وقتی آمدند، اول از همه خوشحال شدند که پلاتین پایم را درآورده اند، ولی کم کم ابراز نگرانی کردند. چون فکر می کردند، طلال تلافی خواهد کرد. وقتی به آن ها گفتم:«اون به مرخصی رفته!» آرام شدند. از آن ها سئوال کردم:«چطور لو رفتین؟» گفتند:«یکی از جاسوس ها برای طلال خبر برده.» بعد ادامه دادند:« طلال حتی سراغ تو رو هم گرفت. چون نبودی زیاد پیگیر نشد.»
خیلی دوست داشتم ببینم آن جاسوس نامرد! چه کسی بوده؛ اما حیف و صد حیف که خودش را بین بچه های پاک مخفی کرده بود. وقتی خاموشی زدند، مدام در فکر بودم و خوابم نمی برد. سعی کردم بعد از دو سال روی دست چپم برگردم و بخوابم! هر چه سعی کردم، نتوانستم. خیلی سخت بود.
سه روز گذشت. شنیدیم که طلال مرخصی اش تمام شده، به اردوگاه برمی گردد. نگرانی من، مرتضی و بچه های دیگر بیشتر شده بود. تا شب چشم های ما به راهروی کنار آسایشگاه دوخته شده بود، اما خبری نشد. خوشحال بودیم که یک روز دیگر بدون او سپری شد. به این فکر می کردیم که هر چه دیرتر بیاید ممکن است فراموش کند. فردای آن روز هم خبری از طلال نشد. وقتی همه به داخل آسایشگاه ها رفتیم، باز هم خوشحال شدیم، اما وقتی آمار بچه های کارگر و اشپز گرفته شد، متوجه شدیم که طلال آمده است!
او را دیدم. یک دفعه دلم هوری ریخت. نگرانیم بیشتر شد. خوب می دانستم که او کسی را کتک نمی زدند، وقتی هم بزند، جوری می زند که حداقل دو، سه ماه زمین گیر شود! به همین علت بود که ترس سرپای وجودم را فرا گرفت. بیشتر به این خاطر که تازه عمل کرده بودم و هنوز پایم مشکل داشت و استخوان آن جوش نخورده بود. تا سوراخ های آن ها پر شود و استخوان بگیرد، چند ماهی طول می کشید. در همین فکر بودم که در آسایشگاه باز شد و طلال وارد شد. آمار دیگری گرفت و از همان آخر آسایشگاه صدا زد:«عظیم، بگو بیجان بلند شه!»
عظیم، مسئول آسایشگاه بود. رو به من کرد و صدا زد:«بلند شو بیجان!» من نیز عصاهایم را برداشتم و بلند شدم. چه خیالی خامی؛ فکر می کردم او همه چیز را در طول این چند روز فراموش کرده، اما او خیلی کینه توزتر از آنی بود که فکر می کردم. دو، سه متر مانده به من، گفت:«بقیه ی بچه ها روی پتوها سر جاشون بنشینن.» یعنی کف آسایشگاه هیچ کس نباشد.
با خودم گفتم، خدا به دادم برسه. چه بلایی می خواد سرم بیاره! جلوتر آمد. درست یک متری من ایستاد. گفت:«خوب می دانی که چی کار کردی؟!» جواب ندادم. ادامه داد:«حالا با تو چی کار کنم؟ چه طوری تنبیهت کنم که آروم بگیرم. من خواستم تو به این آسایشگاه بیایی تا راحت تر باشی، حالا خلاف تو از بقیه سنگین تر شده. بگو من با تو چی کار کنم؟» فقط سکوت کرده بودم.
گفت:«ببین عراق چقدر خوبه که چند سال مجروحیت تو را مداوا کرد تا خوب شدی. حالا هم پلاتین پات رو درآوردن. اون وقت تو چی کار کردی؟ از قوانین اردوگاه سرپیچی کردی؟! من نمی خوام دستم رو روی تو که مجروحی بلند کنم و تو رو کتک بزنم.»
با شنیدن این حرف خوشحال شدم! فهمیدم که قصد کتک زدن ندارد. هر چند می دانستم به راحتی هم دست بر نمی دارد. کمی خیالم راحت تر شد. منتظر حرف های بعدی او شدم. جلوی روی من ایستاد. دستش را به طرف من دراز کرد. گفت:«عصاهات رو به من بده. تو دیگه عمل کردی، عصا به دردت نمی خوره!» عصاها را از من گرفت و کنار رفت. هنوز منظورش را نفهمیده بودم. کمی عقب تر ایستاد.
گفت:«می خوام بدون عصا تا آخر آسایشگاه راه بری، اگه رفتی که تو رو بخشیدم، اگه نرفتی آنقدر کتک می خوری تا بدون عصا راه رفتن رو یاد بگیری!»
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. در طول هفته ی گذشته، هر وقت می خواستم. تمرین کنم و بدون عصا راه برم، به محض تماس پایم بر زمین، چنان درد عجیبی در ران و زانوی چپم می پیچید که تا مغز سرم سوت می کشید! قدری این پا و آن پا کردم. به محض گذاشتن پای چپم روی زمین، درد تمام بدنم را فرا گرفت. خواستم قدم اول را بردارم. تا پایم به زمین رسید، سریع پای راستم را پرشی جلو انداختم. به خیال اینکه یک قدم راه رفته ام. اما با همان نیمچه پرش، درد عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت.
نمی دانستم چه کنم. آه و ناله کنم یا کتک بخورم. پشت سرم ایستاد. چوب دستی بزرگی دستش بود. آن را بالای سرم چرخاند. خیلی سعی کردم قدم دوم را بردارم، باز هم نشد؛ یعنی درد اجازه نداد. چشم هایم را بستم. درد را تحمل کردم. با هر سختی ای که بود، روی پاین چپم قدمی برداشتم، اما چنان تیری کشید که نمی دانم از چوب دستی بود یا از قدم برداشتنم. چشم هایم را باز کردم. اشک در چشم هایم حلقه زد. بچه ها نگران نشسته بودند و به این صحنه نگاه می کردند. طلال گفت:«زود باش. حرکت کن!» نمی دانستم چه کنم. جرأتی به خودم دادم. به طلال گفتم: «سیدی! با چوب به پشت دستام بزن اما نخواه روی پام راه برم. چون تازه عمل کردم.»
گفت:« من قصد ندارم پای تو رو بشکنم. نمی خوام تو رو کتک بزنم. فقط دوست دارم حالا که عمل کردی، تمرین کنی و جلوی چشم های من راه بری.»
«ظاهر» یکی از عرب های خوزستان بود. در راه کویت به اسارت درآمده بود. حدود ۴۵ سال داشت. بلند شد و به عربی با طلال صحبت کرد. از لا به لای صحبت های او فهمیدم که از طلال درخواست می کرد تا مرا ببخشد:«سیدی! من اون رو از آسایشگاه چهار می شناسم. خیلی زجر کشیده تا این جا رسیده، اگه اون رو ببخشین لطف بزرگی در حقش کردین!»
این صحبت را که شنیدم، با خودم گفتم حتماً دست از سرم بر می داره. وقتی ضربه ی چوب دستی روی بازوی راستم نشست، فهمیدم حرف های ظاهر در او تأثیری نداشته، باید راه بروم تا راضی شود. بار دیگر چشم هایم را بستم و خیلی سعی کردم قدم جهشی ای بردارم که به پای چپم زیاد فشار نیاورم. همین کار را کردم. هر چه نیرو داشتم، جمع کردم و در پرتاب کردن پای راست به جلو خرج کردم. قدم سوم را هم برداشتم. چشم هایم را باز کردم و آخر سالن یا آسایشگاه را نگاه کردم. آن آخر رو به روی من، تلویزیون بود. حساب کردم حدود ده، دوازده متر باید راه بروم.
خدایا! خودت کمکم کن. درد امانم نمی داد. نگرانی را در صورت بچه ها می دیدم. جرأتی به خودم دادم؛ هر طور شده راه می روم. بدتر از دردهای اوایل اسارت که نیست. خودم را آماده کردم. پای چپم را به طرف جلو گذاشتم. بدنم را کنترل کردم که با دستان باز به جلو بپرم و کمترین فشار را روی پای چپم بیاورم. خواستم قدم چهارم را شروع کنم که طلال گفت:«دستات رو بنداز.» انگار خوب می دانست نباید حتی بدنم را کنترل کنم.
آرام آرام فشار را روی پای چپم کم و زیاد کردم. تصمیم گرفتم مثل قدم های قبل با کمترین فشار به جلو بپرم. یکی، دو بار عقب جلو کردم. تصمیم خودم را گرفتم و حرکت کردم، اما دلم سست شد. بی حال شدم. چشم هایم سیاهی رفت. صدای شکستن به گوشم رسید. چیزی نفهمیدم.
درد تمام بدنم را فرا گرفت. کمی که به خود آمدم، دیدم یکی سرم را روی پاهایش گذاشته و دیگری به صورتم می زند. یک مرتبه صورتم خیس شد؛ آب پاشیدند. سر حال تر شدم، اما درد امانم را بریده بود. از چشم هایم اشک می ریخت. یک لحظه، خاطرات گذشته و سختی هایی که کشیده بودم، مثل فیلم از جلوی چشم هایم عبور می کرد. طلال آن طرف آسایشگاه ایستاده بود و چوب دستی اش را به کف دست دیگرش می زد و با اضطراب به اطراف نگاه می کرد. فکرش را هم نمی کرد دوباره پایم بشکند!
درد سختی را در ران پایم احساس کردم. بچه های دیگر سعی کردند مرا بلند کنند و طرف دیوار بکشند. داد و فریادم بالا رفت. بی اختیار فریاد زدم:«ولم کنین! به من دست نزنین!» چشم هایم را از اشک پاک کردم و به پایم نگاه کردم، متوجه شدم دوباره شکسته است. پایی که تازه یک هفته از عمل آن گذشته بود، حالا دوباره به آن حال و روز افتاده بود. حتی فکرش را هم نمی کردم که دوباره بخواهم از نو تمام آن همه مشکلات دو سال گذشته را تحمل کنم. آه و ناله می کردم. زیر لب به طلال بد و بیراه می گفتم. بچه های اطراف من، «هیس هیس» می کردند که چیزی نگویم تا مبادا او بیشتر عصبانی شود و کتکم بزند. دیگر برایم فرقی نمی کرد. اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. طلال جلو آمد. آرام با چوب دستی به بازویم زد. گفت:«چه طوری؟! چه طوری؟! می تونی حرکت کنی؟! برو سرجات بشین!» جوری حرف می زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انتظار داشت بلند شوم و سر جایم بروم! با وجود درد زیادی که داشتم، جرأت حرف زدن پیدا کردم. صدایش زدم. هر چند بچه های دیگر سعی کردند، مانع حرف زدن من شوند که مبادا او را عصبانی کنم. نزدیکم آمد. گفتم:«مگه شما نمی گین ما شما رو درمان کردیم و وقت صرفتون کردیم؟ ولی حالا با شکستن دوباره ی پای من، تمام زحمات خودتون رو به باد دادین.» در ادامه اضافه کردم:«تافرمانده اردوگاه نیاد و منو در این وضعیت نبینه از جام تکون نمی خورم.» این را که شنید با عصبانیت شروع به ناسزا گفتن کرد و از آسایشگاه بیرون رفت. همه تعجب کرده بودند که چه طور دست به اقدامی نزد و فقط از آسایشگاه بیرون رفت.
درها که قفل شد، بچه ها سعی کردند مرا به جای خودم ببرند. کوچکترین حرکت، شدت دردم را بیشتر می کرد. مرتضی با یکی، دو نفر از بچه های دیگر، همان جا پتوهای زیادی را جمع کردند و پشت سر من گذاشتند و جای راحتی برایم درست کردند. کمی آرام گرفتم. از فرط درد، نمی دانستم چه کار کنم.
بچه ها، یکی ِیکی برای دلجویی پشم می آمدند. همه از کار طلال ناراحت بودند، اما چه کار می توانستند بکنند؟ بعضی ها دلجویی می کردند و می گفتند:«تا وقتی در این آسایشگاه هستی، نمی ذاریم آب تو دلت تکون بخوره و کوچکترین ناراحتی ای داشته باشی.»
با شنیدن این حرف ها آرام تر می شدم. دلم نمی خواست به درمان مجدد و پلاتین و این مسائل لحظه ای فکر کنم. زمان می گذشت و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت، اما درد قطع نمی شد. قبل از اینکه اعلام خاموشی شود عظیم، مسئول آسایشگاه را از پشت پنجره صدا زدند. طلال بود و پرستار بهداری. مقداری قرص و مسکن برای من آورده بودند!
طلال با مسئول آسایشگاه صحبت کرد و حال مرا پرسید. عظیم هم به او گفت:«پاش شکسته و قادر به حرکت نیست.» عظیم قرص ها را برایم آورد. تعدادی مسکن قوی بودند. با خوردن یکی از قرص ها مدت دو ساعت خوابیدم. وقتی اثر قرص تمام شد، باز هم درد به سراغم آمد. سعی کردم حرکتی نداشته باشم، اما یکنواخت و بی حرکت نشستن هم، پشتم را که پر از ترکش های ریز و درشت بود، اذیت می کرد. همین که می خواستم کمی جا به جا شوم، شدت درد بیشتر می شد.
شب سختی را گذراندم. صبح همه جهت گرفتن آمار، بیرون رفتند اما من داخل ماندم. بعد از آمار، طلال به همراه عظیم سراغم آمدند. طلال گفت:«اگه می خوای به بیمارستان اعزامت کنیم؟!» گفتم:«نه! همین جا استراحت می کنم تا خوب بشم.» انگار عذاب وجدان گرفته بود و با این حرف ها می خواست خودش را راضی کند. پس از آن مرتضی پیشم آمد. خیلی مرا دلداری داد. مدت ده روز همان جا، روی زمین آسایشگاه افتاده بودم و هیچ حرکتی نداشتم.
روزگار سختی بود و مرتضی و دیگر بچه ها بودند که پروانه وار دور من می چرخیدند و کارهایم را انجام می دادند؛ غذا برایم می آوردند و می بردند. طلال هم که از کارش خیلی ناراحت بود، به من سر می زد! البته او بیشتر نگران بود که فرمانده اردوگاه مرا با آن وضعیت نبیند، چون از چند ماه قبل به آن ها دستور داده بودند به خاطر تبادل اسرا هم که شده، شکنجه های جسمی زیادی انجام ندهند و بیشتر از شکنجه های روحی استفاده کنند!
روزها گذشت. پایم به همان شکلی که شکسته بود، جوش خورد. به همین دلیل حدود چهارده تا شانزده سانتی متر پایم کوتاه شده بود!
خوب یادم می آید ایام دهه فجر سال ۶۸ بود. با هماهنگی طلال با آب گرمی که تهیه کردند، برایم حمام مفصلی ترتیب دادند! بعد از آن هم دو روز یک بار حمام می کردم که البته بچه های دیگر هم به همین بهانه استفاده می کردند. در همان زمان با کمک بچه ها دوباره راه رفتن با عصاها را تمرین کردم. چون تمام اسارت را با عصا راه رفته بودم، خیلی زودتر راه افتادم. کم کم روزگار خوش من دوباره در آسایشگاه چهارده شروع شد… .
راوی: آزاده بیژن کریمی /سایت جامع آزادگان