پاکستان و اوضاع قاچاق کالا و وضع سلاح و مواد مخدر در آن، داستان گرفتن مجوز ورود به افغانستان از مأمورین طالبان، و وضعیت فاجعهآمیز راههای افغانستان (که هم خندهدار بود و هم گریهدار) از دیگر مطالبی بود که ذکر شد. اینک قسمت سوم:
و بالاخره ... این هم کابل.
اول که میرسی چیزی از خود شهر نمیبینی، دیدن قلهی پر از برف کوه عظیم سلیمان (که کابل را در آغوش دارد) خبرت میکند که به دروازههای کابل رسیدهای. از بیست سال پیش که به اینجا سفر کرده بودم، هنوز تصویر شهری که به امانت در دل یک کوه گذاشته شده در ذهنم مانده بود. کوهی که اسطورهها میگویند آقایمان حضرت سلیمان علیه السلام بالای آن رفت و نگاهی به هند انداخت و بعد برگشت و وارد آن نشد، به همین دلیل این کوه را به نام کوه سلیمان نامیدند.
وقتی نزدیکتر شدیم، دیدیم چهرههای شهر پر است از زخمهای مختلف. همراهم به یک محوطه که پر بود از ساختمانهای خراب شده اشاره کرد و با تأسف گفت: «اینجا منطقهی صنعتی بود.» بعد، طوری که انگار نفسش در سینه گیر کرده باشد ساکت شد، و اجازه داد سریال تصاویر ویرانیها را بدون اینکه یک کلمه توضیح دهد پی بگیریم. حدود یک ربع وسط خرابیها چرخیدیم. گفتم: از جادهای که در آن چیزی جز چاله و حفره نبود رد شدیم تا به شهری برسیم که بارزترین چیزی که در آن است ویرانی و خرابی است. فهمیدم برای رسیدن به شهری با اینهمه ویرانی نمیشود از جادهای آمد مگر جادهای با آن همه بدبختی!
از جلال آباد بعد از اذان صبح و در تاریکی راه افتاده بودیم. همیشه همین کار را میکردیم چون هر سفر وقت زیادی میگرفت. وقتی که ظهر به کابل رسیدیم وضعیتمان خیلی خراب بود، نه فقط به خاطر اذیتهایی که در جادهی خراب، شده بودیم، بلکه در کنار آن به خاطر گرد و خاکی که با وجود بسته بودن پنجرههای ماشین، روی لباسمان نشسته بود و وارد گلویمان شده بود. این گرد و خاک، آنجا شده بود بخشی از زندگی روزانهی مردم. صبح و شب استنشاقش میکردند.
بیست سال پیش که برای اولین بار به اینجا آمدم، در هتل «کابل» ماندم، بعدها هم گاه گاهی دلم برای آنجا تنگ میشد، به خاطر سادگی و تمیزیاش و موقعیت زیبایش که به شهر مشرف بود و بر دامنهی کوه قرار داشت. در نزدیکی هتل کابل هم هتل «ایریانان» قرار داشت که شرکت هواپیمایی افغانستان درستش کرده بود و در زیبایی چیزی از هتل کابل کم نداشت.
از همراهم پرسیدم به کدام هتل میرویم؟ قبل از اینکه پاسخ دهد پیشنهاد کردم یا برویم هتل کابل یا ایریانا. نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. گفت ما اصلا گزینهای در مقابلمان نداریم چون در کل کشور فقط یک هتل وجود دارد و آن هم هتل کونتینانتال است، « اگر هم خوشت نمیآید خانههای خودمان هست، تشریف بیاورید آنجا.»
برای اینکه درستی حرفش را ثابت کند، کمی جلوتر در مسیر ایستاد، جلوی یکی از خرابهها. ساکت نگاهی به من انداخت. وقتی پرسیدم چرا ایستادی گفت: «این هتل کابل است! چند دقیقه بعد هم جلوی یک ساختمان دیگر که دور تا دورش را آوار گرفته بود و از خودش هم فقط یک طبقه و نیم باقی مانده بود ایستاد. نیازی نبود بگوید اینجا کجاست، چون تابلویش که به فارسی نوشته بود «هوتل ایریانا» هنوز روی دیوار بود، البته کج و آویزان شده بود، مثل لباسی که شسته باشند و روی یک بند رخت زهوار در رفته آویزانش کرده باشند!
چون هتل کونتینانتال نسبتا دور از مرکز شهر قرار داشت (یعنی جایی که طرفهای درگیری تلاش داشتند آنجا را تصرف کنند) به همین دلیل اصل ساختمانش از ویرانی در امان مانده بود، هرچند به آن هم صدماتی رسیده بود. در نمای ساختمانش هنوز میشد رد جنگ را دید، همهی شیشههایش شکسته بود و پنجرهها را با مشمع پوشانده بودند. اثرات ترکشهای خمپارههای بیهدف یک وجب از نما را هم بینصیب نگذاشته بود.
دقایقی بعد فهمیدم از این ساختمان ده طبقه، فقط یک طبقه قابل استفاده است و دیگر طبقات بالکل متروکه شده بود. صحنه نیازی به توضیح نداشت، وقتی در کل شهر همه جا خرابی به چشم میخورد، آدم باید خدا را شکر کند که توانسته یک طبقه قابل سکونت در هتلی پیدا کند که توانسته سالم بماند!
آسانسور خراب بود. همینطور تلفنها. خودم را خوششانس حساب کردم وقتی دیدم آب و برق وصل شده و میتوان در اتاقها از آب گرم استفاده کرد. این مسئله در کابل یک چیز خیلی لوکس محسوب میشد. اینرا بعدا فهمیدم. چون حکومت شدیدا در حال تلاش بود که برق را برای خانههایی که در آن باقی مانده بود برقرار کند. اما در مورد آب، وضعیت سختتر بود. چون اساسا آب به همهی خانهها لولهکشی نشده بود. یادم هست بیست سال پیش هم که به کابل آمده بودم، «سقا»ها برای محلات فقیر نشین (که اساسا در آن وقت نمیدانستند برق چیست!) آب میبردند.
تا این سفر دوم هم کماکان نیمی از شهر از آب چاه استفاده میکردند. البته برخی سازمانهای بینالمللی کار را تا حدی برای مردم آسان کرده بودند و روی چاهها تلمبه وصل کرده بودند و در آن وقت میشد در اکثر خیابانها این تلمبهها را دید.
وقتی آب و برق جزو مشکلات باشد، دیگر از تلفن نپرس! برایم گفتند که جهت تماسهای خارجی فقط یک خط وجود دارد و آن هم فقط از طریق دفتر وزارت ارتباطات میسر است. در ارتباطات داخلی هم تلفن جزو وسایل مرسومش نبود. مردم خیلی خوشحال شده بودند وقتی فهمیده بودند حکومت طالبان با یکی از شرکتهای آمریکایی قرارداد بسته که ظرف دو سال موبایل وارد کشور شود و اینطور شایع بود که قرار است بین یک میلیون تا سه میلیون خط تلفن همراه در مقابل دویست و چهل میلیون دلار در کشور فراهم شود.
تصویری که بیست سال پیش از کابل در ذهنم نقش بسته بود، هنوز کاملا در خاطرم بود. این تصویر را در اولین کتابم راجع به افغانستان ثبت کردم. آن کتاب تحت تأثیر جغرافیای افغانستان و رنگ و نقش شرقی کشور بود. فکر میکنم الان یادآوری آن تصویر مهم باشد تا بتوانیم میزان تغییری که بر سر شهر آمده بود را درک کنیم. به همین خاطر در زیر بخشی کوچک از آن کتاب را درج میکنم:
«کوه سلیمان، آن بالا به عنوان نگهبان شهر ایستاده و شهر را در آغوش خود گرفته. برف بر روی قلهی دور آن پیداست و در طول سال هم برای پانصد هزار نفری که در شهر زندگی میکنند، این صحنه کماکان قابل رویت است. آب از کوه [در نتیجهی آب شدن همین برفها] جاری میشود و به داخل شهر میآید و در کانالهای طولانی جاری و از آن طریق به مهمترین خیابانهای شهر میرسد و مردم از آن آب بر میدارند [ و در منازل] با آن خود را میشویند یا وضو میگیرند.
رودخانهی کابل با شش پلاش، راوی داستان شهر قدیمی است. در دو طرف رود هم دست فروشان زیراندازهای خود را انداخته و جنسهایشان را در پیادهرو بساط کردهاند و به دیوارهای خانههایی که قدیمی و تاریخی هستند تکیه دادهاند. درحالیکه شهر جدید کابل رود را نمیبیند و با آن هم سر و کاری ندارد. شهر جدید کابل در سمتی دیگری است، و ساخت دیگری دارد و جهانی نسبتا متفاوت.
کابل آینهی واقعیتهای افغانستان است: مناطقی در کابل هست که برای قرن بیستماند، و مناطق دیگری در آن است که چند قرن به گذشته برمیگردد. مثلا اگر به محلهی اصمعی (که خانههای گلیاش بر روی کوهپایهی کوه سلیمان بنا شدهاند) بروی، خود به خود به قلب قرن نوزدهم وارد میشوی.
برخی خانهها بیشتر شبیه غاراند: کوچک، تنگ و بدون اثاثیه. البته خانههای اکثر فقرای افغانستان اثاثیه ندارد، و کل لوازم منزلشان همان فرشی است که روی زمین افتاده. وقتی که قبایل نورستان توانستند صندلیهای چوبی بسازند، این اتفاق مهم و هیجانانگیزی تلقی شد.
اثاثیهی خانوادههای متوسط هم عبارت است از تختهای تنهی درختها و طناب که در زبان افغانستانی به آن به فارسی «چارپایی» میگویند.
مثل مهندسی همهی شهرهای شرقی ما، در کابل هم هر حرفهای یک بازار دارد: نجارها و آهنگرها و مسگرها و گوشتفروشها و نانواها و رنگرزها و عطارها و ... .
گردشگرها هم بازار خودشان را دارند، حتی میتوان گفت بازارهای مرکز شهر مختص آنهاست. حتی «خیابان مرغها» که بازار فروش سبزی و مرغ بوده حالا تبدیل شده به بازار بزرگی برای گردشگرها ولی هنوز همان اسم قدمیش روی آن مانده است. در آنجا تولیدات همهی قبایل و استانهای افغانستان را عرضه میکنند: فرشی که با دست دختران ترکمان و مرو بافته شده، چرم و خز از مناطق تاجیکنشین، جلیقههای ملیلهدوزی شده از غزنی، زیورآلات نقرهای از شهرهای ترکمنشین و نورستان، تفنگها و هفتتیرهای با عاج روی آن کار شده از مناطق هزاره نشین.
شکل و شمایل آدمها در خیابانها، تابلویی است که نشانگر حالت موزاییکی خاص افغانستان است. گونهای متعدد با راه و روشها و شکلهای متعدد و متفاوت، که همگی در کنار هم در یک بافت واحد [یعنی افغانستان] قرار گرفتهاند.
تاجیکها و پشتونها را میبینی با لباسهای بلندشان و شلوارهای گشادشان و عمامههای بزرگشان (که به طور متوسط از چهار متر پارچه تشکیل شده و همهاش دور سر پیچیده میشود و فقط نیم متر آخر آن روی سینه انداخته میشود.) و ترکمانها و ازبکها را میبینی با کفشهای درازشان و لباسها طرحدارشان با رنگهای زیبایش.
و در کنار همهی اینها زنان افغان را میبینی که «چادری» به سر کردهاند: پوششی رنگی که کل بدن را زیر خود میگیرد، از نوک سر تا نوک پا، و فقط سوراخهای توری جلوی چشم باز است.
به اندازهی تفاوت لباسها، چهرهها و هیکلها هم متفاوت است: افغانها قد بلند دارند با ریشهای سیاه و پرپشت، مغولها و ترکمانها چشمهای باریک دارند. بینی افغانها پَخ است و قدش تقریبا کوتاه، ولی بینی ترکمانها کوچک و دقیق و تقریبا قدشان بلند است. ایرانیالاصلها هم چشم درشت دارند و صورت گرد، ساکنان آریایی هندوکش هم پوست روشنی دارند که به سختی میتوان فهمید آسیاییاند.
این افراد با زبان واحد حرف نمیزنند چون زبانهای افغانستان تا بیست زبان محلی میرسد، هرچند دو زبان بیشتر رایج است: زبان پشتو که ترکیبی است از زبان اردو و انگلیسی و عربی، و زبان دری که ترکیبی است از فارسی و عربی.
روزنامهها هم به این دو زبان منتشر میشوند و بخشهای خبری هم به این دو زبان پخش میشود. یک خبر را اول گویندهی پشتو میخواند و بلافاصله همان خبر توسط گویندهی دری قرائت میشود.
همهی این شکلها و رنگها و قومیتها مقابل چشمانت در خیابانهای کابل میچرخند، تا جایی که نمیتوانی باور کنی همهی اینها اهل کشوری واحدند و تابعیت واحد دارند.
و اگر نبود آبی که از کوه جاری میشود و هر جا که میروی میبینی که در رگهای شهر جاری است، و اگر نبود رایحهی درختهای پربرکت «شنگ» در همهی خیابانها، و اگر نبود که هر وقت به ویترین مغازههای در شهر قدیم و جدید کابل نگاه میاندازی قفس پرندههای رنگی را میبینی، اگر این نشانههای مشترک نبود، حتما یقین میکردی داری بین کشورهای مختلف میچرخی که هیچ ربطی به هم ندارند.
در اینجا نقش مهم «کوه»های افغانستان به چشم میخورد. کوهها مثل حصارهای طبیعی دور محلهای استقرار قبایل مختلف کشیده شدهاند و همین، راه را برای تثبیت این تفاوتها هموار کرده است. این تفاوتها صدها سال پیش چشم ابن حوقل را هم به خود خیره کرده و دربارهی آن درکتابش چیزهایی نوشته بود.
چیزی که در خیابانهای کابل نظر آدم را به خود جلب میکند، گروههای «هیپی» است که مثل کاروانی بدون انتها، در دستههای مختلف در پیادهروها و خیابانها و کوچهها پخشاند.
درباره این هیپیها از همراهم سوال پرسیدم. خندید و گفت: اینها نه گردشگرند نه آدمهای کنجکاو [که برای دیدن افغانستان از آن سوی دنیا آمده باشند] ، اینها –سرش را نزدیک گوشم کرد و به انگلیسی گفت: "معتادند!"
نتوانستم بفهمم داستان چیست، تا وقتی که از پنج نفر سوال کردم، چون هر کدام داستان را تا جایی تعریف میکردند، بعد ساکت میشدند. اعتراف میکنم نمیدانستم که قیمت مواد مخدر در این قسمت از آسیا تا این اندازه وسوسهکننده است. و برخی از گروههای هیپی، مقهور همین وسوسه میشوند و از اروپا با ماشین (از راه ترکیه و ایران) به افغانستان میآیند و اینجا در مسافرخانههای بسیار ارزان قیمت ساکن میشوند که گاهی قیمت اتاق در آن، شبی تنها یک دلار است. در اینجا از دیدن این کشور بکر لذت میبرند و در کل شبانه روز مشغول کیف کردن از مادهی مخدر حشیش سبز میشوند که به آن ناسوار گفته میشود. و بعد بر میگردند!»
[آنچه در این چند پاراگراف ذکر شد، روایتی بود از سفر بیست سال قبل نویسنده به کابل در سال 1976.]
اما حالا زندگی در کابل به عقب برگشته است، چه در ظاهر و چه در کیفیت. از نظر ظاهر، نصف شهر کاملا ویران شده، و در نصف دیگر هم فقط میزان صدمه است که جا به جا فرق دارد. آن نصف شهر که خراب شده، واقعا تبدیل به جای مخروبهای شده که امکان زندگی انسان در آن وجود ندارد. با تأسف باید گفت شهر کابل در طول حکومت کمونیستها (یعنی از زمان کودتای کمونیستی در سال 1978) در امنیت و مصونیت بود، تا آنکه در سال 1992 مجاهدین [که ضد حکومت کمونیستی افغانستان و اشغالگران شوروی طرفدار حکومت میجنگیدند، توانستند با شکست دادن دشمن] وارد کابل شوند.
اینکه کابل در دوران کمونیستها در امن و امان بود به این معنی نیست که کمونیستها خیلی نسبت به شهر مواظب بودند، یا اینکه به دلایل انسانی یا تمدنی شهر را در امنیت و سلامت نگاه داشته بودند، بلکه تنها دلیل مسئله این بود که کابل در زمان آنها صحنهی نبرد نبود. در تمام مناطق دیگری که شاهد جنگ ضد روسها [نیروهای شوروی] بود، آنان هیچ ابایی از بمباران روستاها و ویران کردن امکانات آنجا و سوزاندن محصولات و نابود کردن چارپایان نداشتند.
اما مجاهدین که وارد کابل شدند، شهر را به صورت قسط بندی [و هر کس در نوبت خود] ویران کردند!
اولین جنگ بین مجاهدین در کابل، در ماه آپریل سال 1992 بین نیروهای گلبدین حکمتیار و احمد شاه مسعود رخ داد که هر کدام میخواستند شهر را تصرف کنند.
دو ماه بعد از آن (در ماه می) در غرب شهر درگیریای بین نیروهای شبهنظامی اتحادیه اسلامی به فرماندهی عبدربالرسول سیاف و نیروهای حزب شیعهی وحدت اسلامی به رهبری عبدالعلی مزاری در گرفت.
دو ماه بعد در ماه آگوست، نیروهای حکمتیار (رهبر حزب اسلامی) به بهانهی وجود نیروهای شبهنظامی ژنرال اوزبکی کمونیست [یعنی سابقا با کمونیستها همکاری داشته و البته بعدا جزو مجاهدین شده و با کمونیستها وارد جنگ شده است] عبدالرشید دوستم (همپیمان احمد شاه مسعود) شهر را زیر آتش گرفتند. جنگ سه هفته ادامه پیدا کرد و تلفات آن حدود چهار هزار کشته برآورد میشود.
چندی بعد از آشتی بین برهان الدین ربانی (رهبر جماعت اسلامی) با حکمتیار (رهبر حزب اسلامی)، بین این دو مجددا در آپریل 1993 جنگ شروع شد که در خلال آن، کابل زیر بارانی از موشکها قرار گرفت.
در ماه نوامبر همان سال، درگیری دیگری بین دو طرف در شرق کابل شروع شد که دلیل آن، تلاش هر کدام برای سیطره یافتن بر مناطق استراتژیک شهر بود.
در ماه ژانویهی 1994، کابل شاهد درگیری بین نیروهای مزاری (رهبر حزب شیعی وحدت) و حکمتیار و دوستم (که با هم دشمن بودند) از یک طرف و نیروهای احمد شاه مسعود از طرف دیگر بود.
با آغاز سال 1995، نیروهای طالبان [که مدت زیادی از تأسیس آن نمیگذشت] توانستند خود را به کابل برسانند و در درگیریهای مرکز شهر با نیروهای مسعود مشارکت کنند، که در نهایت این درگیری منجر به ورود طالبان به شهر کابل در سپتامبر 1996 شد.
از آن زمان، نیروهای مسعود به بیرون کابل عقبنشینی کرده و در فاصلهی 25 کیلومتری آن موضع گرفتند و تا همین لحظه هنوز موشکهای او گاه گاهی به شهر میخورد.
اگر به تاریخها دقت کنیم، میبینیم که شهر کابل از سال 1992 تا الان صحنهی درگیری بوده است. به عبارت دیگر، سریال نابود کردن شهر و تخریب داراییهای عمومی آن و لرزاندن تن و بدن اهالی شهر با شدت تمام در طول این مدت استمرار داشته و همهی طرفها، در این شش سال در این سریال مشارکت داشتهاند.
اگرچه این سریال در ظاهر سریال «کشتن شهر» بوده (صرف نظر از اینکه عمدا صورت گرفته یا غیر عمد)، اما از دید ما (یعنی کسانی که از بیرون به قضایا نگاه میکنیم)، این جریانات چیزی نبوده جز حرکت فعالانهی همهی «مجاهدین» در مسیر خودکشی دستهجمعی.
نمیتوان گفت تعداد خمپارهها و موشکهایی که در این برهه به شهر اصابت کرده چقدر بوده، ولی شکی نیست که خمپارهها و موشکها مدام مثل باران درحال باریدن بر شهر بوده تا جایی که هر کدام از این داستانها که میشنویم نمونهای قابل رویت [از خرابی و آثار تخریب] باقی گذاشته که میشود مشاهدهاش کرد.
چطور توانستند این کار را بکنند، طوری که تصویر قبلی کابل به کلی از صحنه پاک شود؟ مسئله، جای بحث و بررسی دارد ...
ادامه دارد ...
قسمتهای قبل:
و بالاخره ... این هم کابل.
اول که میرسی چیزی از خود شهر نمیبینی، دیدن قلهی پر از برف کوه عظیم سلیمان (که کابل را در آغوش دارد) خبرت میکند که به دروازههای کابل رسیدهای. از بیست سال پیش که به اینجا سفر کرده بودم، هنوز تصویر شهری که به امانت در دل یک کوه گذاشته شده در ذهنم مانده بود. کوهی که اسطورهها میگویند آقایمان حضرت سلیمان علیه السلام بالای آن رفت و نگاهی به هند انداخت و بعد برگشت و وارد آن نشد، به همین دلیل این کوه را به نام کوه سلیمان نامیدند.
وقتی نزدیکتر شدیم، دیدیم چهرههای شهر پر است از زخمهای مختلف. همراهم به یک محوطه که پر بود از ساختمانهای خراب شده اشاره کرد و با تأسف گفت: «اینجا منطقهی صنعتی بود.» بعد، طوری که انگار نفسش در سینه گیر کرده باشد ساکت شد، و اجازه داد سریال تصاویر ویرانیها را بدون اینکه یک کلمه توضیح دهد پی بگیریم. حدود یک ربع وسط خرابیها چرخیدیم. گفتم: از جادهای که در آن چیزی جز چاله و حفره نبود رد شدیم تا به شهری برسیم که بارزترین چیزی که در آن است ویرانی و خرابی است. فهمیدم برای رسیدن به شهری با اینهمه ویرانی نمیشود از جادهای آمد مگر جادهای با آن همه بدبختی!
از جلال آباد بعد از اذان صبح و در تاریکی راه افتاده بودیم. همیشه همین کار را میکردیم چون هر سفر وقت زیادی میگرفت. وقتی که ظهر به کابل رسیدیم وضعیتمان خیلی خراب بود، نه فقط به خاطر اذیتهایی که در جادهی خراب، شده بودیم، بلکه در کنار آن به خاطر گرد و خاکی که با وجود بسته بودن پنجرههای ماشین، روی لباسمان نشسته بود و وارد گلویمان شده بود. این گرد و خاک، آنجا شده بود بخشی از زندگی روزانهی مردم. صبح و شب استنشاقش میکردند.
بیست سال پیش که برای اولین بار به اینجا آمدم، در هتل «کابل» ماندم، بعدها هم گاه گاهی دلم برای آنجا تنگ میشد، به خاطر سادگی و تمیزیاش و موقعیت زیبایش که به شهر مشرف بود و بر دامنهی کوه قرار داشت. در نزدیکی هتل کابل هم هتل «ایریانان» قرار داشت که شرکت هواپیمایی افغانستان درستش کرده بود و در زیبایی چیزی از هتل کابل کم نداشت.
از همراهم پرسیدم به کدام هتل میرویم؟ قبل از اینکه پاسخ دهد پیشنهاد کردم یا برویم هتل کابل یا ایریانا. نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. گفت ما اصلا گزینهای در مقابلمان نداریم چون در کل کشور فقط یک هتل وجود دارد و آن هم هتل کونتینانتال است، « اگر هم خوشت نمیآید خانههای خودمان هست، تشریف بیاورید آنجا.»
برای اینکه درستی حرفش را ثابت کند، کمی جلوتر در مسیر ایستاد، جلوی یکی از خرابهها. ساکت نگاهی به من انداخت. وقتی پرسیدم چرا ایستادی گفت: «این هتل کابل است! چند دقیقه بعد هم جلوی یک ساختمان دیگر که دور تا دورش را آوار گرفته بود و از خودش هم فقط یک طبقه و نیم باقی مانده بود ایستاد. نیازی نبود بگوید اینجا کجاست، چون تابلویش که به فارسی نوشته بود «هوتل ایریانا» هنوز روی دیوار بود، البته کج و آویزان شده بود، مثل لباسی که شسته باشند و روی یک بند رخت زهوار در رفته آویزانش کرده باشند!
چون هتل کونتینانتال نسبتا دور از مرکز شهر قرار داشت (یعنی جایی که طرفهای درگیری تلاش داشتند آنجا را تصرف کنند) به همین دلیل اصل ساختمانش از ویرانی در امان مانده بود، هرچند به آن هم صدماتی رسیده بود. در نمای ساختمانش هنوز میشد رد جنگ را دید، همهی شیشههایش شکسته بود و پنجرهها را با مشمع پوشانده بودند. اثرات ترکشهای خمپارههای بیهدف یک وجب از نما را هم بینصیب نگذاشته بود.
دقایقی بعد فهمیدم از این ساختمان ده طبقه، فقط یک طبقه قابل استفاده است و دیگر طبقات بالکل متروکه شده بود. صحنه نیازی به توضیح نداشت، وقتی در کل شهر همه جا خرابی به چشم میخورد، آدم باید خدا را شکر کند که توانسته یک طبقه قابل سکونت در هتلی پیدا کند که توانسته سالم بماند!
آسانسور خراب بود. همینطور تلفنها. خودم را خوششانس حساب کردم وقتی دیدم آب و برق وصل شده و میتوان در اتاقها از آب گرم استفاده کرد. این مسئله در کابل یک چیز خیلی لوکس محسوب میشد. اینرا بعدا فهمیدم. چون حکومت شدیدا در حال تلاش بود که برق را برای خانههایی که در آن باقی مانده بود برقرار کند. اما در مورد آب، وضعیت سختتر بود. چون اساسا آب به همهی خانهها لولهکشی نشده بود. یادم هست بیست سال پیش هم که به کابل آمده بودم، «سقا»ها برای محلات فقیر نشین (که اساسا در آن وقت نمیدانستند برق چیست!) آب میبردند.
تا این سفر دوم هم کماکان نیمی از شهر از آب چاه استفاده میکردند. البته برخی سازمانهای بینالمللی کار را تا حدی برای مردم آسان کرده بودند و روی چاهها تلمبه وصل کرده بودند و در آن وقت میشد در اکثر خیابانها این تلمبهها را دید.
وقتی آب و برق جزو مشکلات باشد، دیگر از تلفن نپرس! برایم گفتند که جهت تماسهای خارجی فقط یک خط وجود دارد و آن هم فقط از طریق دفتر وزارت ارتباطات میسر است. در ارتباطات داخلی هم تلفن جزو وسایل مرسومش نبود. مردم خیلی خوشحال شده بودند وقتی فهمیده بودند حکومت طالبان با یکی از شرکتهای آمریکایی قرارداد بسته که ظرف دو سال موبایل وارد کشور شود و اینطور شایع بود که قرار است بین یک میلیون تا سه میلیون خط تلفن همراه در مقابل دویست و چهل میلیون دلار در کشور فراهم شود.
***
تصویری که بیست سال پیش از کابل در ذهنم نقش بسته بود، هنوز کاملا در خاطرم بود. این تصویر را در اولین کتابم راجع به افغانستان ثبت کردم. آن کتاب تحت تأثیر جغرافیای افغانستان و رنگ و نقش شرقی کشور بود. فکر میکنم الان یادآوری آن تصویر مهم باشد تا بتوانیم میزان تغییری که بر سر شهر آمده بود را درک کنیم. به همین خاطر در زیر بخشی کوچک از آن کتاب را درج میکنم:
«کوه سلیمان، آن بالا به عنوان نگهبان شهر ایستاده و شهر را در آغوش خود گرفته. برف بر روی قلهی دور آن پیداست و در طول سال هم برای پانصد هزار نفری که در شهر زندگی میکنند، این صحنه کماکان قابل رویت است. آب از کوه [در نتیجهی آب شدن همین برفها] جاری میشود و به داخل شهر میآید و در کانالهای طولانی جاری و از آن طریق به مهمترین خیابانهای شهر میرسد و مردم از آن آب بر میدارند [ و در منازل] با آن خود را میشویند یا وضو میگیرند.
رودخانهی کابل با شش پلاش، راوی داستان شهر قدیمی است. در دو طرف رود هم دست فروشان زیراندازهای خود را انداخته و جنسهایشان را در پیادهرو بساط کردهاند و به دیوارهای خانههایی که قدیمی و تاریخی هستند تکیه دادهاند. درحالیکه شهر جدید کابل رود را نمیبیند و با آن هم سر و کاری ندارد. شهر جدید کابل در سمتی دیگری است، و ساخت دیگری دارد و جهانی نسبتا متفاوت.
کابل آینهی واقعیتهای افغانستان است: مناطقی در کابل هست که برای قرن بیستماند، و مناطق دیگری در آن است که چند قرن به گذشته برمیگردد. مثلا اگر به محلهی اصمعی (که خانههای گلیاش بر روی کوهپایهی کوه سلیمان بنا شدهاند) بروی، خود به خود به قلب قرن نوزدهم وارد میشوی.
اثاثیهی خانوادههای متوسط هم عبارت است از تختهای تنهی درختها و طناب که در زبان افغانستانی به آن به فارسی «چارپایی» میگویند.
مثل مهندسی همهی شهرهای شرقی ما، در کابل هم هر حرفهای یک بازار دارد: نجارها و آهنگرها و مسگرها و گوشتفروشها و نانواها و رنگرزها و عطارها و ... .
گردشگرها هم بازار خودشان را دارند، حتی میتوان گفت بازارهای مرکز شهر مختص آنهاست. حتی «خیابان مرغها» که بازار فروش سبزی و مرغ بوده حالا تبدیل شده به بازار بزرگی برای گردشگرها ولی هنوز همان اسم قدمیش روی آن مانده است. در آنجا تولیدات همهی قبایل و استانهای افغانستان را عرضه میکنند: فرشی که با دست دختران ترکمان و مرو بافته شده، چرم و خز از مناطق تاجیکنشین، جلیقههای ملیلهدوزی شده از غزنی، زیورآلات نقرهای از شهرهای ترکمنشین و نورستان، تفنگها و هفتتیرهای با عاج روی آن کار شده از مناطق هزاره نشین.
شکل و شمایل آدمها در خیابانها، تابلویی است که نشانگر حالت موزاییکی خاص افغانستان است. گونهای متعدد با راه و روشها و شکلهای متعدد و متفاوت، که همگی در کنار هم در یک بافت واحد [یعنی افغانستان] قرار گرفتهاند.
تاجیکها و پشتونها را میبینی با لباسهای بلندشان و شلوارهای گشادشان و عمامههای بزرگشان (که به طور متوسط از چهار متر پارچه تشکیل شده و همهاش دور سر پیچیده میشود و فقط نیم متر آخر آن روی سینه انداخته میشود.) و ترکمانها و ازبکها را میبینی با کفشهای درازشان و لباسها طرحدارشان با رنگهای زیبایش.
و در کنار همهی اینها زنان افغان را میبینی که «چادری» به سر کردهاند: پوششی رنگی که کل بدن را زیر خود میگیرد، از نوک سر تا نوک پا، و فقط سوراخهای توری جلوی چشم باز است.
به اندازهی تفاوت لباسها، چهرهها و هیکلها هم متفاوت است: افغانها قد بلند دارند با ریشهای سیاه و پرپشت، مغولها و ترکمانها چشمهای باریک دارند. بینی افغانها پَخ است و قدش تقریبا کوتاه، ولی بینی ترکمانها کوچک و دقیق و تقریبا قدشان بلند است. ایرانیالاصلها هم چشم درشت دارند و صورت گرد، ساکنان آریایی هندوکش هم پوست روشنی دارند که به سختی میتوان فهمید آسیاییاند.
این افراد با زبان واحد حرف نمیزنند چون زبانهای افغانستان تا بیست زبان محلی میرسد، هرچند دو زبان بیشتر رایج است: زبان پشتو که ترکیبی است از زبان اردو و انگلیسی و عربی، و زبان دری که ترکیبی است از فارسی و عربی.
روزنامهها هم به این دو زبان منتشر میشوند و بخشهای خبری هم به این دو زبان پخش میشود. یک خبر را اول گویندهی پشتو میخواند و بلافاصله همان خبر توسط گویندهی دری قرائت میشود.
همهی این شکلها و رنگها و قومیتها مقابل چشمانت در خیابانهای کابل میچرخند، تا جایی که نمیتوانی باور کنی همهی اینها اهل کشوری واحدند و تابعیت واحد دارند.
و اگر نبود آبی که از کوه جاری میشود و هر جا که میروی میبینی که در رگهای شهر جاری است، و اگر نبود رایحهی درختهای پربرکت «شنگ» در همهی خیابانها، و اگر نبود که هر وقت به ویترین مغازههای در شهر قدیم و جدید کابل نگاه میاندازی قفس پرندههای رنگی را میبینی، اگر این نشانههای مشترک نبود، حتما یقین میکردی داری بین کشورهای مختلف میچرخی که هیچ ربطی به هم ندارند.
در اینجا نقش مهم «کوه»های افغانستان به چشم میخورد. کوهها مثل حصارهای طبیعی دور محلهای استقرار قبایل مختلف کشیده شدهاند و همین، راه را برای تثبیت این تفاوتها هموار کرده است. این تفاوتها صدها سال پیش چشم ابن حوقل را هم به خود خیره کرده و دربارهی آن درکتابش چیزهایی نوشته بود.
چیزی که در خیابانهای کابل نظر آدم را به خود جلب میکند، گروههای «هیپی» است که مثل کاروانی بدون انتها، در دستههای مختلف در پیادهروها و خیابانها و کوچهها پخشاند.
درباره این هیپیها از همراهم سوال پرسیدم. خندید و گفت: اینها نه گردشگرند نه آدمهای کنجکاو [که برای دیدن افغانستان از آن سوی دنیا آمده باشند] ، اینها –سرش را نزدیک گوشم کرد و به انگلیسی گفت: "معتادند!"
نتوانستم بفهمم داستان چیست، تا وقتی که از پنج نفر سوال کردم، چون هر کدام داستان را تا جایی تعریف میکردند، بعد ساکت میشدند. اعتراف میکنم نمیدانستم که قیمت مواد مخدر در این قسمت از آسیا تا این اندازه وسوسهکننده است. و برخی از گروههای هیپی، مقهور همین وسوسه میشوند و از اروپا با ماشین (از راه ترکیه و ایران) به افغانستان میآیند و اینجا در مسافرخانههای بسیار ارزان قیمت ساکن میشوند که گاهی قیمت اتاق در آن، شبی تنها یک دلار است. در اینجا از دیدن این کشور بکر لذت میبرند و در کل شبانه روز مشغول کیف کردن از مادهی مخدر حشیش سبز میشوند که به آن ناسوار گفته میشود. و بعد بر میگردند!»
[آنچه در این چند پاراگراف ذکر شد، روایتی بود از سفر بیست سال قبل نویسنده به کابل در سال 1976.]
اینکه کابل در دوران کمونیستها در امن و امان بود به این معنی نیست که کمونیستها خیلی نسبت به شهر مواظب بودند، یا اینکه به دلایل انسانی یا تمدنی شهر را در امنیت و سلامت نگاه داشته بودند، بلکه تنها دلیل مسئله این بود که کابل در زمان آنها صحنهی نبرد نبود. در تمام مناطق دیگری که شاهد جنگ ضد روسها [نیروهای شوروی] بود، آنان هیچ ابایی از بمباران روستاها و ویران کردن امکانات آنجا و سوزاندن محصولات و نابود کردن چارپایان نداشتند.
اما مجاهدین که وارد کابل شدند، شهر را به صورت قسط بندی [و هر کس در نوبت خود] ویران کردند!
اولین جنگ بین مجاهدین در کابل، در ماه آپریل سال 1992 بین نیروهای گلبدین حکمتیار و احمد شاه مسعود رخ داد که هر کدام میخواستند شهر را تصرف کنند.
دو ماه بعد از آن (در ماه می) در غرب شهر درگیریای بین نیروهای شبهنظامی اتحادیه اسلامی به فرماندهی عبدربالرسول سیاف و نیروهای حزب شیعهی وحدت اسلامی به رهبری عبدالعلی مزاری در گرفت.
دو ماه بعد در ماه آگوست، نیروهای حکمتیار (رهبر حزب اسلامی) به بهانهی وجود نیروهای شبهنظامی ژنرال اوزبکی کمونیست [یعنی سابقا با کمونیستها همکاری داشته و البته بعدا جزو مجاهدین شده و با کمونیستها وارد جنگ شده است] عبدالرشید دوستم (همپیمان احمد شاه مسعود) شهر را زیر آتش گرفتند. جنگ سه هفته ادامه پیدا کرد و تلفات آن حدود چهار هزار کشته برآورد میشود.
چندی بعد از آشتی بین برهان الدین ربانی (رهبر جماعت اسلامی) با حکمتیار (رهبر حزب اسلامی)، بین این دو مجددا در آپریل 1993 جنگ شروع شد که در خلال آن، کابل زیر بارانی از موشکها قرار گرفت.
در ماه نوامبر همان سال، درگیری دیگری بین دو طرف در شرق کابل شروع شد که دلیل آن، تلاش هر کدام برای سیطره یافتن بر مناطق استراتژیک شهر بود.
در ماه ژانویهی 1994، کابل شاهد درگیری بین نیروهای مزاری (رهبر حزب شیعی وحدت) و حکمتیار و دوستم (که با هم دشمن بودند) از یک طرف و نیروهای احمد شاه مسعود از طرف دیگر بود.
با آغاز سال 1995، نیروهای طالبان [که مدت زیادی از تأسیس آن نمیگذشت] توانستند خود را به کابل برسانند و در درگیریهای مرکز شهر با نیروهای مسعود مشارکت کنند، که در نهایت این درگیری منجر به ورود طالبان به شهر کابل در سپتامبر 1996 شد.
از آن زمان، نیروهای مسعود به بیرون کابل عقبنشینی کرده و در فاصلهی 25 کیلومتری آن موضع گرفتند و تا همین لحظه هنوز موشکهای او گاه گاهی به شهر میخورد.
اگر به تاریخها دقت کنیم، میبینیم که شهر کابل از سال 1992 تا الان صحنهی درگیری بوده است. به عبارت دیگر، سریال نابود کردن شهر و تخریب داراییهای عمومی آن و لرزاندن تن و بدن اهالی شهر با شدت تمام در طول این مدت استمرار داشته و همهی طرفها، در این شش سال در این سریال مشارکت داشتهاند.
اگرچه این سریال در ظاهر سریال «کشتن شهر» بوده (صرف نظر از اینکه عمدا صورت گرفته یا غیر عمد)، اما از دید ما (یعنی کسانی که از بیرون به قضایا نگاه میکنیم)، این جریانات چیزی نبوده جز حرکت فعالانهی همهی «مجاهدین» در مسیر خودکشی دستهجمعی.
نمیتوان گفت تعداد خمپارهها و موشکهایی که در این برهه به شهر اصابت کرده چقدر بوده، ولی شکی نیست که خمپارهها و موشکها مدام مثل باران درحال باریدن بر شهر بوده تا جایی که هر کدام از این داستانها که میشنویم نمونهای قابل رویت [از خرابی و آثار تخریب] باقی گذاشته که میشود مشاهدهاش کرد.
چطور توانستند این کار را بکنند، طوری که تصویر قبلی کابل به کلی از صحنه پاک شود؟ مسئله، جای بحث و بررسی دارد ...
ادامه دارد ...
قسمتهای قبل: