خبر آوردند که خانهای در پشت کارخانه یخسازی ماهشهر آتش گرفته است. محمد ابراهیم به اتفاق ماشین آتشنشانی راه افتاد، اما همین که آنجا رسید، ماشین در چالهای افتاد و دیگر بیرون نیامد.
- آقای احمدپور! ماشین آتشنشانی اصلاً آب نداره!
همان لحظه سر و کله پیر زنی پیدا شد. او آمد به طرف من و پرسید: «شهردار خوبو کجاست؟»
شهردار خوبو را نشانش دادم. پیر زن جلو که رفت، دستمالی از زیر چادر در آورد و گفت: «مادر فدای سرت، شهردار خوبو! اشک تو آتش را خاموش کرد. هیچ نگران نباش.»
*شهردار خوبو، ص 70-69