شبهای دوشنبه و پنجشنبه توی سپاه اعلام میکرد: «روزهگیراش اسمشون را بدن مسئول شب، تا تدارک سحر ببینیم.»
میگفت: «این چیه هر کس برای خودش سحری میخوره؟»
سحر که میشد، همه را جمع میکرد دور یه سفره تا دلهایشان به هم نزدیکتر بشه.
تابستانها، رضا کار میکرد. پول در میآورد. همیشه هم دست به جیب بود. کسی نیاز داشت، بهش میداد. نمیبخشید. میگفت: «قرضه اگر داشتی، برگردون»
نمیخواست کرامتشان از بین برود.
رضا یه دوچرخه تازه خریده بود؛ با پول کارگری. همون روز اول گفت: «بازی کنید، عصری بیاریدش در خونه»
گفتم: بیمارستان
رضا گفت: «وایسا که اومدم.»
گفتم: رضا دوچرخه ت ...
گفت: «بیخیال! فدای سرتون!»
کتاب ققنوس و آتش.ص8 و 29