به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، همه او را با لبخندهایش میشناسند. اصفهانی بود. در سال 57 با صدور فرمان امام مبنی بر فرار سربازان به همراه برادرش از خدمت سربازی فرار کرد. به جمع فعالان کمیته انقلاب اسلامی پیوست. از جمله فعالیت های ثبت شده در کارنامه این شهید می توان به ایفاگری نقش در آزادسازی شهرهای سنندج و کردستان و حضور در عملیات شکست حصر آبادان با عنوان فرماندهی جبهه دارخوین اشاره کرد. در عملیات آزادسازی بستان و فتح المبین نیز خوش درخشید. از آن پس در عملیاتهای مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشکر، رشادت های بسیاری از خود نشان داد.همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل نیروهای بسیجی، خاکی و فروتن بود. سرانجام در عملیات کربلای 5 آسمانی شد. او حسین خرازی فرمانده دلیر لشکر 14 امام حسین (ع) است.
سالروز ولادت این فرمانده دلاور لشکر امام حسین (ع) را بهانه ای قرار دادیم تا با علی صفایی، جانباز 70 درصد و از دیدبانهای دوران دفاع مقدس به گفت و گو بپردازیم. او خاطرات متعددی از همراهی با شهیدان خرازی، حسن غازی و شفیع زاده دارد. آنچه در پی می خوانید گفتوگو با این جانباز دفاع مقدس است.
***
**روزی که چشمانم به خاک خرمشهر روشن شد
از سن 18 سالگی با وجود اینکه تک فرزند پسر خانواده بودم پس از دریافت مدرک دیپلم راه جبهه در پیش گرفتم. در محلهای شهیدپرور و پیرو ولایت فقیه بزرگ شدم.
اهل اصفهان هستم و دوره آموزشی را هم در شهر خودمان گذراندم. نخستین بار سال 61؛ با گردان یک فتح لشکر نجف اشرف برای پدافند وارد مرحله سوم عملیات بیت المقدس شدم.
جزو نخستین نیروهایی بودم که وارد خرمشهر شدم. با یکی از دوستانم که خرمشهری بود وارد شهر شدیم. تا آن روز خرمشهر را ندیده بودم. شهر کاملا ویران شده و منازل غیرقابل شناسایی بود. با چند بار گشتن بالاخره خانه مورد نظر را پیدا کردیم. به اتاق خواب رفتیم و بالای کمد وسایلی را که از ترس غارت نیروهای بعثی پنهان کرده بودند، برداشتیم و برگشتیم. آن همرزم خرمشهریام در عملیاتهای بعد به شهادت رسید.
بعد از این عملیات به همراه گردان به قرارگاه برگشتیم تا خودمان را برای عملیات رمضان آماده کنیم. گردان ما 4 گروهان متشکل از 400 نیرو بود. در این عملیات گردان یک فتح لشکر نجف اشرف خط شکن بود که متاسفانه در این عملیات گردان منهدم شد و انگشتشمار نیروها زنده ماندند.
قرار بود که عملیات رمضان به صورت پنهانی در نیمه شب آغاز شود اما یکی از نیروها به تله منور گیر کرد و دشمن متوجه حضور ما شد. نیروهای بعثی منطقه را به شدت زیر آتش گرفتند. در آن مقطع زمانی من فرمانده دسته بودم. تقریبا میتوانم بگویم عملیات محرم، نخستین حضور جدیام در مناطق عملیاتی است. آتش واقعا ترسناک بود. در میانه عملیات از ناحیه پا مجروح و به عقب آمدم.
** بخاطر شهید غازی دوره دیدبانی گذراندم
حسن غازی در آن دوران یکی از فوتبالیستهای بسیار موفق کشورمان بودند. شخصیت او به گونهای بود که بسیاری از جوانان را جذب خود کرد. زمانی که تصمیم گرفت به جبهه بروند، جوانان هم که او را الگوی خود قرار داده بودند، همراه او راهی جبهه شدند. من هم مجذوب شخصیت حسن غازی شدم. او هم اصالتا اصفهانی بود اما دوستی ما از منطقه آغاز شد.
روزی قبل از آغاز عملیات محرم؛ حسن به من گفت که قرار است دو ماه آینده فرمانده توپخانه قرارگاه کربلا شوم. تبریک گفتم. ادامه داد «شما برای گذراندن دوره دیدبانی و توپخانه به آنجا برود و با فضای آنجا آشنا شوید تا من بیایم». ابتدا پیشنهادش را قبول نکردم ولی به خاطر علاقهای که به او داشتم، راضی شدم. در آنجا بعد از گذراندن دوره آموزشی مسئول دیدبانی قرارگاه کربلا شدم.
در آن مقطع بحث بر این بود که لشکرها گروههای توپخانه تحت امر قرارگاه تشکیل دهند و پشتیبانی آتش بر عهده لشکرهای عمل کننده باشد.
من هم از قرارگاه به لشکر مامور شدم. چند گروه دیدبان در جاهای مختلف قرار دادم. یک نقشه از منطقه عملیاتی درست کرده بودم. هر روز میرفتم و از دیدبانها گزارش میگرفتم. به طور نوبتی این گزارشات را به شهید خرازی میرساندم.
شهید خرازی در آن مقطع فرمانده سپاه 3 (سپاه 3 متشکل از سه لشکر امام حسین، 25 کربلا و تیپ قمربنی هاشم بود) را برعهده داشت.
**جاذبه و دافعه شهید غازی
دفاع مقدس در کنار تمام خاطرات تلخ و ویرانیش خاطرات خوشی را با دوستان در مناطق برایمان به ارمغان داشت. شهید غازی یکی از افرادی بود که روزهای خوشی را در کنارش گذراندم.
در دورهای که شهید غازی فرمانده آتش بار و سید حبیب اعتصامی فرمانده توپخانه لشکر امام حسین بود، ما بر روی کانکس میخوابیدیم. اعتصامی ما را برای صبحگاه بیدار میکرد ولی بچهها توجه نمیکردند. او با صدای بلند میگفت حسن آقا بچهها بلند نشدند. برای این که حسن آقا ما را نبیند به سرعت بلند میشدیم و از روی کانکس پایین میپریدیم. با وجود این که اعتصامی سمت بالاتری داشت ولی نیروها از شهید غازی حرف شنوی بیشتری داشتند.
روزی در حالی که با حسن غازی از دیدبانی برمیگشتیم با مجروحی روبرو شدیم که درخواست کمک کرد. او از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ سیدالشهدا بود. با وجود اینکه خسته بودیم ولی شهید غازی تصمیم گرفت او را به عقب برگردانیم. از رفتار او در آن روز درس بزرگی گرفتم.
** شهید خرازی خوشرو اما جدی!
روزی از خط به سنگر فرماندهی رفتم تا گزارش وضعیت منطقه را به شهید خرازی برسانم. او را پیدا نکردم به همین جهت به حمام صحرایی رفتم. سه دوش داشت. در دوش کناری یک نفر شعرهای عرفانی میخواند. صدای خوبی داشت. من هم پشت سر هم تشویقش کردم و گفتم "مرحبا"، "ناز نفست"، "به به" و ... . چند دقیقه بعد که از حمام خارج شدم شهید خرازی را مقابلم دیدم. از کاری که کردم خجالت کشیدم. ولی او با لبخند از کنارم گذشت.
نیم ساعت بعد برای اعلام گزارش به سنگر فرماندهی رفتم. شهید خرازی با بیسیم در حال مکالمه با شهید کاظمی بود. داخل سنگر نشستم. مکالمات محرمانه بود به همین جهت نگاه سنگینی کرد تا از اتاق خارج شوم. او با وجود اینکه همیشه لبخند بر لب داشت و خوش اخلاق بود اما در کار بسیار جدی عمل میکرد. این خاطره از شهید خرازی برای پیش از عملیات والفجر مقدماتی است.
**فاتحه خوانی کشتی های لهستانی با اجازه نامه شهید خرازی
بعد از عملیات والفجر مقدماتی برای دیدبانی به منطقه شلمچه رفتم. در آن منطقه نیروهای بعثی از پتروشیمی به عنوان دکل دیدبانی استفاده میکرد، صبحها ما به آنها مشرف بودیم و عصرها آنها به منطقه اشراف داشتند.
در بالای دکل کشتیهای لهستانی و شوروی که با آغاز جنگ تحمیلی در اروندرود مانده بودند را دیدم که مکانی برای تردد نیروهای بعثی شده بود. در آنجا توپخانه 155 ارتش به ما مامور شده بود، با بیسیم به فرمانده آتشبار شرایط را توضیح دادم و درخواست آتش کردم. او هم تقاضای من را رد کرد و گفت این کشتیها مسئولیت بین المللی دارند.
از این که میدیدم نیروهای بعثی از این کشتیها به نفع خودشان استفاده میکنند بسیار ناراحت میشدم، به همین خاطر با شهید خرازی موضوع را در میان گذاشتم. او هم اجازه داد تا کشتیها را بزنم.
فردای آن روز درخواست آتش کرده و هدف را تجمع نیروهای دشمن اعلام کردم. بعد از دو گلوله، سومی و چهارمی به هدف خورد. عراقیها با آتش سنگینی جواب دادند. ارتش از این عکس العمل تعجب کرده بود. اولین کشتی را من زدم، دو ماه بعد باقی دیدبانها باقی کشتیها را هدف گرفتند.
از قرارگاه تماس گرفتند و عصبانی بودند. فردای آن روز برای گزارش به قرارگاه رفتم. مسئول آتش بار فریاد میزد که چرا این کار را کردی، تمام خاکریزهای ما را زدند. گفتم من از شهید خرازی اجازه گرفتم. با شنیدن اسم خرازی دیگر حرفی نزد.
** داش مشتیها شهید میشدند!
در دوران دفاع مقدس؛ 5 مرتبه مجروح شدم. 2مرتبه از ناحیه پا، یک مرتبه از ناحیه کمر، یک مرتبه از ناحیه چشم و یک مرتبه از ناحیه دست مجروحیت داشتم.
اولین بار که مجروح شدم 25 درصد و بار دوم 50 درصد جانبازی داشتم. به دلیل تک فرزند پسر خانواده بودن مادر نگرانم بود ولی هرگز مخالف اعزامم نشد. آن زمانی که وارد توپخانه شدم از این که تصور میکردم در پیشبرد جنگ مثمرثمر هستم، تشویق شدم و با وجود جانبازی تا پایان جنگ در منطقه ماندم.
در طول دوران دفاع مقدس هرگز تصور نکردم که ممکن است شهید شوم. همیشه میگفتم گلوله به فرد کنار من اصابت میکند ولی من سالم میمانم. مسئولیت 8 دیدبان را برعهده داشتم وگاهی اوقات نزدیک خط و زیر آتش بودیم ولی در آن شرایط هم احتمال شهادت نمیدادم. در زمان جنگ کسانی بودند که پیش از عملیات دعای شهادت میخواندند ولی در زیر آتش کم میآوردند، اما کسانی که به قولی «داش مشتی» بودند، تا آخرین لحظه میماندند و شهید میشدند.
**عاقبت دعا در حق دوستم به اجابت رسید!
همرزمی به نام حکیم آذری داشتم. مدتی دعای شهادت میخواند. علاقه زیادی به او داشتم به همین جهت تصمیم گرفتم کاری کنم که شهید نشود. به صورت پنهانی از تدارکات هندوانه و کمپوت برایش میآوردم. او هم تعجب میکرد و میگفت «چه کسی فرستاده؟» میگفتم مسئول تدارکات برای شما فرستاد. او شهید نشد ولی اسیر شد.
ناگفته نماند جفایی که در حق اسرا پس از جنگ تحمیلی شد بیش از جانبازان است. زیرا زمانی که من در خط امکان استراحت داشتم اما اسرا در تمام مدت شرایط سختی را میگذراندند. اسرا یک برابر و نیم بیش از جانبازان امتیاز گرفتند در حالی که باید سه برابر حساب میشد. نمیدانم چرا به اسرا کم توجهی میشود.
** شهید حسن شفیع زاده در دوستی پیش قدم بود
فرماندهان دوران دفاع مقدس با وجود قلب رئوفی که داشتند در میدان نبرد یک فرمانده مقتدر بودند. شهید حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه نیز یکی از آن فرماندهانی بود که در مواقع عملیات بسیار جدی و در دوستی پیش قدم بود.
زمانی که عملیات نبود، شهید حسن شفیع زاده به همراه چند تن از همرزمان به اهواز میرفتند و ناهار دست جمعی میخوردند. روزی من را هم دعوت کردند. به جهت این که اصفهانی بودم با من شوخی میکردند و دست بر قلب میگذاشتند و گزارش میدادند. می گفت «چلوکباب خطرناک است ولی ماست و نوشابه میتوانید سفارش بدهید». شهید شفیع زاده آن روز خاطره قشنگی برایم ساخت که هرگز فراموش نمیکنم.
کد خبر 621690
تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۰
- ۰ نظر
- چاپ
از این که میدیدم نیروهای بعثی از کشتیهای لهستانی به نفع خودشان استفاده میکنند بسیار ناراحت شدم، به همین خاطر با شهید خرازی موضوع را در میان گذاشتم. او هم اجازه داد تا فاتحه کشتیها را بخوانم.