مادر سید حکیم می‌گوید: درباره رفتنش به سوریه خیلی بحث کردیم. از مادر دو شهید به ما فیلمی نشان داد و گفت: «اینها مگر مادر نیستند؟ اینها برای حضرت زینب(س) می‌روند. آنجا دختران سادات را اذیت می‌کنند، ما غیرت داریم، ما اینجا بخوابیم تا سرمان را نبُرند؟».

گروه جهاد و مقاومت مشرق-  فرزند ارشد خانواده بود. 9 فرزند بعد از او به دنیا آمدند اما سید حکیم با خلقیات جهادی‌اش برای خانواده چیز دیگری بود. دروس حوزه علمیه او را به‌لحاظ معرفتی رشد داد، از همین طریق هم با سپاه حضرت محمد(ص) آشنا شد و از 16 سالگی بود که برای مجاهدت در کنار سایر همرزمان افغانستانی‌اش به جنگ طالبان رفت. در این مسیر روزهای سخت و سنگین اسارت را هم تحمل کرد اما خدا آزادی را نصیبش کرد. سوریه را هم که ادامه دهنده همین جهاد می‌دانست. مادر سید حکیم می‌گوید: «هدف سید حکیم این بود که تا زنده هستیم از ارزش‌هایمان دفاع کنیم.» سید حکیم همیشه می‌گفت: «غیرتمان نمی‌گذارد که تکفیری‌ها وارد حرم شوند و مزار حضرت زینب(س) را نبش قبر کنند».

سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه می‌کرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمنده‌ها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیت‌های عمده‌ای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا )10، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی می‌کرد و در اکثریت عملیات‌ها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به هشادت رسید.

ویژگی‌های سید حکیم، فرمانده بزرگ فاطمیون از نگاه مادر او که روزها و سال‌ها شاهد قد کشیدن پسر ارشدش بوده‌است، رنگ متفاوتی دارد. گفتگوی تفصیلی ما با «بی بی سلیمه حسینی» مادر سید حکیم در ادامه می‌آید:

* از دوران کودکی سید حکیم بگویید. چطور بچه‌ای بود؟

«سید محمد حسن» فرزند اولمان بود که در «تل عاشقان» درافغانستان به دنیا آمد. روستای تل عاشقان درولایت سرپل، السوالی(مرکز) بلخاب، قرار دارد. وقتی سید حکیم یک سال و 8 ماهه بود ما به ایران آمدیم. زمانی که بچه بود، خیلی مریض می شد، ولی قسمتش به دنیا بود. بعد از سید حکیم، خداوند 9 فرزند دیگر به ما داد. به خاطر بزرگ کردن و واکسن زدن‌های آن‌ها خیلی جنجال و منت کشیدیم، دکترها می‌گفتند که:«شما افغانی‌ها، جوجه کشی راه می‌اندازید، چرا آنقدر بچه می‌آورید؟» به زحمت و بدبختی این ها را بزرگ کردم. آن زمان، همه چیز خیلی سخت بود. یک بچه روی پشتم بود و یک بچه را به بغل گرفته و برای واکسن زدن به دکتر می‌آوردم تا این که سید 7 ساله شد.

کلاس اول و دوم را در مدرسه روستایی به نام ابراهیم آباد که 9 نفر دانش آموز داشت، درس خواند. چون تعداد بچه‌ها کم بود، معلم برای تدریس نیامد. بعد از آن در مدرسه شهید ذوالفقاری «کال زرکش» مشغول به تحصیل شد. چون برای رفتن به مدرسه از خانه باید 40 دقیقه پیاده روی می کرد، اوائل او را تا مدرسه می رساندیم. 3 کلاس دیگر را در آنجا خواند. بعد از این که مدارک‌مان را گرفتند، بچه ها را در مدرسه ثبت نام نکردند. سید حکیم را همراه با پسر عموی خودش و خودم، به حوزه علمیه تربت جام فرستادیم و در آنجا درس خواند.

* از رفتار و خلق و خوی سید حکیم بگویید.

فرد شوخ طبع و در عین حال خیلی صبور بود. خیلی رازدار بود، حتی تمایلی به بازگو کردن اتفاقاتی که در طی روز برایش می‌افتاد را نداشت یعنی تودار بود. روی حجاب خیلی حساس بود، به خصوص چادر سر کردن. با عصبانیت با خواهران و برادرانش حرف نمی‌زد ولی همه از سید حساب می‌بردند. سید حسن بعد از مدتی درس حوزه را رها کرد. وقتی به مشهد برگشت او را بردیم در مدرسه «درجاغرق» ثبت نام کردیم که آنجا هم یک سال و نیم درس حوزه خواند و به عشق سپاه محمد(ص) در 16 سالگی به آنجا رفت.

*  از چه طریقی با سپاه محمد(ص) آشنا شد؟

در همان حوزه از طریق دوستان حوزوی آشنا شده بود. همشهری‌ها می‌گفتند که 6 ماه آموزش می‌بینند. بعد از گذراندن یک ماه، تماس گرفتند و گفتند در افغانستان است. یکی از آشنایان با من تماس گرفت و گفت:«حسن با من تماس گرفته و خداحافظی کرده است.» با این که قرار بود 6 ماه آموزش ببیند ولی از آنجایی که سید حسن خیلی فعال بود، بعد از یک ماه خود داوطلبانه رفته بود. با ما هم خداحافظی نکرد و فقط به همان آشنایمان خبر رفتن را داده بود.

زمانی که آشنایمان گفت که سید حسن رفته، من باور نکردم. گفت:«چرا بچه‌ای که با خون دل بزرگ کرده‌ای را فرستادی؟» ما هم خیلی غصه خوردیم و گریه کردیم. پدرش هم ناراحت بود و می‌گفت:«از کجا سپاه حضرت محمد(ص) را پیدا کرده و رفته؟» به هر حال من حرف آن آشنا را خیلی باور نکردم و برای گرفتن اطلاعات با مسئولش صحبت کردم که گفت:«نه، به افغانستان فرستاده نشدند و برای آموزش به جای دیگری رفته‌اند.»

بعد از 2 ماه که از رفتنش گذشت، تماس گرفت و گفت:«ما برگشته‌ایم» رفتن سید حکیم همزمان با جنگ تخار شده بود و جنگ طالبان شدت گرفته بود. وقتی تماس گرفت که به ایران آمده ‌است، خیالم راحت شد. آن زمان بیشتر از زمان شهادت، برای پسرم گریه کردم و آنقدر ناراحت بودم که موهایم سفید شد، پسر ارشدم بود. بعد از آموزش و بازگشت، به ما پیشنهاد کردند که برایش زن بگیریم تا دوباره به افغانستان، برنگردد که برایش زن عقد کردیم.

* بعد از ازدواج دیگر به افغانستان برنگشت؟

چرا؛ با این که عقد کرده بود ولی دوباره به افغانستان رفت و یک سال ماند و بعد از برگشت ازدواج کرد. بعد از 3 ماه از آغاز زندگی مشترک و عروسی‌اش، دوباره به افغانستان برگشت و یک سال دیگر به خدمت ادامه داد. زمانی که در دوران عقد بود و از افغانستان برگشته بود، از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بود. به خاطر سن کم، دیدن خشونت و کشته‌های جنگ، اصرار می‌کرد که من آمادگی ازدواج کردن ندارم.

آن زمان که 3 ماه از ازدواجش می‌گذشت و رفت افغانستان، ما نمی‌دانستیم به کدام منطقه رفته است. ما تا پاکستان خبرش را داشتیم تا زمانی که نزدیک «بلخاب» اسیر طالبان شد. زدن با باتوم از شکنجه‌های روزانه طالبان برای اسرا بود. خودش تعریف می‌کرد که:«یک مرتبه به قدری کتکم زدند که 3 شبانه روز بیهوش شدم.»

* از اسارت چطور آزاد شد؟

شبی که خبر داده بودند صبح فردا هنگام طلوع آفتاب، اعدام خواهید شد، شروع به دعا و مناجات کرده بودند که سید حکیم 14 هزار بار«امن یجیب» خوانده بود. نیمه‌های شب که شده بود، یکی از طالبان در زندان را باز کرده و گفته بوده:«به هر نحوی که هست خیلی سریع خودتان را از اینجا دور کنید و تا می‌توانید از اینجا دور شوید، می‌دانم که به خاطر فراری دادن شما، من را می کشند ولی به خاطر این که اولاد پیامبر هستید، می‌گذارم فرار کنید.» رفیق سید حکیم زخمی و حالش هم بد بوده که او را روی پشتش می‌گذارد و با این که خودش هم شکنجه‌های فراوانی شده بود، او را هم می‌آورد. سید حکیم و رفیقش کفش هم نداشتند. می‌گفت:«تا صبح توی خار و خاشاک راه رفتیم و بعد که مطمئن شدیم از خط دور شدیم، استراحت کردیم.»

* چطور بعد از سال‌ها سر از سوریه درآورد؟

قبل از رفتن به سوریه، با خبر شدیم که رفیق‌های قدیمی‌اش را پیدا کرده و قصد انجام کارهایی را دارد.

* این مسئله سوریه رفتنش را چطور با شما مطرح کرد؟

کم کم خودم از این طرف و آن طرف، متوجه شدم. یک بار که در مجلسی دعوت بودیم، یک نفر گفت:«به کسانی که سوریه می روند، 100 میلیون پول، 100 متر زمین و خانه می‌دهند، ولی اگر اسیر بشوند، سرهایشان را می‌برند.» وقتی آمدم به پسرم گفتم:«مردم این حرف‌ها را می گویند» به شوخی و کنایه گفت:«هر کسی از این پول‌ها و خانه‌ها می خواهد، بیاید برویم.»

مستقیم مسئله رفتنش را به من نگفت چون من گفته بودم که نرود. همسر و پدرش هم گفته بودند که نرود. در آخر خیلی برای ما دلیل آورد و گفت:« شما که در روضه مصائب، اذیت ها و اسارت کشیدن حضرت زینب(س) را می‌شنوید و گریه می‌کنید، گریه‌هایتان الکی است؟» گفتم:«نه، ما برای آن‌ها گریه می‌کنیم، نمی‌خواهیم تو بروی و از عرب‌ها دفاع کنی، حضرت بی بی زینب(س) چرا از خودش دفاع نمی‌کند؟» که دو تا فیلم از مادر دو شهید به ما نشان داد و گفت:«این‌ها مگر مادر نیستند؟ این‌ها فقط برای حضرت زینب(س) می‌روند. آنجا دختران سادات را اذیت می‌کنند، ما غیرت داریم، ما اینجا بخوابیم تا سرمان را نبُرند؟» خیلی بحث کردیم. بعد از شنیدن خبر شهادت سید حکیم، همه درد و داغ گذشته را فراموش کردم. قبل از شهادت سید حکیم، 3 فرزند خود را در اثر تصادف و بیماری از دست داده بودم.

* از فعالیت‌های سید حکیم در سوریه خبر داشتید؟

نه خبر نداشتم. از یکی از آشنایان که خود او هم مدت 4 ماه در سوریه بوده، درباره سید حکیم پرسیدم که گفت:«50 نفر زیر دست سید حکیم هستند، 200 نفر زیر دست من هستند.» به سید حکیم گفتم:«تو که سه سال است می‌روی، 50 نفر زیر دستت هستند ولی زیر دست دوستت، 200 نفر هستند،» که گفت:«من 50 نفر ندارم. همراه چند نفر از دوستانم هستم.»

* رفتار سید حکیم بعد از رفتن به سوریه با قبل از رفتنش تغییری داشت؟

خیلی تغییر کرد. بچه‌های ما طوری تربیت شده‌اند که با بزرگتر از خود، بد صحبت نمی‌کنند. برادران کوچکتر سید حکیم با همسر برادر شهیدشان تند حرف نمی‌زنند، سید حکیم همینطور، به خصوص دفعه آخر، هر چی صحبت کردم با صبوری کامل جواب داد. همیشه آخر بحث ما، من دعوا می‌کردم. این دفعه با صبوری سید حسن، دلم ریش شد. به خودم گفتم خدایا چرا اینجوری می کند که آخرش، من کم آوردم.

* سید حکیم از هدفش برای رفتن به سوریه چه می‌گفت؟

می‌گفت:«غیرتمان نمی‌گذارد که تکفیری‌ها وارد حرم شوند و مزار حضرت زینب(س) را نبش قبر کنند.» فیلم نبش قبر «حجربن عدی» را نشان می داد و می گفت:« نگاه کن مامان، تو که می‌گویی حضرت بی بی زینب(س) از خودش دفاع می‌کند و آنها نمی‌توانند نبش قبر کنند» هدفش این بوده که تا زنده هستیم دفاع کنیم.
منبع: تسنیم