گروه جهاد و مقاومت مشرق – جانباز، فیروز احمدی از دیدبان های موفق لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام این بار خاطره ای از ماجرای انگشتان ترکش خورده اش در اختیار خبرنگار مشرق قرار داد.
بعد از عملیات والفجر یک، تجمع تیپ و لشکرها در جنوب کم شده بود و جابجای زیاد انجام میشد. ما از پادگان توحید در جاده ورامین و کنش در جاده دماوند گرفته تا کوهدشت مستقر شده بودیم. من در این مدت عقد کرده بودم تا به اردوگاه کوهدشت رفتم و عملیات والفجر2 و ستونکشی تیپ و عبور از پنج استان، وارد منطقه عملیاتی پیرانشهر شدیم و تا وارد منطقه عملیاتی شدیم مورد استقبال شدید عراق قرار گرفتیم! چنان با حجم آتش سنگین استقبال کرد که چند تا از فرماندهان عالی رتبه ارتش که آمده بودند برای توجیه عملیات، زخمی و شهید شدند. آن موقع به حکم امام ارتش در عملیات کنار سپاه بود یعنی فرمانده تیپ وگردان و توپخانه با هم وارد عملیات میشدیم که به خود عملیات پیروزمندانه والفجر2 هم خواهم پرداخت.
یکی از فرماندهان گردان بنام محمدنیا بود که تلاش و فداکاری زیادی برای آزادسازی قله 2519 کرد. کمتر نامی از این شهید برده میشه، چون ایشان در عملیات به شهادت نرسید و چند وقت بعد از عملیات در حال عزیمت به مقر گردان در جاده قم - تهران برای آموزش با موتور تصادف کرد و به دوستان شهیدش پیوست. روحش شاد.
بعد از ثبت منطقه در بالای ارتفاع 1925 که بلندی آن برای دیدهبانی بسیار مهم وحایز اهمیت بود، روز 20 مرداد 62 بود که من را از سنگر فرماندهی خواستند و من رفتم به مقر فرماندهی که شهید والا مقام حاج کاظم رستگار گفت: دو نفر از نیروهای ارتش را برای توجیه خط ببر... که من به همراه اجاقی که رانندگی میکرد و برادران ارتشی به طرف ارتفاع2519 حرکت کردیم.
در بین راه برادرم تقی را دیدم که قبضهها را روانه کرده و در حال اجرای آتش بود. کمی صبحت کردیم وبا ماشین بسوی قله رفتیم. جاده در سینهکش ارتفاع و در دید دشمن بود. جهاد سازندگی داشت جاده دیگری به سمت آن ارتفاع میکشید، چون زمان برای ماخیلی مهم بود و پیاده رفتن، زمان میبرد، با ماشین از جادهایی که در دیددشمن بود، رفتیم و هنوز مقداری نرفته بودیم که زیره شدیدترین آتش توپ و تانک و خمپاره قرار گرفتیم. ماشین را نگه داشته و از سینهکش کوه، پیاده به طرف قله حرکت کردیم.
اینجا باید از کار دیدهبان دشمن هم یادی کنم. چنان دقیق گلوله خمپاره زمانی را بالای سرم منفجر کرد که یک ترکش آن با اینکه خیز رفته بودم قسمتی از دستم که روی سرم بود را قطع کرد! ترکش، کف دستم را آش و لاش کرده بود و دوبند از انگشتانم را هم برده بود.
همراه ما به جز دو برادر ارتشی، دیدهبانها پیرهادی و مصطفی نظری و شهید حسین توکلی هم بودند که نظری هم در آنجا ترکش خورد. من سریع دست راستم که ترکش خورده بود توی دست چپم گرفتم و با فشار توانستم جلوی خونریزی را بگیرم. بقیه کار را به عهده پیرهادی گذاشتم و من و اجاقی و نظری با ماشین به عقب برای درمان برگشتیم که دوباره با برادرم تقی روبرو شدم. نگفتنم که زخمیشدم؛ فقط گفتم شاید من بروم تهران... چون تاز عقد کرده بودم، از رفتنم تعجب نکرد. آمدیم پایین و قبل از رفتن به درمانگاه رفتم سنگر فرماندهی پیش حاج کاظم رستگار. اول کمی با حاجی شوخی کردم و گفتم دلم برای تهران تنگ شده و مرخصی میخواهم که آقا رستگار گفت فعلا مرخصی نمیشه خیلی باهت کار داریم. موقعی که من دستم را نشون دادم، خیلی متاثر شد و درخواست رسیدگی سریع به درمان من را صادر کرد. امدادگر آمد و با سرم کمیدستم را شستشو داد. میخواستند من را با آمبولانس بفرستند که گفتم: خیلی دوست دارم دریاچه ارومیه را ببینم... موافقت کردند با ماشین واحد دیدهبانی با اجاقی بروم. بعد از دیدن دریاچه ارومیه کمی هم تخمه وبستنی خریدیم وخوردیم تا رسیدیم به بیمارستان امام خمینی ارومیه.
وارد بیمارستان که شدم پرستار آمد جلو وگفت ملاقات تمام شده، بروید فردا بیایید. من ترکی صبحت کردم وگفتم: من همشهری هستم، بذار بروم داخل... ولی گفت: نمیشه، داخل شلوغه. تا میخواست برگردد و برود گفتم: دستم را ببین... خیلی متاثر شد و کمکم کرد تا پزشک بیاید بالای سرم. اتاق عملها پر بود ولی یه دکتر دانشجو آمد و گفت: من عمل میکنم. خلاصه دستش خیلی کند بود تو بخیه زدن و جایی هم اشتباه کرد و خون فوران زد بیرون. نمیتوانست خون را بند بیاورد که دکتر دیگری را صدا کردند. او خون رگم را بند آورد و اگر کمی میگذشت دیگر زنده نمیماندم! دکتر کمی به این دانشجو توضیح داد و رفت.
کف دستم و یک بند انگشت کوچکم را بخیه کرد و خسته شد. گفتم: آقای دکتر! من تازه عقد کردهام؛ اگر میشه من با هواپیما بروم تهران و آن یکی انگشتم را در آنجا بخیه کنم. دکتر نامه نوشت که این مریض سریع به تهران اعزام شود که من را با آمبولانس بردند به فرودگاه ارومیه و از آنجا با هواپیما 330 باری ارتش رفتیم به تهران و من را از آنجا به بیمارستان نور افشار در دارآباد انتقال دادند. در بیمارستان، حمید شاهحسینی هم از سینه تیر خورده بود. پدر حمید هم رییس پشتیبانی بیمارستان بود و من وحمید آنقدر به پدرش گفتیم تا راضی شد ما از بیمارستان شب برویم خونه و صبح زود برگردیم. برامون لباس آورد و ما از بیمارستان به خونه رفتیم که من یک روز تاخیر کردم و همین امر باعث شده بود که دکترا میگفتن: دیگه دیر شده و نمیشه انگشتت رو بخیه کنیم. باید به مدت دو ماه آن را داخل شکمت بگذاریم تا پوست بیاره و روی استخوان انگشتت رو بپوشانه. من خیلی ناراحت شده بودم. قبول نمیکردم و از بیمارستان بدون اجازه دکتر رفتم خونه.
چون بدون اجازه از بیمارستان رفته بودم، برگه ترخیص بیمارستان نداشتم ولی با همان وضعیت رفتم منطقه سرپل ذهاب که دکتر جوزی مسئول بهداری با تندی با من برخورد کرد و گفت تا دستت سیاه نشده، برو بیمارستان تا انگشتت رو بگذارند داخل شکمت.
جانباز احمدی در شب عروسی با انگشتان باندپیچی شده در کنار محمود نیکو سخن
من آمدم تهران و نرفتم بیمارستان. بجای بیمارستان رفتم مشهد مقدس و از امام هشتم علیه السلام طلب شفا کردم و برگشتم. چون عقد کرده بودم از فرصت پیش آمده استفاده کردم و عروسی هم برگزار شد ولی دستم هنوز خوب نشده بود و فقط با خرج خودم هر روز پانسمان میکردم. یک روز که رفته بودم پانسمانم را عوص کنم جای زخم سیاه شده بود. خیلی ترسیدم و رفتم بیمارستان تا هر گونه که خواستند روی من عمل انجام بدهند ولی دکتر که معاینه کرد با تعحب گفت: استخوان دستت پوست آورده. اشک شوق ریختم و از خوشحالی توی پوست خود نمیگنجیدم. آمدم خانه و بعد از سه ماه هم دوباره عازم منطقه شدم تا در عملیات والفجر4 شرکت کنم.