شب هفتم میهمان جانباز شهید حسن مومنی هستیم. مادر روی صندلی پلاستیکی سبز رنگی نشسته است. عصایش را توی دست گرفته و یک پایش را گذاشته روی حاشیه صندلی. پایش را کمی خم کرده است. با عصایش بازی می کند. پشت سرش عکسی از شوهرش گذاشته. در خانه ی آنها یک تلویزیون است و یک فرش کهنه ی رنگ و رو رفته ی قرمز! نگاهش دقیقا رو به آشپزخانه است. جایی که هیچ کابینتی ندارد و وسایلشان در گوشه های آشپزخانه ی 4 متری کُپه شده. پشت سر مادر، دری است که به اتاق باز می شود. تنها اتاق خانه. جایی که یک دراور چوبی قدیمی گذاشتند که زهوارش در رفته و لباس و اسباب بازی و کتاب و دفتر بچه ها کف اتاق پهن شده است. اینجا منزل شهید است؛ جانباز شهید حسن مومنی.
ماشین منتظرمان است. به عقب برمی گردم. نگاهی به پشت سر می اندازم. وقتی می خواهیم خداحافظی کنیم آمنه کنار مادر می ایستد و به چارچوب در تکیه می دهد. دوباره تشکر می کنیم. دوستم از اینکه موقع ورودمان مادر با وجود دردپا از پله ها پایین آمد و از ما استقبال کرد، عذرخواهی می کند. مادر می گوید ما هیچوقت مهمانی برایمان نمی آید. خیلی خوشحالمان کردید که به ما سر زدید. وسایلمان را برمی داریم. طوبی هم دفترش را در کیف می گذارد. کارنامه اش را که از بالای کمد آورده، می خواهم سرجایش بگذارم اما قبول نمی کند. می گوید خودم می گذارم. آن را از دستم می گیرد و با یک پَرَش آن را بالای کمد می گذارد. برعکس مادر که پایش حسابی اذیتش می کند، طوبی مثل برق از کمد بالا می رود.
کله پاچه خیلی دوست دارد. دختر شهید آرزو دارد یک روز بعد از ماه رمضان کله پاچه بخورد. البته خودش خجالت می کشد این را بگوید. خواهرش این حرف را می زند و او تایید می کند. طوبی خانم هشت ساله می گوید اگر یک میلیون داشته باشم، به مادرم می دهم که برود دکتر و خودش را خوب کند. می دهم خانه بخرد. اگر هم چیزی ازش باقی ماند برای خودم. دخترکوچولو که حالا روسری سورمه ای سر کرده و با پیراهن آستین کوتاهی رو به روی ما نشسته است می گوید «اگر غول چراغ جادو داشته باشم، آرزو می کنم یک لباس پرنسسی برای آمنه بیاورد.» ولی سریع حرفش را عوض می کند و می گوید «از او می خواهم که برایمان خانه بخرد!» می پرسم پس لباس پرنسسی چه می شود؟! فقط می خندد و دندان های درشتش که تازه درآمده اند را به رخ ما می کشد. دختر بچه لاغر و کوچولویی که می گوید بابا مرا زلزله صدا می زد! با لطایف الحیلی توانستیم او را روی صندلی بنشانیم تا به سوال هایمان جواب دهد. بین حرف هایش از دهانش می پرد که دیشب شام نخوردیم. خواهرش به او سُقُلمه می زند. من فقط یک «هیس» می شنوم.
مادر از روی صندلی بلند می شود. پشت سرش عکس سه نفره ای است که همه در آن می خندند و شاد هستند؛ مادر و طوبی و آمنه. زمینه عکس هم رنگارنگ است. مادر می گوید «وقتی طوبی به دنیا آمد پدرش به شوخی می گفت این بچه تو را ذله می کند.» طوبی آرام نمی گیرد. فعال است و پرجنب و جوش. «ویژگی خوب هر دو خواهر این است که مهربان اند. درست است گاهی باهم دعوا می کنند اما اگر یک روز همدیگر را نبینند واقعا ناراحتند و دلشان خیلی زود برای هم تنگ می شود» آمنه دختر بزرگتر یک گوشه ایستاده و کارهای ما را زیر نظر دارد. انگار می خواهد یاد بگیرد. مثل کسی که وارد کارگاه تازه ای شده و مدام چشمش دنبال چیزهای جدید است. مادر هم خیلی روی آمنه حساب باز کرده است. می گوید «صبرش بالاست. همیشه کمکحالم بوده. وقتی جوان بودم، طوبی را پیش آمنه می گذاشتم و خیالم راحت بود که از او مراقبت می کند. دخترم آن موقع 10 ساله بود ولی هوای خواهر کوچکترش را داشت. دعا می کنم که مدرک خیاطی اش را بگیرد. یک ماه دیگر امتحان خیاطی دارد.» آمنه از کلاس هفتم ترک تحصیل کرده و حالا می خواهد کمک خرج خانواده اش باشد. زندگی اشان با مستمری اندک بنیاد شهید می گذرد. زندگی بخور و نمیری که گاهی حتی به خرج دوا هم نمی رسد.
بعد از افطار، تشکر می کنیم. دوستم به من می زند که بیش از یکی دوتا برندارم. بگذاریم بماند برای خودشان؛ افطارمان چای است و زولبیا و بامیه. آمنه برایمان می آورد. می گویم چرا خودتان چیزی نمی خورید؟! مادر می گوید «آن وقت ها که روزه می گرفتم خیلی حالم بهتر بود ولی الان دکتر منع کرده. گفته اگر روزه بگیری، معده ات خون ریزی می کند.» از سفره هم خبری نیست. فقط چای است و زولبیا و بامیه که به نظرم این ها خودشان یک غذای کامل هستند. گوشی هایمان یکی یکی صدای اذان گفتنشان بلند می شود. با اینکه همه یک برنامه داریم و به افق تهران تنظیم شدند ولی با فاصله های یک دقیقه ای و دو دقیقه ای اذان پخش می کنند. این احتمالا از اختلاف ساعت های گوشی هایمان است. اختلاف ساعت هایی که گاه به اختلاف در رفتارها و کارها و عملکردها هم کشیده می شود و نتیجه اش می شود خانواده ای که هیچکس را ندارند.
طوبی کتاب هایش را می آورد و برایمان شعر حفظی می خواند. خط خوبی دارد. خواهرش یک کتاب برایش درست کرده که ببرد و به معلمشان نشان دهد. کتاب خوبی است به نام «من از همه کوچکتر». خودش با خواهرش درست کرده. از جمع و منها برایمان می گوید. ما هم با ذوق گوش می کنیم. کتاب ریاضی اش را از کیفش بیرون می آورد. خواهرش می گوید امسال همه کلاسشان نمره ریاضی را قابل قبول شدند. نمره ریاضی اش قابل قبول است. بقیه نمره هایش خوب و خیلی خوب هستند. کارنامه اش را از بالای کمد پیدا می کند و به ما نشان می دهد. کتاب داستان زیبایی بین کتاب هایش هست. مادر می گوید «همیشه برایش کتاب های دیگر هم می خرم. کتاب های قصه ای که به او کمک کند.» پشت جلد کتاب را نگاه می کنم و می بینم که قیمتش نسبتا بالاست. جوابش مرا ساکت می کند. می پرسم بهتر نبود در این اوضاع مالی کتاب نخرید؟! مادر می گوید: «باید کتاب های دیگر هم بخواند که بهتر رشد کند و دانشش زیاد شود. کتاب خوب خیلی مهم است»
مادر می گوید «مسئولان دلسوز نیستند. نامه ای به من دادند که برو و حق خودت را از صاحبخانه بگیر. اما او زورش زیاد است. با اینکه علنا شیشه می کشد و می فروشد اما دادگاه حرف او را پذیرفت چون مرد است. من مرد ندارم.» پوشه سفید را نگاه می کنم. می گویم از این که به ما وقت دادید، ممنونم. مادر سری تکان می دهد. از روی صندلی برمی خیزد. عصایش را روی زمین می گذارد. صندلی پلاستیکی سبز رنگی که وسط اتاق گذاشته ایم، کمی می لغزد اما چپ نمی شود. می گوید: «عید نوروز خیلی بد است.» می خواهم فضا را عوض کنم و از قصه های شاد عید برایمان بگوید ولی تیرم به سنگ می خورد. «نوروز کسی را نداریم بهش سر بزنیم. فقط همان روز اول می رویم به بهشت زهرا و برمی گردیم. این تمام دید و بازدید عید ماست.» بین حرف هایش زیاد مکث می کند. شوهرش پیش از شهادت، جانباز اعصاب و روان بوده است. یک بار با شیء سختی می زند توی سر همسرش. با اینکه او را خیلی دوست داشت ولی ندانسته، زد. طوبی ذوق می کند و می خندد. «وقتی قرص هایش را می خورد، خوب بود. اما وقتی که شیطنت می کرد و نمی خورد، حالش بد می شد. طوبی را که خیلی کوچک بود مثل توپ شوت می کرد.»
شهید حسن دوبار جانباز شده است. بار دوم شیمیایی و موجی می شود. «مسئولان به ما نمی رسند. هیچکس سراغی از ما نمی گیرد.» خانواده شهیدی که مفقودالاثر شده اند. کسی پیگیرشان نیست به جز ماه رمضان ها که آمنه با تلخندی می گوید «البته در ماه رمضان چندنفری به ما سر میزنند.» (میزنند) را جوری می کشد که انگار ناسزایی را در دهانش غرغره می کند. مادر زانوهایش درد می کنند. دیگر نمی تواند خوب راه برود. کبدش چرب است. معده درد دارد. دلیل همه دردها، کارهایش در جوانی بوده که تا همین چندسال پیش ادامه داشته است. مادر می گوید «وقتی از سر کار برمی گشتم، می دیدم که حسن یک گوشه از اتاق نشسته و منتظر آمدنم است.» شوهری که دلتنگ همسر می شد و چای را بهانه می کرد. به خانمش نگاه می کرده و مثل بچه ها بهانه می آورده و می گفته که چرا امروز به من چای ندادی! و خانم هم جواب می داده «خب باید کار کنم.» زنی که از ساعت 6 صبح تا 10 شب کار می کرده ولی هنوز نتوانسته بود، کاری از پیش ببرد. «رخت می شستم، کارهای مردم را انجام می دادم. این اواخر از پیرمردها و پیرزن ها نگه داری می کردم. آقا؛ هرکاری که فکرش را بکنید انجام دادم اما نان حرام نیاوردم به خانه ام.»
با این که 10 سال بیشتر نداشته ولی می گوید همه چیز از انقلاب را به یاد دارد. «کاش بشود رهبری عزیز را ببینم. او با همه مسئولان فرق دارد. تنها تکیه گاه و امید مردم است. امام را خیلی دوست داشتم. به مردم قدرت داد. آن زمان با یک فرمان امام (ره) نصف مردهای فامیل به جبهه رفتند. فتوای امام برای آزادی خرمشهر همه را به تکاپو انداخت.» همسر شهید مومنی که از سال 92 تا الان با دو دخترش تنها زندگی می کند، می گوید «مادرم خانم درست و حسابی بود و در یک خانواده معتقد بزرگ شد. پدرم که به رحمت خدا رفت، مادرم شب و روز کار می کرد تا بتواند شکم ما را سیر کند. شاه خیلی با مردم بدرفتاری می کرد.» خاطرات انقلاب را هنوز فراموش نکرده است. می گوید آن وقت ها اصلا خوب نبود. کمی مکث می کند. شروع می کند از قبل انقلاب حرف زدن.
چند روز بعد از فوتش برایش قرار عمل می گذارند. از بیمارستان ساسان با آنها تماس می گیرند که زمان عمل شوهرتان رسیده است. در اولین فرصت بیایید. مادر که خیلی ناراحت است می گوید بهشت زهرا مرخصی نمی دهد که شوهرم را بیاورم. «شوهرم مرد خوبی بود.» را چند بار تکرار می کند. می پرسم از شوهرتان بگویید. از شیطنت هایش در جبهه می گوید که دوستانش وقتی عملیاتی نبوده، با هم شوخی می کردند و دنبال هم می افتادند تا جشن پتو برای هم بگیرند! از اینکه 18 سال داشته و به جبهه رفته است. از اینکه مدتی را در دوران سربازی اش در جبهه بوده و قبل از آن با دستکاری شناسنامه اش به عنوان نیروی داوطلب و بسیجی رفته. مادر می گوید «زیاد حرف نمی زد. اهل تعریف کردن نبود. فقط گاهی چیزهای خنده داری تعریف می کرد که خوشحالمان کند. هیچوقت زمان مجروحیت و شیمیایی اش را توضیح نداد. نمی خواست ما را ناراحت کند.»
سه دختر داشتند. یکی از آنها چون بر اثر فشار در اسباب کشی زودتر از حد طبیعی به دنیا می آید، 15 روز بعد تولد، فوت می کند. 15 روزه است که می میرد. طوبی کنار خواهرش می نشیند. او را صدا می کنم. از او قول می گیرم که بعد از صحبت با مادر، با او هم حرف بزنم. می خواهم صدا و تصویرش را نگه دارم. آنقدر بلند بلند حرف می زند که نمی شود صدای مادر را ضبط کرد. با اینکه در را بسته است ولی از آن اتاق هم صدایش به گوش می رسد. بعدا می گوید که با عروسک هایش حرف می زده و بازی می کرده! سوال های زیادی دارم. بیشتر پاسخ هایش را با بله و نه می گوید. مادر به این راحتی ها راضی به گفتگو نمی شود.
آمنه دختر 18 ساله ی شهید، شیشهخرده های کف اتاق را جمع می کند. طوبی دختر دیگر شهید که 8 سال بیشتر ندارد، سلام می کند و درِ تنها اتاق خانه را به روی ما می بندد. مادر می گوید «بالا رفتن و پایین آمدن از پله آنقدر برایم سخت است که وقتی به دادگاه می روم و مدام پایین و بالایم می کنند، تا یک هفته پادرد دارم.» البته چند دقیقه قبل تر هم به استقبال ما آمده بود جلوی در. مادر که تقریبا تمام دندان هایش ریخته و با عصا هم به سختی راه می رود، به ما خوش آمد می گوید. حالا بهتر می شود اتاق را دید. روشنایی به اتاق می آید. بعد از کلنجار رفتن با سرپیچ و خرده شیشه های شکسته، بالاخره لامپ 100 واتی که اتاق کوچک را روشن می کند با دردسر نصب می شود. لامپ قبلی توی سرپیچ شکسته است. مادر لامپی را دستمان می دهد و می گوید: اگر ممکن است این را برایمان وصل کنید. مادر و دو دخترش یک هفته است بدون روشنایی زندگی می کنند. اینجا اول قصه است. خانه چراغ ندارد.