ما فرمی داشتیم که باید بعد از خنثی کردن بمب پر میکردیم. توی فرم نوشته بود: چرا بمب عمل نکرده؟... گاهی وقت ها واقعا دلیلی پیدا نمیکردیم. اوایل جلویش خط میکشیدیم و گاهی وقت ها هم مینوشتیم: خدا خواسته...
عمل نکردن این بمب ها طبیعی نبود. ذهنم درگیر بود. در راه برگشت به تهران توی همین فکرها بودم. رفتم دفتر ستاری، فرمانده نیروی هوایی. به ستاری گفتم به اتفاقی افتاده که خیلی عجیب و غریبه. هشت تا بمب بوده که دوتاش عمل کرده. من الان 6 ست فیوز دارم. تفسیر دقیقش اینه که این پین ها رو نکشیدن و روشون مونده...
قرار بود قضیه بین ما بمونه. تا یک مدت طولانی بمب ها اینطوری بودند. افتادیم دنبال این که این هواپیماها از کجا میآیند. فهمیدیم که این هواپیماها از پایگاه شعیبیه عراق میآیند. به این نتیجه رسیدیم که یک گروه بزرگ در این پایگاه دارند کاری میکنند که این بمب ها عمل نکند. در یک فاصله 30 تا 40 روز این اتفاق در جاهای مختلف کشور تکرار شد.
تا اینکه در یکی از سخنرانی های رسمی، یکی از مسئولان کشور آمد و قضیه را اعلام کرد. گفت: اسلام اینقدر نفوذ کرده که ما توی پایگاه های هوایی عراق فلان میکنیم، بهمان میکنیم. کاری میکنیم که بمب هایشان عمل نمیکند!
از آن به بعد این اتفاق عمل نکردن، نیفتاد. دیگر پین بمب ها رویشان نبود. سه – چهار ماه بعد، پالایشگاه اصفهان را بمباران کردند. بچههای ما هم یک میراژ عراقی اف – 1 را زدند. دیدم خلبانش هم با صندلی ایجکت کرده. هواپیما از شعیبیه آمده بود. کنجکاو شدم بروم و آن خلبان عراقی را ببینم. به مترجم گیر دادم ماجرای بمب های عمل نکرده را بپرسد. خلبان گفت: من نمیدونم چی شده ولی چند وقت پیش، صدام یه گروه خیلی زیادی رو توی پایگاه ما اعدام کرد. یه گروه بزرگی رو به جرم خیانت و توطئه علیه صدام اعدام کردند.
ظاهرا این ها گروهی در ارتش عراق بودند که دست به دست هم داده بودند و این کار را میکردند. به نظرم حدود 70 نفر در آن ماجرا اعدام شده بودند.
مدتی بعد یک روز ستاری را در پایگاه خودمان دیدم و گفتم: مگر قرار نبود آن موضوع بین خودمان بماند؟... گفت: من توی شورای امنیت ملی این موضوع را مطرح کردم؛ آنوقت این خبر فوق سری رو آوردن توی سخنرانی جلوی همه مردم گفتن... با آن اعلام توی سخنرانی، آن ها هم لو رفته بودند و اعدام شده بودند و قضیه هم تمام شده بود.
یکی از ساده ترین حدس ها این بود که آدم های آن گروه، این پین های ضامن را از یک جایی میآوردند یا اضافه داشتند. همان پین های اضافی را تحویل واحد عملیات میدادند که یعنی ما تحویل دادیم ولی در مسلح کردن بمب استفاده نمیکردند. آدم هایی بودند که دلشان نمیخواست بجنگند. واقعا خیلی وقتها عراقیها نمیجنگیدند؛ حالا به هر انگیزه ای بود.
به هر صورت پرونده آن ماجرا هم خیلی تلخ تمام شد. آن دوره از بمباران تهران هم تمام شد تا اسفند سال 66.
***
مرتضی قاضی، خاطرات مرحوم جواد شریفیراد، معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش را در کتابی با عنوان «حرفهای» جمع آوری و منتشر کرده. آنچه خواندید، برداشتی از این کتاب، درباره یک حادثه تلخ در جریان جنگ بود. این کتاب خواندنی را میتوانید با قیمت 15000 تومان از کتابفروشیهای معتبر تهیه کنید.