آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم».
بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیر زن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل این که آن جا، جای غریبی نبود. خودش آستین بالا زد و افطاری سادهای را که احتمالاً خودش قبلاً خریده بود، برای میهمانها آماده کرد.
کتاب چشمهای بیدار؛ ص 105