عراق بدجور آتش می‌ریخت روی پل. اولین نفری که رسید آن سوی پل، یکی ازخواهران همراه ما بود، او همین که خواست بپرد روی کپه‌های خاک ساحلی، با صورت به زمین کوبیده شد...بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدند از طریق پله‌ها بروند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - عصر که از دبیرستان تعطیل می‌شدیم می‌آمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقه‌ای می‌ماندیم و سپس می‌رفتیم خانه. خیلی خوش می‌گذشت. به قول بچه‌ها ما درس می‌خواندیم که برویم دبیرستان و عصرها برویم کنار کارون.بوی کارون انگار تکه‌ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام می‌کردیم از خود بی‌خود می‌شدیم. تابستان‌ها از کارون دور می‌افتادیم اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو.این گونه روز و روزگار می‌گذشت و من هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم این کارون باصفا روزگاری همه وجودم بشود، تا جایی که دوست و آشنا درباره‌ام بگویند؛ سعیده با کارون ازدواج کرده است!آن روز هم عصر قشنگی بود، یک عصر بهاری دلچسب. مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی شش ساعت کلاس درس را از تن‌مان بتکانیم. نشستیم دور هم، داشتیم سر و صدا می‌کردیم که پسر جوانی آمد جلو، همسن و سال خودمان نشان می‌داد، لبخند هم روی لبش بود. نگاهش را چرخاند روی همه‌مان و آهسته و آرام زمزمه کرد:
- خواهرای من، حیف نیست آرامش اینجارو به هم می‌ریزید!هر کدام از بچه‌ها تکه‌ای انداختند، پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم. دیدم رفت کنار دیواره کارون و خیره شد به آب رودخانه. نمی‌دانم چرا نگاهم روی او ماند. بچه‌ها که متوجه شده بودند هر کدام متلکی نثارم کردند اما من بی‌توجه به حرف همکلاسی‌هایم، حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد. انگار حس و حالی درونی، مرا از جمع دوستانم جدا می‌کرد و می‌کشاند طرف او.
ایستاده بودم کنارش. سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه‌انداخته بود. همکلاسی‌هایم ناباورانه مرا نگاه می‌کردند که داشتم با پسرک حرف می‌زدم. گفته بودم:
- حق با شماست، سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم، اگر شادی نکنیم مریضیم...
و او جواب داده بود:
- آره، اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است، کوزه خالی را وقتی فرو می‌بری توی این آب، حسابی قل قل می‌کند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمی‌کند، آرام می‌شود و سنگین و با وقار و طمأنینه...گیج حرفش شده بودم که بچه‌ها صدایم کردند برویم. مبهوت حرف پسرک و بدون خداحافظی با او راه افتادم. توی راه هر کدام از همکلاسی‌هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه‌ام ساخته بود جدا کنند.عصر روز بعد باز هم با همکلاسی‌هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون، اما این بار من چشم می‌دواندم تا پسرک را ببینم. نبود.
این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می‌رفتیم تکرار شد اما... پسرک انگار قطره‌ای آب شده بود و پیوسته بود به کارون. او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به‌اندیشه من بزند و برود، همین. و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند.آخرهای تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی می‌رسید. مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب. می‌گفتند ارتش عراق تا پشت دروازه‌های خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد. بسیاری از اهالی آماده می‌شدند تا از شهر خارج شوند، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت‌تر می‌شد. بیشتر دوستانم با خانواده‌های‌شان از شهر رفته بودند. اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود.هفده روز از ورود عراقی‌ها به شهر می‌گذشت و ما همچنان مقاومت می‌کردیم. روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگ‌تر شد، تا سی و سه روز ایستادگی کردیم، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم، برادرهای مسئول اعلام کردند: همگی از شهر خارج شوید.غروب روز سی و سوم بود که بالاخره تن دادیم به ترک خرمشهر. باید از پل نو می‌گذشتیم اما عراقی‌ها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند. جمعی از بچه‌ها زدند به آب. آب خطری نداشت اما حکایت کوسه‌هایی که در کارون جولان می‌دهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است.قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب. قبول نکردیم. برادرها نگران اسارت ما بودند. ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید، گفت:
- پله ها!و پله‌هایی را که مربوط به لوله‌های قطور آب زیر پل بود نشان داد، بچه‌ها رفتند طرف پله‌ها و یکی یکی رفتند بالا. عراق بدجور آتش می‌ریخت روی پل. اولین نفری که رسید آن سوی پل، یکی ازخواهران همراه ما بود، او همین که خواست بپرد روی کپه‌های خاک ساحلی، با صورت به زمین کوبیده شد...بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدند از طریق پله‌ها بروند. سلاح درست و حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم. صدای شنی تانک عراقی‌ها نزدیک‌تر به گوش می‌رسید. به همدیگر نگاه می‌کردیم، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دست عراقی‌ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم.برادرها پیشاپیش ما اسلحه‌های خود را به طرف عراقی‌ها گرفته بودند. صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک‌تر از همیشه به گوش‌مان می‌رسید، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق، صورت همه‌مان را به طرف کارون چرخاند. به سوی صدا که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد خیره شدیم، قایق رسید کنار آب و صدایی آشنا به گوشم نشست که می‌گفت:
- من نمی‌تونم بیام کنارتر، ته قایق گیر می‌کنه، بزنید به آب و بیایید بالا، عراقی‌ها پشت سرتون هستن!
یکی از برادرها گفت:
- اول خواهرها برن بالا!
من که سرگردان صدای آشنای قایقران شده بودم و به قایق و رودخانه نزدیک‌تر طبیعی بود که نفر اول باشم. زدم به آب و رفتم کنار قایق، توی نور کمرنگ مهتاب دیدمش، خودش بود! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن.
گفتم:
- سلام!
جواب داد:
- علیکم آبجی، بیا بالا.
دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من. سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق. گفتم:
- خدا رسوندت... اون روز هم خدا رسوندت...
داشت بلند صدا می‌زد:
- نفر بعدی!
و آهسته چرخید طرف من و گفت:
- کدوم روز آبجی؟!
گفتم:
- منو یادت نمی‌آد؟!... چقدر دنبالت گشتم!انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق. خیره نگاهم کرد و گفت:
- صدات که آشناس... نکنه...
تند حرفش را بریدم و گفتم:
- ها... خودمم... اون روز عصر... لب همین کارون... کوزه پر و...صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود، دست‌هایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت:
- خدایا شکرت... حالام که پیداش کردم... گریه کرد. گفتم:
- چی شده؟!
با گریه جواب داد:
- قربون کارهای خدا... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم...
شیطنت کردم و شرم‌آلود پرسیدم:
- چکارم داشتی؟!هنوز جوابم را نداده بود. بچه‌های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می‌شدند همه آمده بودند توی قایق. یکی‌شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت:
- برو نادر، برو!
فهمیدم اسمش نادر است. دلم گرفته بود از دست نادر. دیگر تحویلم نگرفت. پیاده که شدیم بغض کردم. نادر می‌خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد:
- آهای!
همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم. گفت:
- بیایید نزدیک‌تر!
برگشتیم توی آب. رو کرد به من و گفت:
- اسمت چی بود؟
بعض‌آلود جواب دادم:
- سعیده!
تند گفت:
- فهمیدی که اسم منم نادر بود؟
سر تکان دادم. تندتر از قبل گفت:
- سعیده خانم، زن من می‌شی؟
من حرف نزدم. نمی‌دانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت. گفتم:
- آره...
نادر گفت:
پیشنهادش قشنگ بود. روسری را گرفتم و بستم به دسته گاز قایق نادر و گفتم:
- اینم پیمان من با تو تا برگردی.
ما از خرمشهر عقب نشستیم. هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم. هیچ‌کس از نادر خبر نداشت. خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادرهای رزمنده مشغول کار بودم، با آزادی خرمشهر بسرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه‌ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم. دلم می‌گفت از او خبری می‌آید اما...
چهل و دو روز، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید. خبرش که نه! نشانه‌اش. کنار ساحل قدم می‌زدم و لابه‌لای نخل‌های سوخته و ویرانه‌های آنجا غوطه می‌خوردم، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد. قلبم شروع کرد به تپیدن، با چنگ زدن توی خاک ساحل، اطراف جسم سخت را پاک کردم، نشانه‌هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد.تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی. بیل مکانیکی آوردند و همه پیکره قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند، تکه‌ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش...
کارشناسان گفتند به احتمال زیاد خمپاره‌ای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آب‌های خروشان شده است!
من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس می‌کنم، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون! / اختر دهقانی / ایران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس