به همین جهت به منزل سردار شهید غلامرضا یزدانی رفتیم تا پای سخنان موحد همسر شهید بنشینیم و او از روزهای عاشقانهاش با یک فرمانده برایمان بگوید.
در ادامه ماحصل گفت و گوی ما با همسر شهید یزدانی را میخوانید.
** در کارهای منزل کمک میکرد/ او برای بچهها همبازی و برای من مونس بود
ماموریتهایش گاهی طولانی میشد ولی وقتی به منزل میآمد تمام وقتش را به ما اختصاص میداد. زمانی که من بیمار بودم در منزل میماند و تمام کارهای خانه را داد. همسرم در زندگی هیچ چیز برای ما کم نگذاشت. او در خانه برای بچهها یک همبازی و برای من یک مونس بود.
یادم هست وقتی که قرار بود به میهمانی برویم و به دلیل مسائل کاری دیر به خانه میرسید از همان درب خانه دستش را بر روی چشمش میگذاشت و میگفت "از دم مخلص همهتون هستم". با شوخی کردن سعی میکردند ناراحتی را از دلمان درآورد.
من خواستگارهای فراوانی داشتم ولی او بسیار ایده آل بود. به قدری به ایشان علاقمند شدم که هیچ شرطی برای ازدواج نگذاشتم. من 15 ساله و غلامرضا 22 سال داشت، میتوانم بگویم ما با هم بزرگ شدیم. در شهرهای غریب نقش خانواده و همسرش را داشتم و او هم برای من پدر، برادر و همسر بود. اینگونه نبود خانواده را با هم پر میکردیم.
به یاد ندارم که حتی یک بار از او دلخور شده باشم. همیشه از همسرم خوش اخلاقی دیدم. حتی زمانی که بسیار خسته بودند خستگی را به خانه نمیآورد.
** نبود خانوادههایمان را با هم پر می کردیم
سه فرزند پسر داریم. نخستین فرزندمان امیرحسین در سال 64 همزمان با عملیات والفجر هشت به دنیا آمد. پس از اینکه در بیمارستان او را دید مستقیما به ماموریت رفت. فرزند دوم ما مهدی متولد 68 است. زمانی که به دنیا آمد همسرم کنارمان نبود. در سال 77 که جانشین شهید حسن تهرانی مقدم بود فرزند سوم ما محمد سعید را خداوند به ما عطا کرد.
در دوران جنگ تحمیلی اکثرا در ماموریت بود و پس از اتمام جنگ به فرماندهی پدافند نیروی هوایی سپاه منصوب شد. آن مقطع زمانی به دلیل حمله آمریکا به عراق به دلیل ناامن بودن آسمان ایران به طور مدام در مقرر میماند و حدود 2 ساعت عصر جمعه به منزل میآمد. درست است که هفتهای یک بار به ما سر میزد ولی در آن مدت کوتاه از لحاظ محبت و کارهای لازم برای خانه به جبران هفتهای که نبود، انجام میداد.
با بچهها دوست بود. بچهها قبل از شهادت پدرشان نیازی نداشتند که در بیرون خانه دوست داشته باشند. حرف دلشان را به پدرشان میگفتند. در اقوام حسن خلقش زبان زد بود. بعد از شهادتش همه به خوبی و نیکی از او یاد میکنند. سعی میکرد حداقل سالی یک بار به نجف آباد برود تا به تمام آشنایان سر بزند. با بچههای اقوام بسیار صمیمی بود، اگر هر یک از آنها حتی یک سوره از قرآن را حفظ میکرد به او جایزه میداد.
بعد از شهادتش همه میگفتند همچون غلامرضا در فامیل نداریم و نخواهیم داشت او مانند فرشتهای چند صباحی کنار ما بود.ی ب خدا را شاکرم که توانستم چند صباحی را با او زندگی کنم.
** به خواست خودش در حج خونین به شهادت نرسید/ 22 سال تاخیر در شهادت
از همان اول ازدواج و در طی زندگی با من و بچهها طوری صحبت کرد که شهادت را یک چیز عادی جلوه بدهد. من کاملا برای شهادت او آماده بودم.
همسرم در حج خونین سال 66 در مکه بود. در آن سال حاجیهای زیادی را به شهادت رساندند. غلامرضا تعریف میکرد "شب عرفه میان در خانه خدا و سنگ حجر دست به دامن خدا شدم که خدایا شهادت را نصیبم کن. در آن روز احساس کردم که شهادتم نزدیک است. به خدا گفتم که من میخواهم در مملکت خودم و در حال دفاع با لباس سبز نظامی شهید شوم."لباس سپاه برایش بسیار مقدس بود. آن روز خداوند دعایش را مستجاب کرد و به شهادت نرسید اما 22 سال بعد در همان روز با لباسی که همیشه آرزو داشت، مرتب و عطر زده به شهادت رسید.
** در خانه خدا دعا کردم شهید شود
در سال 78 با هم به مکه مشرف شدیم. سعید آن زمان یک ساله بود. به طرف خانه خدا که میرفتیم بچه را از من گرفت و گفت "الان که به خانه خدا رسیدیم. وقتی چشمت به کعبه افتاد سه تا حاجت شما حتما برآورده میشود. من یک حاجت خیلی مهمی دارم میخواهم که یکی از حاجتهایت را به من اختصاص بدهی. دعا کن من شهید شوم. جنگ تمام شد ولی من شهید نشدم. تو دعا کنی من شهید میشوم."گفتم حاجی حالا که محمد سعید کوچکه و به شما نیاز دارد. گفت "من که نگفتم خدا الان مرا شهید کند. گفتم هر وقت که من خواستم از این دنیا بروم با شهادت بروم."
برای من که با چنین فرد دوست داشتنی زندگی کردم و او از لحاظ مهر و محبت تمام نیازهای من و فرزندانمان را برطرف میکرد، جدا شدن بسیار سخت بود. اما زمانی که چشمانش را پر اشک دیدم که خواهش میکرد تا برای شهادتش دعا کنم، قبول کردم.
وقتی که اعمال طواف را انجام داد به طرفم آمد و محمد سعید را از من گرفت تا من به زیارت بروم. به خانه خدا که رسیدم، سجده کردم. آنجا قرار بود که سه حاجتم را بخواهم. نخستین حاجتم ظهور امام زمان (عج) بود. دومی شهادت همسرم. در آنجا به یاد شوخی همسرم افتادم که میگفت در دعای آخرت از خداوند بخواه که حاجتهایت را برآورده کند. من هم همان دعا را کردم.
هنگام دعا برای شهادت همسرم از خداوند خواستم که در ازای تمام سختیهای که در جنگ کشیده است، حاجتش برآورده شود. همچنین به من صبر و تحمل عطا کند.
همسرم جز هسته تشکیل دهنده لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان بود. گاهی خواب دوستانش را میدید و برایم تعریف میکرد. یک شب در خواب شهید ناهیدی را دیده بود که مژده شهادت داده بود. زمانی که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود.
** برای گناههایی که از آن بیاطلاع بود العفو میگفت
نمازهایش را با حوصله و با صوت میخواند. مادرم هنوز میگوید کسی را سراغ ندارم که مانند غلامرضا آنقدر سوزناک نماز بخواند.
نماز شبش ترک نمیشد. اگر یادش میرفت که ساعتش را کوک کند نیمه شب در خواب شروع به خواندن نماز میکرد. پس از آن بیدارش میکردم تا نماز شب بخواند. به شوخی به دوستانم میگفتم که شماها با خروپف همسرتان بیدار میشوید و من با نماز خواندن همسرم.
در نمازهایش بسیار العفو میگفت. گفتم مگر چه گناهی کردهای که با سوز العفو میگویی. گفت "این طور نیست. من خدا را دوست دارم و بخاطر محبتهای خدا هیچ گناهی را انجام ندادم. از خدا میترسیدم و اگر الان العفو میگویم بخاطر گناهیهایی است که خودم خبر ندارم."
** با پیکان رفت و آمد میکرد
غلامرضا با زیردستانش بسیار خوش رفتار و صمیمی بود و برای کسی محدودیت ایجاد نمیکرد. نماز اول وقتش ترک نمیشد. خمس مالش را نمیگذاشت ساعتی جابجا شود. همیشه به من یادآوری میکرد که "حواست باشد که بعد از من هم خمس را پرداخت کنید."
خیلی ساده زندگی میکرد. وقتی شهید شد کسانی که تا بحال به خانه ما نیامده بودند فکر میکردند که یک سردار سپاه چه خانه و زندگی دارد. وقتی به منزل ما آمدند، تعجب کردند.
زمانی که فرمانده توپخانه بود انواع ماشینهای شیک و لوکس در اختیارش گذاشته بودند. اما او با یک پیکان رفت و آمد میکرد.
بسیار بر بیت المال حساس بود. از بوق زدن نابهنگام که باعث ترس یک نفر شود تا اموال دولتی که به او سپرده شده بود. خودکاری که در کیفش میگذاشت را با پول شخصی خریداری میکرد زیرا میگفت میترسم بچهها از کیفم خودکار را بردارند و بنویسید و از بیت المال استفاده شود.
یک روز به او گفتم "سردارها هر کدام با یک ماشین مدل بالا میآیند. چرا شما با یک پیکان میآیید."جواب داد "میخواهم اگر در زمان حیاتم روزی این پست را از من گرفتند دلم نسوزد و به رفاه عادت نکرده باشم. اگر هم از این دنیا رفتم پیش خداوند جوابگو باشم که میتوانستم با یک پیکان رفت و آمد کنم اما با یک ماشین مدل بالا رفتم. تنها در زمانی که ماموریتهای راه دور بروم مجبورم که از آن ماشین استفاده کنم."
** برای امن بودن مرزهای دینی و مرزی دغدغه داشت
در 19 دیماه سال 1384 زمانی که ارومیه توسط پژاک ناامن شده بود، به همراه احمد کاظمی و 9 تن دیگر به آنجا رفتند که در منطقه امامزاده آیدینلو در نزدیکی شهر ارومیه با سقوط جت فالکن به شهادت رسید. در حال حاضر هم مزار ایشان در قطعه شهدای کربلای 5 در گلستان شهدای اصفهان در کنار شهدایی مانند احمد کاظمی، حسین خرازی، مصطفی ردانی پور، شهید حبیب اللهی و شهید شاهمرادی برای همیشه آرام گرفت.
همیشه امن بودن مرزهای کشور و اسلام دغدغه همسرم بود. او روحیه ماندن در خانه را نداشت و راحتی را نمیپذیرفت. به شوخی میگفتم که هر جای سپاه که بعد از جنگ نابسامان است، شما به آنجا میروید. مطمئنم که اگر امروز زنده بود در سوریه کنار همرزمانش فعالیت میکرد.
** افتخار میکنم که همسر شهید هستم
گاهی نبود همسرم بسیار اذیتم میکند. مخصوصا الان که وقت ازدواج بچهها رسیده است احساس میکنم که پشتم خالی است. مسئولیت سختی دارم و تنها از خداوند کمک میخواهم.
اگر آن حاله صبری که خداوند بر روی خانواده شهدا میکشد نبود تحمل دوری برایمان بسیار طاقت فرسا میشد. از حضرت زینب (س) همیشه میخواهم که کمکم کند تا نبودش را تحمل کنم.
بچهها بسیار صبورند. یک روز پسرم بهم گفت که چون پدر آرزوی شهادت داشت. چون ما او را دوست داریم باید تحمل کنیم که پدر به آرزوش برسد.
من هم از اینکه او شهید شد اصلا ناراحت نیستم و افتخار میکنم که همسر شهید هستم. در این چند سالی که با او زندگی کردم تمام سعی این بود که خیالش را از خانه و بچهها راحت کنم تا آسوده به کارهایش برسد. از خداوند میخواهم که بتوانم بچههایش را آن طور که دوست داشت به سروسامان برسانم.
** امام حسین (ع) وعده شهادت داد
یک سال قبل از شهادتش به کربلا رفت. پس از بازگشتش حس غریب و جدیدی داشت. پرسیدم که اتفاقی افتاده؟ گفت "در راه کربلا خواب امام حسین(ع) را دیدم. به من وعده دادند که در مسئولیت جدیدت به ما میپیوندی. وقتی بیدار شدم دستم به روی سینهام بود و می لرزیدم."
از من خواست تا زمانی که زنده است خوابش را برای کسی تعریف نکنم. پس از شهادتش وقتی که سردار صفوی به خانه ما آمدند برایشان تعریف کردم. سردار صفوی هم در آن دیدار اعلام کردند که در چهره سردار مشخص بود که به شهادت میرسد.