کد خبر 626935
تاریخ انتشار: ۱۴ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۶

تابستان‌ها، رضا کار می‌کرد. پول در می‌آورد. همیشه هم دست به جیب بود. کسی نیاز داشت، بهش می‌داد. نمی‌بخشید. می‌گفت: «قرضه اگر داشتی، برگردون» نمی‌خواست کرامتشان از بین برود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در خاطره ای درباره شهید رضا شکری‌پور آمده است:

شب‌های دوشنبه و پنج‌شنبه توی سپاه اعلام می‌کرد: «روزه‌گیراش اسمشون را بدن مسئول شب، تا تدارک سحر ببینیم.»
می‌گفت: «این چیه هر کس برای خودش سحری می‌خوره؟»
سحر که می‌شد، همه را جمع می‌کرد دور یه سفره تا دل‌هایشان به هم نزدیک‌تر بشه.
 
*
تابستان‌ها، رضا کار می‌کرد. پول در می‌آورد. همیشه هم دست به جیب بود. کسی نیاز داشت، بهش می‌داد. نمی‌بخشید. می‌گفت: «قرضه اگر داشتی، برگردون»
نمی‌خواست کرامتشان از بین برود.
رضا یه دوچرخه‌ تازه خریده بود؛ با پول کارگری. همون روز اول گفت: «بازی کنید، عصری بیاریدش در خونه»
 
نامردی نکردیم! هفت نفری سوار دوچرخه شدیم. راننده ناشی بازی درآورد. با سر رفتیم توی کانال آب. از دوچرخه هم یه چرخ ماند و یه فرمان کج. رفتم خانه‌شان. آمد جلوی در. دیدسرم باندپیچه. هول کرد: «چی شده؟ بقیه کجان؟»
گفتم: بیمارستان
رضا گفت: «وایسا که اومدم.»
گفتم: رضا دوچرخه ت ...
گفت: «بی‌خیال! فدای سرتون!»

کتاب ققنوس و آتش.ص8 و 29
منبع: تسنیم