چند نفر مرد میانسال دور میز سفید فایبرگلاس در پیادهروی خیابان معلم، کنار سازمان جغرافیایی کشور ایستادهاند و با هم حرف میزنند. هنوز چند دقیقهای تا اذان مغرب مانده است و هم محلیها کنار هم جمع شدهاند و با هم اختلاط میکنند. ایستگاه صلواتی را هم محلیها به کمک یکدیگر برپا کردهاند؛ به نیت شهدای گمنامی که دقیقاً پشت ایستگاه در سازمان جغرافیایی مدفون هستند.
روی میز، لیوانهای یک بار مصرف کاغذی چیده شده، منتظر صدای اذان هستند تا بدنشان را گرم کنند. کاسههای یک بار مصرف هم پر از شکر است تا هر کس دلش خواست چاییاش را شیرین کند. خرما هم هست و لقمههای نان و پنیر و سبزی بسته بندی شده در کیسههای نایلونی زیر میز که در کارتنی مرتب چیده شده. کمی جلوتر از میز مردانه، یک میز کوچکتر هم هست که میز زنان است و کمی جلوتر روی زمین فرش تمیزی پهن شده که اگر کسی خواست، اول نمازش را بخواند و بعد افطار کند.
آقا رضا میگوید: «صد و ده تا لقمه است به نیت امام علی(ع)» از آقا رضا میپرسم چرا 110 تا؟
میگوید: «چون عدد حضرت علی در حروف ابجد میشود 110» آقا رضا کارمند بازنشسته حرم امام خمینی (ره) است و موها و محاسن سفید یکدستی دارد. با حوصله برایم از چند سالی که ایستگاه صلواتی را با کمک اهالی محل راهانداختهاند میگوید: «بانی اصلی این ایستگاه خانواده شهید حمیدرضا دانشمند بودند. اما حالا مردم خودشان دنباله کار را گرفتهاند. مثلاً یکی نذر دارد یک روز برای ما فرنی میآورد یکی آش میآورد. پول قبول نمیکنیم. خلاصه حالا سال سومی است که اینجا برپاست و از برکت این شهدا اینجا هم شلوغ میشود.
شاید برایت جالب باشد که سه سال پیش اینجا یک بنر سادهای زده بودیم و رویش نوشته بودیم «ایستگاه صلواتی» آنروز بچهها میگفتند شهرداری میآید و بنر را میکند اما بعد از سه سال این بنر در باد و باران همینجا آویزان بود تا اینکه برداشتم بردم خانه یادگاری. البته این بساط را هم با همکاری سازمان حغرافیایی برپا میکنیم و خدا خیرشان بدهد خیلی هم همکاری میکنند. به ما برق و آب دادند تا سماور بگذاریم و رادیو را روشن کنیم.»
هوا رو به تاریکی است. آقا رضا به یکی از بچهها میگوید: «صدای رادیو را زیاد کن، اذان شده.» صدای اذان که میپیچد کمکم میزها شلوغ میشود. پسر جوانی پشت میز مردانه ایستاده و به مردمی که برای خوردن چای و گرفتن لقمه آمادهاند سرویس میدهد. دوست ندارد نامش را بگوید اما 24 سال سن دارد و بعد از گرفتن لیسانس عمران حالا سرباز است: «به نیت اموات خودم میآیم اینجا تا کمک کنم. حال خوبی به من میدهد. حتماً به خاطر حضور شهداست.»
به گزارش روزنامه ایران، سرش حسابی شلوغ است. یکی چای میخواهد و یکی لقمهای اضافه. سر و کله شربت خنکی هم روی میز پیدا میشود تا عطش رهگذران روزهدار را کم کند. اطراف میزها حسابی شلوغ است. بعضی با لقمه و چای میروند روی دیوار کوتاه سازمان مینشینند و البته پلاستیک و زبالهها را در نایلون زبالهای که به درختی آویزان است میگذارند تا محوطه اطراف کثیف نشود.
نصرالله خرمیشاد هم کنار سماور ایستاده، آب جوش را داخل کتری میریزد. 67 ساله است و مغازه تأسیسات دارد: «هر روز میآییم چون کار خیر است. دوسال است اینجاییم و البته در خیابان پایینتر هم بچههای محل بساط کردهاند.»
آقا رضا مشغول رتق و فتق امور است و گاهی هم کنار من میآید تا صحبت کند. چند نفری را نشان میدهد که سر و وضع نامرتبی دارند: «اینها مشتری ثابت اینجا هستند و این چند سال همیشه میآیند غذا میخورند. بندههای خدا کارتن خواب هستند.» از او میپرسم اگر قبل از اذان هم بیایند به آنها غذا میدهید؟
میگوید: «آره آقا چرا ندهیم؟ فقط اینجا نخورند مشکلی نیست» یکی از بچهها برایم خرما میآورد و دیگری چای تعارف میکند و یکی دیگر لقمه نان و پنیر به دستم میدهد. گوشهای میایستم چای را با خرما میخورم و به مقبره شهدای گمنام پشت دیوار سازمان جغرافیایی نگاه میکنم.