*اگر خدا نظر خیری برای بنده داشته باشد، یک واعظ درون برایش قرار میدهد
أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم، بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم، الحَمدُللهِ رَبِّ العالمین وَلا حَولَ وَلا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَالصَّلاة وَالسَّلام عَلی سَیِّدِنا وَنبیِّنا خاتم الأنبیاء وَالمُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَعَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
یک بحثی در هفتههای گذشته خدمتتان عرض کردیم و آن این بود که اگر آدم دلسوز خودش نباشد، خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری نفعی برای او ندارد. همه عالم هم دلسوز او باشند، به درد نمیخورد، خودش باید دلسوز خودش باشد. هفته پیش عرض کردیم که شاید بتوانیم بگوییم این عبارت و این بحثی که من عرض کردم در یک روایاتی این طور بیان شده، قال رسول الله(ص) إذا أرادَ اللهَ بِعَبدٍ خَیراً جَعَلَ لَهُ واعِظاً مِن قَلبِه، وقتی خدای تبارک و تعالی به یک بندهای اراده خیر کرده باشد، چرا اراده خیر کرده باشد؟
چون او کاری کرده. کاری کرده که اراده خیر درباره او اتفاق افتاده است، بیخود نیست، به اصطلاح قدیمیها گترهای نیست، اینکه خدای متعال در مورد یک بندهای اراده خیر میکند، بیخودی نیست، دلیل دارد، حالا! فعلاً نمیخواهیم به آن دلیل بپردازیم، إذا أرادَ اللهَ بِعَبدٍ خَیراً جَعَلَ لَهُ واعِظاً مِن نَفسِه، اگر خدای متعال در مورد بندهای نظر خیر داشته باشد، یک واعظی از درون برای او قرار میدهد، هر کسی این واعظ درونی را دارد به دلسوزی برای خودش رسیده. دلسوزی برای خودش را دارد، اگر نداشته باشد، واعظ نفسانی را نداشته باشد، یعنی دلسوز خودش نیست.
ببینید من یک کاری میکنم. بعد دارم فکر میکنم این کارم درست بود یا نبود، بعد به نتیجه میرسم که این کارم درست نبود، بعد ناراحت میشوم، ناراحت میشوم، ناراحت میشوم، مدتی دارم غصه میخورم، شاید سعی میکنم درستش کنم، این مال این است که خدای متعال این بنده را دوست دارد، اراده خیر دارد، به یک لفظ دیگری یعنی خدای متعال او را دوست دارد، میخواهد یک چیزی درباره او باشد، میخواهد عاقبتش به خیر شود، میخواهد عاقبتش به خیر شود، او را دلسوز خودش قرار داده است.
به عبارت دیگری که اینجا داریم واعظی در درون او را وعظ میکند، او را نسبت به گذشته بدش و نسبت به رفتار بدش سرزنش میکند، باز روایات دیگر از آن بزرگوار هست. مَن کانَ لَهُ مِن قَلبهِ واعِظٌ کانَ عَلَیهِ مِن اللهِ حافظٌ، کسی که از قلبش، در درون قلبش یک واعظ و پندگویی وجود دارد، از طرف خدا برای او یک حافظ قرار داده شده است. معلوم میشود این واعظ نفسانی یا بفرمایید دلسوزی این آدم برای خودش، حافظ اوست، میتواند او را حفظ کند.
بفرمایید چه اندازه میتواند او را حفظ کند؟ به اندازهای که آن واعظ قدرت دارد، به اندازهای که دلسوز خودش است، اگر کم دلسوز خودش است، خب! کمتر. اگر بیشتر دلسوز خودش است، پس حافظ بیشتری دارد، حافظ قویتری دارد، بدون این حافظ نمیشود، بدون این واعظ قلبی آدم حرام میشود و میرود، چرا آدم حرام میشود؟ چرا این واعظ را ندارد که حرام میشود؟ خودش یک کاری کرده. فقط یک کاری کرده؟ نه! خدمتتان عرض کردم، آدم از اول این واعظ را دارد، از اول دارد. بعد از دست میدهد، یک روزه از دست میدهد؟ نه یک روزه از دست نمیدهد، به تکرار، به تکرار، به تکرار، به تکرار بدی میکند، جبران نمیکند، از دست میدهد.
حدیث سوم، إِذَا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِعَبْدٍ خَیْراً. این نظیر آن حدیث اول است. بخش اولش یک علاوه دارد. اگر خدای متعال در مورد بندهای نظر خیر داشته باشد، اراده خیر داشته باشد، جَعَلَ لَهُ وَاعِظاً لِنَفْسِهِ یَأْمُرُهُ وَ یَنْهَاه، یک واعظی از درون برای او قرار میدهد که آن واعظ او را امر و نهی میکند، هی دارد میگوید این کار خوب را بکن. این کار بد را نکن، اگر یادتان باشد شاید عرض کرده باشیم که قوت آن واعظ بستگی به قوت ایمان آدم دارد، این اصلاً چیزی همراه ایمان آدم است، اگر آدم ایمان دارد و ایمانش خدشه و مشکل ندارد، این واعظ وجود دارد.
*ایمان با چه عیب میکند
خب! ببینید ایمان با چه عیب میکند؟ با گناه پیوسته، گناه جبران نشده، یک کسی یک گناهی میکند و جبران میکند، خب عیب ندارد، اگر چه با آن گناه در ایمانش خدشه وارد شده اما در اثر جبران خدشه برطرف شد، این جبران را یادمان نرود، جبران یک مسأله خیلی اساسی است، اصلاً اگر آن یَأْمُرُهُ وَ یَنْهَاه بود من با یک گناهی که کردم، به ایمانم لطمه زدم، یعنی به آن واعظ نفسانی لطمه زدم، او هی امر میکرد به خوبی، از کار بد نهی میکرد، حالا هم دارد به من میگوید این کار بدی که کردی را جبران کن، خیلی کار بدی کردی، اگر من این سخن او را و این واعظ را پذیرفتم، خب خوش به حال من، مشکل حل میشود.
یک بحثی را در مورد امیرالمؤمنین عرض کردیم، چون وقتمان کم است ببینیم میتوانیم همین تکه را به امید و مدد خدا بگوییم، عرض کردیم که پیامبر در این یکی دو سال اخیر داشتند مقدماتی را برای بعد از وفات خودشان جور میکردند، شرایط زمانی را، محیط را جور میکردند که بعد از ایشان هم روال دولت ایشان، دقت کنید؛ روال دولت ایشان بر همان روال که در عصر ایشان بوده ادامه پیدا کند، ایشان یک دولت تأسیس کرد، خیلی هم زحمت و زجر کشید تا توانست این دولت را برپا کند، ببینید یک نفر بود، فقط یک نفر بود، ایشان وقتی شروع کرد، فقط یک نفر بود. وقتی از غار حراء به خانه آمد، تنها بود.
مأموریت داشت که عالم را به خدا دعوت کند. داخل خانه که شد دو نفر را به سوی خدا دعوت کرد، امیرالمؤمنین(ع)، این به شرطی است که امیر(ع) در غار همراه ایشان نبوده باشد، اگر در غار همراه ایشان بود، یک داستان دیگری است که بود و یک داستان دیگری هم هست، در هر صورت حالا ما فرض دیگرش را حساب میکنیم و میگوییم دو نفر در خانه ایشان بودند، این دو نفر را به خدا دعوت کرد، آنها هم پذیرفتند و سه نفر شدند، حالا یک نقل هم دارد که یک بردهای بود که حضرت خدیجه این را خریده بود و آن را به پیامبر بخشیده بود، پیامبر هم او را آزاد کرده بود، نامش زید بود، اگر زید هم باشد مثلاً هفت هشت سالش بود، چند سالش بود، این هم اسلام را پذیرفت، بگوییم چهار نفر.
اما حالا اسناد و نقلهای ما فقط همین سه نفر را گزارش میدهد، پیامبر به مسجد الحرام آمد، یک نوجوانی آمد دست راستش ایستاد. یک خانمی هم آمد پشت سرش ایستاد. ایشان تکبیر گفت و آنها تکبیر گفتند، ایشان به رکوع رفت و آنها هم به رکوع رفتند. به سجده رفت. به سجده رفتند. نماز خواندند. عباس عموی پیامبر از بالای پنجره که پنجره خانهاش در مسجد الحرام دیده میشد [این را دید]، یک نفر مهمان داشت. آن مهمان گفت خیلی عجیب است، این چه حادثهای است؟ ایشان هم گفت: بله! خیلی عجیب است، هذا امر عظیم، موضوع چیست؟
گفت: این برادرزاده من است، آن پسر هم برادرزاده من است، آن خانم هم خانم برادرزاده من است و ایشان مدعی یک دین تازه است و میگوید ما در آینده جهان را خواهیم گرفت، ببینید آنجا داستان گنجهای ایران را [گفتند]، چه زمانی بوده؟ فقط سه نفر بودند، آیندهها و مثلاً پیروزی بر امپراطوری ایران را [پیشگویی کردند]، ایران امپراطوری بود، یک ابر قدرت، دولت رم یک امپراطوری بوده، آن وقتی که فقط سه نفر هستند، پیروزی بر امپراطوری رم را پیشگویی کرده، یعنی اگر میآمد بیرون و بلند حرف میزد، مثلاً سنگسارش میکردند که بعدها هم همین طور شد دیگر، بعدها ایشان را سنگسار کردند، برای اینکه همین حرفها را می زد.
ایشان برای این دولتی که یک نفر بود، طرحهایی داشت. یک نفر بود و راه افتاد و سه نفر شدند و چند سال سه نفر بودند. شاید سه نفر بودند. بعد هم وقتی نفر زیاد شد، تعداد کل مسلمانهایی که در شهر مکه به پیامبر ایمان آوردند، قابل شمارش بود، چون نفس آدم را قطع میکردند، کسی که مسلمان میشد، آن قدر میزدند تا بمیرد، داستانش را شنیدهاید، عمار را آن قدر زدند که پرت و پلا گفت، آن قدر زدند، پدر و مادرش را کشتند، یک چنین جوری، تازه مسلمان را این چنین تحت شکنجه قرار میدادند، بنابراین تعداد جمعیت خیلی نیست. وقتی هم که خواستند از مکه به مدینه هجرت کنند، تک تک و یواشکی میرفتند، اصلاً نمیتوانست یک ذره از اموال خودش را همراه ببرد، فقط میخواست جان خودش را نجات بدهد.
بعد به مدینه آمد و آنجا دولتی تشکیل داد، حالا میخواهد این دولت بماند، برای اینکه این دولت بماند، دارد مقدمه جور میکند، ببینید دقت کنید، اگر دو نفر را سر بریده بودند حل شده بود، من اسم نمیبرم، تمام شده بود، هیچ مشکلی برای آینده وجود نداشت، نمیخواست اینجوری باشد. دقت کنید، چون اصلاً دولت اسلام این جوری نیست، دولت اسلام این جوری نیست، تمام دولتهایی که امروز بر مسند قدرتاند اینجوری عمل میکنند، حالا کم و زیاد، اما این دولت این جوری نیست.
*نخستین دولت اسلامی بر دلها حکومت کرد
این دولت فقط دقت کنید؛ اول بر دلها حکومت میکند بعد بر تنها. لذا پیامبر هر کاری میکند، کارهای فرهنگی میکند، میکوشد مردم بفهمند. یکی از کارهایی که کرده این است. عرضمان تمام شد. روایت متعدد است. کتابهای متعدد سنی و شیعی این داستان را نقل کرده اند. حالا مختلف. روایت از امسلمه است. امسلمه را میشناسید. اینجا نوشته زوجة النبی. زوجه پیامبر. ببینید در مورد هیچ یک از زنان پیامبر نمیگوییم همسر. همسر نیست. کسی همسر پیغمبر نیست. یعنی کفو و همدوش و همشانه و هماندازه نداریم. زوجة النبی. زن پیامبر. خب؟ قالَت. ایشان میگوید. قالَ رَسولُ الله صَلَّی الله عَلَیْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم قَالَ فِی مَرَضِهِ الَّذِی تُوفِیَ فِیهِ. در همان مرضی که ایشان در آن مرض از دنیا رفت. یعنی مرض آخر. روزهای آخر. اُدعوا إلَیَّ خَلیلی. دوست عزیز مرا برای من بخوانید. خب. همین جوری گفت. خب اسمش را بگو. اسمش را نگفت. تا آخر هم هر چه گفت باز اسمش را نگفت. اُدعوا إلَیَّ خَلیلی. فَأرسَلَت عایِشة إلی أبیها. خب عایشه بود. دور و بر پیغمبر بودند. زنها بودند. آن طرف زنها بودند.
فَأرسَلَت عایِشة إلی أبیها. عایشه یک آدمی فرستاد که پدرش را بخوانند که بیا پیغمبر کارت دارد. فَلَمّا جائَه غَطّی وَجْههَ. وقتی ابوبکر از در وارد شد، پیامبر پارچه یا لحافی که رویش بود را روی صورتش کشید. دو مرتبه گفت: اُدعوا لی خَلیلی. فَرَجعَ مُتَحیِّرا. با حالت تحیر بازگشت. پیغمبر من را نخواسته. پس چرا من را صدا کردند؟ حالا این بار، اَرسَلَتْ حَفصَةُ الی اَبیها. حفصه زن دیگر پیامبر به دنبال پدرش فرستاد. فَلمّا جاءَ غَطی وَجهَهُ. پدر او هم که از در داخل آمد پیامبر رویش را پوشاند. صورتش را پوشاند. باز هم قالَ: أدعوا لی خَلیلی. باز هم اسم نگفت. خب بابا اسمش را بگو. چرا اینجوری رفتار میکردند؟ چرا؟ [برای اینکه] بگویند دوست من فقط یک نفر است. نقل اینجاست این بار و اَرسَلَتْ فاطمةُ علیهاالسلام الی عَلیٍ. خب ایشان هم آنجا تشریف داشتند. ایشان به دنبال امیرالمؤمنین فرستاد.
*هنگامی که هزاران باب علم بر امام علی(ع) گشوده شد
فَلَمّا جاءَ قامَ رسولُ اللّه(ص)، وقتی ایشان آمد پیامبر از بستر مریضی برخاست. فَدَخلَ دو مرتبه زیر بالاپوش خودش رفت. ثُمَّ جَلَلَ عَلیّا بِثوبِهِ. بعد با همان بالاپوشی که داشت علی را هم پوشانید. حالا جریان این بوده. سر علی را جلو آورد. کنار دهان خودش. پارچه را روی سر هر دو نفر انداخت. ایشان دراز کشیده و امیرالمؤمنین هم کنار بستر نشسته، سرش را جلو برده، پارچه یا لحاف روی هر دوست. جَلَلَ عَلیّا بِثوبِهِ، علی را با پارچه خودش پوشاند. قالَ: قالَ عَلیٌ: طول کشید. اینجا این را ندارد. طول کشید. مدت مدید دارند با هم صحبت می کنند. صدایشان هم بیرون معلوم نمیشود که دارند چه میگویند. مثلا بیست دقیقه نیم ساعت طول کشیده. این جوری. زیاد شد. مردم سؤال کردند خب داستان چه بود؟ چرا آن قدر طول کشید. امیرالمؤمنین فرمود: حَدَّثَنی بِاَلفِ حَدیثٍ برای من هزار حدیث گفت. اینجا این نقل است. نقلهای دیگر هم داریم. حَدَّثَنی بِاَلفِ حَدیثٍ هزار حدیث برای من فرمود. یَفتَحُ کُلُّ حَدیثٍ ألفَ بابٍ از هر حدیثی هزار باب باز میشد.
نظیر این اصلاً برای ما اتفاق نیفتاده تا بتوانیم بفهمیم. حالا باز مثال عرض میکنیم. حَتّی عَرِقتُ وَ عَرِق رسولُ اللّه ِ آن قدر طول کشید که من و پیامبر عرق کردیم. این یک نقل است. یک باب است که این احادیث را دارد. در این روایات آخری فَجاءَ فَلَم یَزِل یُحَدِّثَهُ وقتی امیرالمؤمنین آمد، همین طور پشت سر هم دارند با ایشان صحبت میکنند. فَلَمَّا خَرَجَ لَقِیَاهُ فَقَالاَ لَهُ مَا حَدَّثَکَ وقتی که صحبتها تمام شد از ایشان سؤال کردند که چه گفت؟ مَا حَدَّثَکَ خَلِیلُکَ. دوستت با تو چه سخن گفت؟ فَقَالَ حَدَّثَنِی أَلْفَ بَابٍ. هزار باب از علم به من آموخت. اینجا این نقل است. هزار باب از علم. ببینید انیشتن یک قانون کشف کرده. بیشتر نه. یک قانون. چقدر حرف از این قانون در میآید؟ اینجوری. مثال بود.
*وقتی امیرالمؤمنین تنهایی در برابر لشکر 3 هزار نفری میایستد
فَقَالَ حَدَّثَنِی أَلْفَ بَابٍ یَفْتَحُ کُلُّ بَابٍ أَلْفَ بَابٍ هر بابی که به من آموخت، از آن باب هزار باب باز میشود. بعد هم فرمود حالا برو یا علی. البته اینجا داشتیم که این روزهایی که پیامبر مریض بود، امیرالمؤمنین دائماً خدمت پیامبر بود. مگر یک کاری داشتند می رفتند آن کار را انجام میدادند و باز خدمت پیامبر باز میگشتند. یک روز رفته بیرون. فرمود اُدعوا لی خَلیلی. حالا لفظش را عوض کنیم. بگوییم برای من عزیزترین دوست است. دستی که چند بار جانش را فدای پیغمبر کرده؟ بگو آقا؟ حداقلش در جنگ احد. میگویند امیرالمومنین هفتاد تا زخم خورده بود. همه رفتند. همه فرار کردند. ببینید میگویند شیطان به صدای بلند گفت: پیامبر کشته شد. عجب؟ رفتند، تمام شد دیگر، بساط دین جمع شد. میگویند بساط دین جمع شد یعنی چه؟ یک بنده خدایی آمد دید یک جمعی نشستهاند. نمیدانم این کجا رفته بود؟ فرار کرده بود؟ نمیدانم. چون وقتی آمد یک حرفهای دیگری زد. گفت چرا اینجا نشستهاید؟ گفتند مگر نشنیدهاید پیغمبر کشته شده؟ خب کشته شده باشد. ما هم میرویم به همان راهی که ایشان کشته شد، ما هم کشته شویم. ببینید راه نمرده. راه هست. یک امتحان شدند. معلوم شد که دینداری همه به این بستگی دارد که پیغمبر باشد.
قرآن میگوید آنهایی که اینجوری فکر میکردند، به دنیا میاندیشیدند تا پیامبر بود و دولت و حکومتی بود، ممکن بود آدم در این دولت و حکومت بهرهمند شود. اما حالا تمام شد. این دولت و حکومت شکست خورد. ما دیگر برای چه برویم کشته شویم؟ مگر ما آمده بودیم اینجا کشته شویم؟ ما نیامده بودیم کشته شویم. ما آمده بودیم به دولت برسیم. دولت هم تمام شد. او گفت آقا چرا نشستهاید؟ ما نیامدهایم به دولت برسیم. ما آمدهایم به رضای خدا برسیم. هست. رضای خدا هنوز هست. اگر شما به همان راهی که پیغمبر کشته شد، کشته شوی، به رضای خدا رسیدهای. آن نفر رفت و کشته شد. به نظرم اسمش نضر بن حارث بود. جزء شهدای احد است. آن وقت امیرالمؤمنین تنها ایستاده. مانده. در مقابل یک لشکر سه هزار نفری. سه هزار نفر. هی یک دسته حمله میکنند. یک ستون نظامی به پیامبر حمله میکنند. میفرماید یا علی.
امیرالمؤمنین میرود و با اینها میجنگد و میجنگد و میجنگد. جنگش شوخی نیست که، جنگ است. آن نفر هم مرد جنگی است. او هم شمشیر دارد. او هم زره به تن دارد. باید جنگید. زحمت و رنج داشت. اینها هیچ کدام دستشان، دستشان به امیرالمؤمنین نمیرسید. یک ضربت زده. از دور به یک گوشه از بدن امیرالمومنین خورده و بعد هم امیرالمومنین او را نصفش کرده و رفته. نفر بعد آمده. اینجوری. آن وقتی که جمعیت حمله کنند، خب گران تمام میشود. جنگ که یک طرف نیست. هی فرمود تا اینها خسته شدند و رفتند. جنگجویان دشمن خسته شدند و رفتند. خب حالا به خانه برویم. میخواستند زخمهای امیرالمؤمنین را بدوزند، آن قدر زخمها نزدیک هم بود، وقتی میخواستند بدوزند این گوشت پاره میشد. گوشتی که میخواهند از این طرف و از آن طرف بدوزند پاره میشود. خب ایشان جانش را فدا کرده، اگر گفته میشود دوست عزیز، من که عرض میکنم پیغمبر بالاتر از دوست عزیز فرمود؛ فرمود او از من است. من از اویم. مثل اینکه ما یک جنس هستیم. از یک جا آمده ایم. در روایات هست أَنَا وَ عَلِیٌّ مِنْ شَجَرَةٍ واحِدة. من و علی مال یک درختیم. شاخههای یک درختیم. وَ سائِرِ النَّاسُ مِنْ أَشْجَارٍ شَتَّی.