گفت‌: اگر رفتم و شهید شدم چی؟ گفتم: تو می‌روی شهید می‌شوی و می‌روی بهشت با حوری‌ها تو بهشت می‌چرخی و من می‌مانم و کوله‌بار کوله‌بار غم و اندوه، دوری و جدایی و سختی و مشکلات زندگی که اصلا برایم قابل هضم نیستند؛ و رفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آیینه تشبیه را وسعت حضورت نیست که خورشید جمالت دیبای زرین خود را به طبیعت زمستانی قلبــم گسترانیده است. حکایت حضورت برای من یادآورصبحی است که از خواب سیاهی برمی‌خیزم و پژمردگی درونم به نگاه مهربانت خیس می‌خورد.

باغ آرزوهایم؛ عاشقم و جز نام زیبایت ترجمانی برای عشق نمی بینم.خواستم به ثنایت شعر بسرایم دیدم قافیه‌ها همه در آغاز می‌آیند و وزن از اشعـارم گریزان است به راستــی قامت موزون تو شعـر مرا چنین بی‌وزن کرده است و البته خوب میدانم هر مضمونی که به ذوق بیارایم حکایتی از بهشت روی توست. خواستم این نوشته را به خط خوش بنویسم دیدم زیباترین خط را تو به ابروان داری‌.

نوشتن نیکو صنعتی است اگر با فاء نامت آغاز و تا دال آن بخرامد. کاش نوشتن نمی‌دانستم و فقط با تو حرف میزدم ای خوبترین‌: پیشه ی من سوختن و عاشقی و راز نهان گفتن است و شاید پیشه تو دم به دم دیدن اشک من است. ای همه درد‌هایم ؛ از تو درمان نمی‌خواهم که درد تنها سرمایه ی من دراین آشفته بازارست. تنها آرزویی که منت‌پذیر آنم خاموشی هر صدایی جز نغمه دلنشین توست . صدای جنگ گاهی به گوش می‌رسد، اما کل مرز کشورم آرام آرام. هرکسی دنبال زندگی خود است، اما من مانده‌ام با یکی دو سال زندگی مشترک و سال‌های سال عشق و دوری، آن روز که اولین عاشقانه‌ات را با اولین نگاهت هدیه به چشمانم کردی، عهد دیگری بستی، اما گویا تو عاشق‌تر بودی، و رفتی به عشقت رسیدی. و عهدت با من را نکند به فراموشی سپردی.



و من ماندم و کوله‌بار کوله‌بار غم و اندوه جدایی و دوری. این رسم یک زندگی مشترک نبود. اما انگار تو رسم و رسومات را فراموش کردی عزیز دلم. و رفتی و من را با مروارید‌های باغ زندگیت تنها گذاشتی. حالا بعد از چندین ماه میخواهم بنویسم، از آخرین دیدار، از آخرین نگاه و از روز وصلمان. از عاشقانه‌هایمان تا آن روز که به هم رسیدیم و فصل جدیدی از زندگی مشترکمان را شروع کردیم.



زهرا رضوان خواه همسر شهید مدافع حرم فرهاد خوشه‌بر، امروز نگاهی مختصر از همسر مدافع حرمش برای مخاطبان فرهیخته مشرق دارد.

فرهاد خوشه بر در اوایل دهه شصت در لنگرود خوش آب و هوا برای چند صباحی زیبا زندگی کردن پا به این دنیا گذاشت. هوای گرم مرداد ماه سال 87 همسفری برای ادامه راهش انتخاب کرد‌، که حاصل این وصلت زیبا و نورانی دو فرزند است‌، محمد سه ساله که پدر را در‌ دانه‌های ریز برف بدرقه کرد‌، به امید آنکه شاید دوباره بتواند ملاقاتی با پدر، تنها پشت و پناهش را داشته باشد. و فاطمه، فاطمه‌ای که هیچ وقت طعم پدر را احساس نکرد‌، نمی‌داند جنس پدر چگونه است‌، تکیه گاهی‌اش یعنی چه، و اصلا وجود پدر را نمی‌داند چگونه باید در قافیه‌های زندگی‌اش تعریف کند. فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و من امروز مطمئن هستم سایه پدر تا به آنجا هم که من فکرش را نمی‌کنم بالای سر فرزندانم است.



مرداد سال 87 بود که مسئول حوزه علمیه لنگرود با پدرم تماس گرفتند و گفتند یک نفر را برای یک امر خیر به منزلتان می‌فرستم، از آن فرستادن ده روز بعد من و فرهاد بر سر سفره زیبای عقد نشستیم‌، فرهادِ من راوی جنگ و دفاع مقدس بود، یک ماه مانده به اینکه سال کهنه جای خود را به سال نو بدهد فرهاد راهی سرزمین‌های نور می‌شد و از رشادت‌های جوانان و نوجوانانی می‌گفت که شاید هیچ کدام از آنها را ندیده بود. به من همیشه می‌گفت من تو را، محمد را و همه زندگی‌ام را از همین شهدا گرفته‌ام و این تنها خدمتی است که من برایشان انجام می‌دهم‌، که با روایتگری یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارم و شرط اولیه ازدواجمان هم همین بود که در این مسیر همراهش باشم، نه اینکه مانع باشم و من در همه سفرها همراهش بودم.

اگر بخواهم فرهادم را معرفی کنم نمی‌دانم از کجا و چگونه بگویم، لیاقت فرهاد من فقط شهادت بود و لا غیر، و چیزی غیر از این اگر می‌شد برای همه دوستان و آشنایان و حتی خود من قابل تعجب بود. فرهاد یک فرد ساده زیست، فراری از تجمل‌گرایی و بسیار حساس به مساله خمس، آنقدر حساس که وقتی نزدیک سال خمسی می‌شدیم و ماموریت بود روزی تا پنج مرتبه زنگ می‌زد، که چگونه صورت حساب وسایل خانه را محاسبه کنم. بعد از محاسبه خمس و پرداختش، روزی یک مرتبه یا دو روزی یک مرتبه تماس می‌گرفت. از سر کار به منزل می‌آمد و می‌گفت: وسایلت را جمع کن تا به مسافرت برویم، من برنامه کاری‌ام معلوم نیست، که به چه صورت باشد و در لحظه تصمیم می‌گرفت و با هم به مسافرت می‌رفتیم.



وقتی قرار شد به سوریه برود، یک ماه طول کشید. چمدانش را بسته بود و گاهی به سراغ وسایلش می‌رفت و آنها را مرتب می‌کرد. به شوخی یک مرتبه گفتم‌: من چشمم آب نمی‌خوره تو رو به سوریه ببرند. در جوابم می گفت : خانم من چشم آب نمی‌خورد، اشک می‌خورد و اشک می‌ریزد. تا اینکه بالاخره راهی شد. دو شب قبل از رفتن گفت‌: اگر رفتم و شهید شدم چی؟ گفتم: تو می‌روی شهید می‌شوی و می‌روی بهشت با حوری‌ها تو بهشت می‌چرخی و من می‌مانم و کوله‌بار کوله‌بار غم و اندوه، دوری و جدایی و سختی و مشکلات زندگی که اصلا برایم قابل هضم نیستند. و رفت...

روز آخری که بعدش فرهاد به شهادت رسید تماس گرفت، خیلی صدایش گرفته و ناراحت بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دو دفعه برای زیارت رفتیم اما متاسفانه درهای حرم بسته بود. خانومی بی‌بی حضرت زینب ( سلام الله علیها) به ما می‌گوید از این جا نروید. ما اینجا کار زیاد داریم. من حالا بعد از گذشت چندین ماه متوجه حرف‌های همسرم می‌شوم.



هیچ وقت از ماموریت‌ها و کارش برای من نمی‌گفت ، اما در تماس آخرش گفت‌: اینجا یک اتفاقاتی افتاده و می‌افتد که هر وقت برگشت حتما همه را برایت تعریف میکنم. منتظر باش برمی‌گردم، گفتم کی برمی‌گردی؛ گفت: همان زمان که قراره برگردم، بر می‌گردم، و فرهاد همان زمان و همان موقع قرارمان برگشت، با تخت خوابی از چوب، لباس ابدیت سفید، و نشان افتخار کشورم به دور تابوت پر از عطرش در همان زمان که به من وعده داده بود، برگشت.

در تاریخ 9 / 12/ 93 در استان درعا شهر الهباریه منطقه تل قرین توسط تک تیر انداز تکفیری به شهادت رسد. فرهاد همیشه می‌گفت در برابر دشمن عاشورایی باید جنگید، و مردانه در برابر تکفیری‌ها جنگیده و شهید شده است. وسایل فرهادم را که برایم آوردند، یک پلاستیک بسیار معطر هم روی وسایل بود، از همرزمش پرسیدم ماجرای این پلاستیک چیست؟ گفت قبل از شهادت با فرهاد دو مرتبه رفتیم برای زیارت اما متاسفانه نتوانستیم که برویم. و چند روز بعد فرهاد شهید شد.


فرزندان شهید خوشه‌بر

در فرودگاه که من برمی‌گشتم، یکی از خادمان حرم را دیدم، که پارچه‌ای را به من داد که گرد و غبار حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) به آن آغشته شده بود و گفت: این پارچه را بر روی سینه شهید بگذارید. چند روزی که پارچه در منزل من بود بوی عطری کل فضای خانه من را گرفته بود و بعد از اینکه پارچه را بر روی سینه فرهاد گذاشتیم، و پلاستیکی که پارچه در آن بود هم بوی عطر می‌داد. و چند روزی که من در مراسم‌های فرهاد شرکت می‌کردم همان بوی عطری که از پارچه استشمام کردم، در منزل پدر فرهاد و کل مراسم‌هایش هم استشمام کردم.