از رضا وضعیت را پرسیدیم. گفت: نیم ساعت قبل هواپیماهای دشمن پادگان را بمباران کردند. لباسهای رضا خونی بود و از ظاهرش معلوم بود که برای کمکرسانی رفته است. شهید نوریان داخل ساختمان شد و من کنجکاو شدم. با رضا سمت محل بمباران رفتیم. راکت هواپیما خیلی زمین را گود کرده بود و رضا با دست بالای درختها رو نشان میداد که قسمتهایی از بدنهای شهدا به آنجا پرتاب شده بود. رضا میگفت چند باری هست ظرف این چند روز هواپیماها برای بمباران آمدهاند.
شهید نوریان گفت: «اگر اینجوری هواپیماها بیایند و بمباران کنند تلفات بالا میرود.» تصمیم گرفت بچهها مجددا به خط مقدم برگردند. چون شب بیست ویکم ماه رمضان بود از شهید نوریان خواستیم که احیا در پادگان باشیم وفردا صبح حرکت کنیم و ایشان هم قبول کرد.
حدود ساعت 11 شب بود که برای مراسم احیا به طبقه چهارم یکی از ساختمانهای پادگان رفتیم. ابتدا قرار شد یکی از روحانیبون صحبت کند و بعد من مناجات و روضه بخوانم و ایشان مراسم قرآن بر سر گرفتن را اجرا کند. این روحانی که اهل مازندران بود شروع به صحبت کرد و من و شهید رضا صمدیان کنار هم نشسته بودیم و رضا من را به حرف میگرفت و باز، داشت شرح بمباران دیروز را میداد که شیخ به ما دوتا تذکر داد تا صحبت نکنیم.صحبتهای شیخ طولانی شد و بعد روضه را آغاز کرد و چراغها را خاموش کردند و من شروع کردم به خواندن.
با «الهی قلبی محجوب» شروع کردم. توی جبهه سنت بود که وقت خواندن این دعا همه به سجده میرفتند. همه در حال سجده و مشغول گریه بودند که صدای شلیک پدافندهای پادگان بلند شد و هنوز به ذکر یا غفار آخر دعا نرسیده بودیم که من دیدم هیچکس داخل ساختمان نیست و صدای شیرجه هواپیما آمد و با شهید صمدیان نفهمیدیم چهار طبقه ساختمان را چه طوری پایین آمدیم.
وقتی پایین رسیدیم همه روی زمین دراز کشیده بودند و صدای رگبار پدافندها قطع نمیشد. حدود 20 دقیقهای گذشت و هواپیماها بدون اینکه بمباران کنند منطقه را ترک کردند. با شهید رضا رفتیم سراغ روحانی مراسم که ادامه احیا را در ساختمان برگزار کنیم که با عتاب به ما گفت: «نه! حفظ جان واجبه.برادرها به ساختمانهای خودشان بروند خداوند همین گونه قبول میکند.»
آن شب ما برگشتیم به ساختمان خودمان و با جمع رزمندگان تخریب و در کنار فرماندهمان شهید نوریان قرآن به سرگرفتیم