آقای حاتمی‌کیا خطاب به فرزندان شریفی‌راد گفت: پدرتان فردی بود که در دوران کارش ۵ هزار بار مرد و زنده شد و نمی‌دانم چطور می شود که در جمهوری اسلامی به او عنوان رسمی شهید نمی‌دهند.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق بیشتر از این که حرف بزند، می نویسد. اهل مصاحبه و حرف و حدیث هم نیست. برادر شهید هم هست و از همه مهمتر؛ متولد سال 1359... مرتضی قاضی را به احترام کتاب های ارزشمندی که نوشته در لیست گفتگوهای ویژه هفته دفاع گنجاندیم. در این گفتگو وزن اصلی را به کتابهایش دادیم و انگار باز هم خدا نخواست که وارد زندگی شخصی و ویژگی های فردی اش بشویم؛ اگر چه شخصیت او را می شود از پس نوشته هایش، شناخت.
 
خواندن کتاب «حرفه ای» را - بعد از خواندن این گفتگو- اول به تهرانی ها و سپس به همه ایرانی ها توصیه می کنم. مطمئن باشید نگاهتان نسبت به آن لحظاتی که آژیر خطر زده می شد و دوان دوان به سوی پناهگاه ها می رفتید و یا برایتان عادی شده بود و بی خیال، منتظر آژیر سفید می ماندید، عوض می شود. ارزش معنوی این چند کلام را هم به روح مرحوم جواد شریفی راد تقدیم می کنیم و برای شادی روحش صلواتی هدیه می کنیم...

***

*جرقه اولیه کتاب «حرفه ای» کجا خورد؟

فکر اولیه نگارش این کتاب، زمانی به ذهنم خطور کرد که مستندی 8 قسمتی برای موسسه روایت فتح می‌ساختم و موضوع آن به بمباران شهرها در زمان جنگ تحمیلی مربوط بود. بخشی از این مستند، درباره خنثی‌سازی بمب‌ها توضیح می‌داد و یکی از مهمان‌های آن، مرحوم جواد شریفی‌راد بود که سال‌ها در زمینه خنثی‌سازی بمب و موشک و مهمات فعالیت کرده و تجربه‌های ویژه‌ای کسب کرده بود.

من نزدیک به 5 ساعت با این سرتیم و معلم خنثی‌سازی نیروی هوایی ارتش گفتگو کرده بودم که فقط بخش‌های کوتاهی از آن در این مستند گنجانده شد. چند ماه قبل از حادثه سینمایی و درگذشت مرحوم شریفی‌راد، باز هم جهت انجام تحقیق برای تولید یک اثر نمایشی به سراغش رفتم و در دو جلسه، خاطرات جدیدی از او را ثبت و ضبط کردم. همه این 6-7 ساعت گفتگو با همان لحن شیرین «آقای جلوه‌های ویژه سینمای ایران» حالا در قالب کتابی آماده بود تا منتشر شود اما هیچ ناشری حاضر نبود آن را بدون سانسور چاپ کند.

سراغ هر کسی می‌رفتم، برای بخشی از کتاب مشکل‌تراشی می‌شد و من هم بنا نداشتم که چیزی از گفته‌های مرحوم شریفی‌راد را که بخشی از تاریخ دفاع مقدس بود، کم کنم؛ تا اینکه مدیرعامل خبرگزاری مهر با رویی گشاده حاضر شد این کتاب را که تنها گوشه‌ای از خاطرات انبوه مرحوم شریفی‌راد بود، بی کم و کاست چاپ کند.

 

*برای کتابتان رونمایی هم گرفتید؟

سال گذشته، در دومین سالگرد درگذشت جواد شریفی‌راد در هنگام تولید فیلم معراجی‌ها، مراسمی‌ هم برای رونمایی این کتاب برگزار شد و ابراهیم حاتمی‌کیا، کارگردان سینما و دوست قدیمی ‌«حرفه‌ای» هم مطالب جالبی را بیان کرد.

آقای حاتمی‌کیا خطاب به فرزندان شریفی‌راد گفت: اتفاقاتی که برای پدر شما اتفاق افتاد خودش یک فیلم سینمایی است. می دانم که شما چه زخمی خورده‌اید. پدرتان فردی بود که در دوران کارش ۵ هزار بار مرد و زنده شد و نمی‌دانم چطور می شود که در جمهوری اسلامی به او عنوان رسمی شهید نمی‌دهند. آیا او قبل از شهادتش واقعا شهید نشده است؟ اینها همه غصه‌های ماست که می ماند و آیندگان هستند که خواهند گفت ما چگونه به افرادی مانند جواد حرمت می‌گذاشتیم. جوادی که خودش تعریف می‌کرد در روزهای ابتدای جنگ برای محافظت از گرمای هواپیماهای نظامی چادری رو سرش انداخته بود و کنار باند پرواز آنها بمب‌ها و راکت‌های عمل نکرده عراقی را خنثی می‌کرد. وقتی این را برای من می‌گفت مو بر تنم سیخ می‌شد. این صحنه ها بسیار سینمایی است حتی یک خاطره‌اش را می‌شود دستمایه یک فیلم کامل قرار داد. شاید بگویید که ابراهیم چرا خودت آستین بالا نمی‌زنی؟ ولله به خاطر بزرگی و عظمت این موضوع است که نتوانستم واردش شوم.

*خاطرات مرحوم شریفی راد در این کتاب از کجا شورع می شود و چه بخش هایی دارد؟

نقطه آغازین خاطرات این کتاب، به حوادث و راهپیمایی‌های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ‌و حضور شریفی‌راد در این اتفاقات اشاره می‌کند. مقطع بعدی، اولین روز آغاز جنگ در 31 شهریور 59 است که جناب شریفی‌راد به فرودگاه مهرآباد می‌رود تا بمب‌های عمل‌نکرده و باقی‌مانده از حمله هواپیماهای عراقی به فرودگاه را خنثی کند. بعد از این بمباران، تا سال 63 تهران بمباران نشد. از اسفند سال 63 تا اسفند سال 66 تهران در مقاطع مختلف بمباران می‌شد و در ادامه آن، موشک‌باران پایتخت از اسفند 1366 تا فروردین 1367، از مقاطع بعدی خاطرات مرحوم شریفی راد است.

ایشان در جریان عملیات مرصاد هم به همراه تیم خنثی‌سازی نیروی هوایی همدان رفتند و بمب‌های خوشه‌ای عراق را که در پایگاه سوم شکاری این شهر ریخته شده بود، خنثی کردند تا پروازهای لازم برای مقابله با حمله منافقین انجام بگیرد.

*برای نگارش این خاطرات تابع فرم خاصی بودید؟

مرحوم شریفی‌راد خاطراتش را به صورت دلی مطرح می‌کرد، یعنی بعد از بیان یک خاطره، خاطره دیگری به یادش می‌آمد و آن را می‌گفت. لذا به سختی در بین خاطرات توالی زمانی دیده می‌شد. بنابراین، در تدوین نهایی، کتاب بر اساس زمان، فصل‌بندی شد. علاوه بر این، هر خاطره و موضوع با میان تیتر از سایر مطالب جدا شده است.

*به نسبت حجم کتاب و خاطرات حیرت آورش، عکس های کمی در کتاب دیده می شود...

اولین بمبی که قرار بود در تهران خنثی شود، 13 متر در زمین فرو رفته بود که به همین خاطر ماشین‌هایی برای کندن زمین و حمل بمب به معرکه آمده بودند. در همین اثنا تعدادی از خبرنگاران خارجی هم از این عملیات عکسبرداری کرده و خبر تهیه کردند و حاشیه‌های انتشار این عکس‌ها، باعث شد که ارتش از آن به بعد، هرگونه عکسبرداری را ممنوع کند و به همین خاطر عکس‌های بسیار کمی ‌از جریان خنثی سازی بمب ها در تهران موجود است.

*شما کتاب «شماره پنج» خاطرات سرکار خانم فاطمه جوشی، فرمانده بسیج زنان آبادان در دوران محاصره آبادان را هم نوشته اید. درباره آن هم توضیح می دهید؟

این کتاب به نقش زنان در مقاومت آبادان به روایت خانم فاطمه جوشی می پردازد. همسرم سرکار خانم سمیه حسینی، در طی 14 جلسه مصاحبه در آبادان و تهران، 30 ساعت مصاحبه با خانم جوشی انجام دادند و من توفیق تدوین و نگارش متن کتاب را داشتم. در این کتاب هم مطالب ناگفته‌ای از جنگ، خصوصاً از زاویه نگاه بانوان حاضر در معرکه جنگ آمده است.

*اما این کتاب به اندازه کتاب «عملیات فریب» سر و صدا نکرد...

بله، کتاب دیگرم که در سال 1394 منتشر شد، «عملیات فریب» است. این کتاب روایت یک عملیات فریب در جزیره ام‌الرصاص است که در سال 1364 در کنار عملیات اصلی والفجر8 در جزیره فاو انجام شد. محور اصلی روایت این کتاب، دفترچه خاطرات اخوی شهیدم «اسدالله قاضی» است که خاطرات اعزام، آمادگی های پیش از عملیات و دو شب حضور در جزیره ام الرصاص را در حدود 100 صفحه با نثری روان نوشته است و من در طی 10 سال، از سال 1384 تا 1394، با استفاده خاطرات افراد دیگری که در این عملیات کنار برادرم بوده اند، دفترچه را گویا کرده ام و خاطراتش را بسط داده ام. البته در این کتاب برای اینکه بتوانم خاطرات پراکنده افراد را با هم پیوند بدهم، ماجرای چگونگی یافتن این افراد و مصاحبه با آن ها را هم که برای خودم در طی این ده سال رخ داده بود، آورده ام.

*گویا یک کتاب هم درباره مقاومت در خرمشهر دارید...

بله، کتاب «اولین روزهای مقاومت» کتاب دهم از مجموعه «روایت نزدیک» است که توسط انتشارات روایت فتح در سال 1393 منتشر شد. این کتاب روایت مقاومت نیروهای ارتشی پادگان دژ خرمشهر در 35 روز ابتدایی جنگ است. کتاب دو روایت دارد؛ روایت سرهنگ عبدالله صالحی و روایت محمدرضا ابراهیم‌دخت. من روایت جناب ابراهیم‌دخت را نوشته‌ام و دوست عزیزم، سیدحسین یحیوی زحمت نگارش روایت سرهنگ عبدالله صالحی را کشیده است. این کتاب به ناگفته های مقاومت خرمشهر از زبان ارتشی ها می پردازد. بعد از گذشت 36 سال از ماجرای مقاومت خرمشهر، عمدتاً به مقاومت نیروهای مردمی در خرمشهر پرداخته می شود و به روایت نیروهای ارتشی حاضر در خرمشهر که خودشان از همان آب و خاک بودند و تا پای جان، برای حفظ خرمشهر جنگیدند، یا توجه نمی شود و یا کم توجهی می شود. این کتاب تلاش دارد برای روایت کردن این بخش از مقاومت در خرمشهر.

*سال گذشته نشر یازهرا کتاب «تنهای تنها» را با نام شما روانه بازار کرد. درباره یک شهید ناشناخته...

کتاب «تنهای تنها» مجموعه خاطراتی از «شهید علی (مهران) بلورچی» یکی از شهدای دوران دفاع مقدس است. شهیدی بسیار باهوش و منحصر به فرد که دیگران با بیان خاطراتی از زندگی این شهید زوایایی از زندگی او را به خواننده نشان داده‌اند.

این کتاب از مجموعه کتاب‌های «فرزندان روح الله» انتشارات یازهرا است و شامل خاطرات افراد مختلف از شهید علی بلورچی می‌شود.

علی بلورچی یکی از 5 شهید دبیرستان مفید است که همه در یک شب و در کنار هم در شلمچه شهید می‌شوند. این شهید که داستان زندگی‌اش ممکن است خیلی متفاوت از زندگی دیگر شهدا باشد، با مشکلات خانوادگی بزرگ شده است، اما آن قدر رشد می‌کند که رشته مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف را می‌گذارد و برای دفاع از اسلام و فقط برای خدا به جبهه می‌رود...

نمی‌خواستمش، پا به پای بچه‌ها، از ما جلو زد، غذای فراموش نشدنی، جمع مفیدی‌ها، آبروی جبهه‌ای‌ها، شجاع دل، من اخراجش کردم، فشار قبر، عطر گل یخ، به خاطر امام، یک ترکش ریز و اینها زنده‌اند عنوان تعدادی از خاطرات کتاب است.

این کتاب شامل یک صفحه نوشته و در مقابلش یک عکس تمام صفحه از آلبوم شهید علی بلورچی است و خواننده می‌تواند با ورق زدن کتاب هم نگاهی به کودکی‌های شهید بیندازد و هم برومند شدنش را تا زمان شهادت و در کنار دیگر رزمنده‌ها بودنش را دنبال کند.

من در قسمتی از مقدمه کتاب هم اشاره کردم که جرات نزدیک شدن به علی و زندگی اش را به خودم نمی‌دادم. حتی زمانی که مسئول گروه کنگره شهدای دانشگاه صنعتی شریف شدم، با بچه‌ها در مورد همه شهدا تحقیق کردیم، ولی پرونده علی آنقدر پر و پیمان بود که فکر می‌کردیم نباید به این زودیها سراغش برویم. اما زندگی علی خیلی وقت‌ها ذهنم را مشغول می‌کرد. مخصوصاً که چند سال بعد زندگی مادر علی را در کتاب «محله‌های زندگی» خواندم.

سال 1389 نوشتن کتابی در مورد سه نفر از دوستان علی که در مرکز تحقیقات جنگ راوی گری کرده بودند، به من سپرده شد. شهیدان «حمید صالحی»، «محسن فیضی» و «حسین جلایی پور». دو نفر از این شهدا، حمید صالحی و محسن فیضی به همراه شهید حسن کریمیان و «منصور کاظمی»، شب 12 اسفند 1365 کنار علی در شلمچه شهید شده بودند. زندگی این بچه‌ها که همه دانش آموزان دوره سه مدرسه مفید بودند، آن قدر در هم تنیده بود که برای نوشتن زندگی حمید و محسن و حسین، مطالب فراوانی در مورد زندگی علی بلورچی هم جمع آوری کردم. این مطالب به قدری بود که این امکان را برایم فراهم کرد بتوانم یک کتاب مستقل برای خود علی بنویسم. مسئله دیگری که من را به انجام این کار بسیار ترغیب کرد، فیلمی‌ بود که از علی و دوستانش باقی مانده. فیلمی‌ از آخرین جلسه هفتگی بچه‌های دوره سه مدرسه مفید چند هفته پیش از شهادتشان که در آن علی بلورچی مطلب عجیبی را در مورد انتخاب شهادت بیان کرده و هر کسی را به فکر فرو می‌برد. دیدن این فیلم که در آن حرف‌های علی محور جلسه است، باعث شد که احساس کنم علی و روحیاتش را بیشتر شناخته‌ام...

*می شود بخشی از کتاب را هم برای ما بخوانید...

در قسمتی از متن کتاب از زبان مادر شهید آمده: اولین روزی که مرگ بر شاه گفتم، محرم بود. اعلامیه‌های امام را که می‌خواندم، حرف‌های دلنشین و درستی بودند. زبان امام، زبان خودمان بود. احساس می‌کردم قلب و دلم با امام است. دیگر با بچه‌هایم همراه شده بودم. تظاهراتی نبود که از دستمان برود. با آنها جلسات کانون توحید هم می‌رفتیم. برنامه سخنرانی‌ها را توی تظاهرات اعلام می‌کردند. مدتی بعد از انقلاب هم این جلسات ادامه داشت. سخنرانی های کانون توحید، من را با شریعتی و مطهری آشنا کرد. کتاب‌هایشان را می‌گرفتم و با مهتاب می‌خواندم. کتاب‌ها برای مهران سنگین بود. مهران کمتر می‌خواند. حجاب هم گذاشته بودم. من قبل از این که با حسین ازدواج کنم، بهایی بودم. وقتی با حسین ازدواج کرده بودم، اقوامش فکر می‌کردند برای آن که بتوانم با حسین ازدواج کنم، مسلمان شده ام. بعدها وقتی رفتار و طرز فکر مهتاب و مهران را می‌دیدند، تعجب می‌کردند که شباهتی به پدرشان ندارند.

 

*فکر کنم دو تا از کتاب های شما را از قلم انداختیم. یکی کتاب «یادگاران احمدی روشن» که البته دفاع مقدسی نیست و دیگری کتاب «اسارت در هور»...

بله. «اسارت در هور» کتاب هشتم از مجموعه روایت نزدیک روایت فتح و ماجرای اسارت ۵ نفر از خلبانان هوانیروز در جنگ تحمیلی و براساس خاطرات ۲ نفر از آن ها است.

کتاب درباره سقوط هلیکوپتر ایرانی، در منطقه هور است که خلبانان آن توسط نیروهای عراقی و به مدت۳ روز در جاده خندق اسیر می‌شوند. خلبانان تصور می‌کردند اعدام خواهند شد. اما نیروهای ایرانی به فرماندهی مرتضی قربانی به جاده نزدیک شده و بعد از حوادثی، اسرا آزاد می شوند. حمید صفایی و جهانگیر دلیری فر،۲ نفر از خلبانان اسیر در هور بودند که از تلفیق خاطرات آن‌ها این کتاب شکل گرفت.

*برای حسن ختام گفتگو، ما را به چند خط از این کتاب مهمان می کنید؟

نگاهم به هور بود و میخواستم پرنده را بکشانم سمت دایره وسط هور. اما هدایت هلیکوپتر از دست من خارج شده بود. خودش هر طرفی می خواست میرفت. شده بودم مثل رانندههایی که ماشینشان فرمان بریده. خیلی برایم زور داشت؛ موجودی که تا چند لحظه قبل کنترلش کاملاً در اختیارم بود، بنای ناسازگاری گذاشته بود و هر کاری دلش میخواست میکرد. شده بود مثل یک بچهی لجباز. چیزی نمیتوانستم بهاش بگویم. انگار نه انگار که سالها خلبانش بودهام.

* میثم رشیدی مهرآبادی