هاشم می‌گفت: لذت جنگ به سختی‌هایش است. برای من هر چه جنگ سخت‌تر، محاصره تنگ‌تر و آتش دشمن سنگین‌تر باشد، بیشتر لذت می‌برم.

به گزارش سرویس جهاد و مقاومت مشرق؛ سالهای دفاع مقدس بهترین آزمون برای افراد آن دوران بود. به همین دلیل است که افراد جا مانده از غافله شهدا افسوس عجیبی در دلهای خود دارند و با حسرت از آن لحظه ها سخن می‌گویند. زیرا آنها بهترین افرادی هستند که از نزدیک با تاریخ سازان ایران همنشین شده بودند.انسان‌های که با خون خود سطرهای تاریخ انقلاب اسلامی را به نگارش درآوردند و از خود نام نیکو به جای گذاشتند.
 
یکی از این تاریخ سازان سردار شهید هاشم کلهر است. او در خانواده مذهبی در شهرری به دنیا آمد و با شجاعت‌های وصف ناشدنی که از خود نشان داد در اذهان عمومی خاطره خوش به یادگار گذاشت. حال بعد از گذشت 33 سال از شهادتش، برادر او محمدعلی کلهر از شهید برایمان می‌گوید. برای من جای بسی افتخار است که در این گفتگو حضور پیدا کردم.
 
 
 
 
 
سردار شهید هاشم کلهر
 
*خاندان کلهر متعلق به کدام بخش از ایران است؟
 
ایل کلهر اصالتاً کُرد هستند و در گیلانغرب طایفه خیلی بزرگی هستند. به دلیل بعضی از مسائل حدود 200 یا 300 سال پیش آنها را به سوادکوه مازندران تبعید کردند. طوری که پدر بزرگم به راحتی می‌توانست با لهجه مازندرانی صحبت کند. کم کم افراد این ایل به سمت تهران مهاجرت کردند و در روستای مسگرآباد و باباسلمان شهریار مستقر شدند.
 
* خانواده کلهر چند فرزند داشت؟
 
خانواده ما چهار فرزند داشت؛ دو پسر و دو دختر. من (محمدعلی) در سی‌ام مهر 1339 متولد شدم و هاشم در 15 اسفند 41 متولد شد. یعنی حدود دو سال اختلاف سنی داشتیم.
 
* هاشم کلهر قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت سیاسی هم داشت؟
 
هاشم آن روزها در مدرسه عسکریه اسلامی شهرری درس می‌خواند و به صورت جدی وارد مسائل مبارزاتی شده بود. آن روزها یک همسایه داشتیم به نام حسین‌شرفی که بعدها پسرش علیرضا در جنگ اسیر و در اسارت هم به شهادت رسید. هاشم با حسین‌آقا خیلی رفیق بود و با او زیاد به هیئت می‌رفت و پای سخنرانی‌ها می‌نشست. یعنی هر جا سخنرانی انقلابی بود، هاشم به آنجا می‌رفت. کم کم در کار پخش اعلامیه هم فعال شد. پدرم که متوجه فعالیت او شد اوایل کمی نگران شد. حتی به او می‌گفت: این کارها چیست و دَرست را بخوان. اما هاشم گوش نمی‌کرد. آن روزها دایی‌ام در روستای غنی‌آباد(نزدیک شهرری) خانه داشت. هاشم با دایی مرتضی خیلی میانه خوبی داشت. پدرم با دایی صحبت کرد تا هاشم را مدتی آنجا نگهداری کنند و نگذارند که او به شهرری بیاید تا هوای فعالیت‌های انقلابی از سرش بیفتد. دایی مرتضی کارگر کارخانه ذوب‌آهن بود و کارش خیلی سخت بود. وقتی هم به خانه می‌آمد از خستگی زود خوابش می‌برد، به همین دلیل هاشم نیمه‌های شب از روستا بیرون می‌رفت و به همان کارهای انقلابی خود می‌پرداخت. بعد از مدتی دیدند فایده ندارد و هاشم در زیر لباسش اعلامیه می‌گذارد و همه جا آنها را پخش می‌کند و مجددا به خانه برگشت.
 
هاشم یک دفترچه صد برگ داشت که در آن شعارها را می‌نوشت و حتی عکس امام را هم روی آن چسبانده بود.
 
 
 
* اگر بخواهیم هاشم را در همان سن پانزده سالگی تعریف کنید چه می‌گویید؟
 
هاشم خیلی با تقوا بود.
 
*منظورتان از این جمله چیست؟
 
مثلا آن زمان مسجد فیروزآبادی شب‌های قدر، سه شبانه‌روز نماز قضا می‌خواندند. من این نماز قضاها را مقداری می‌خواندم و وسط کار به خاطر خستگی رها می‌کردم اما هاشم با اینکه اصلا نماز قضا نداشت، همه را می‌خواند و پای کار بود. یا مثلا در روزهای انقلاب اسلامی من با صدای بلند شعار الله‌اکبر نمی‌گفتم اما هاشم با اینکه نیروهای نظامی داخل کوچه بودند به پشت بام می‌رفت و با صدای بلند شعار می‌داد.

هاشم اصولا همان قبل از انقلاب هم از کسی حساب نمی‌برد. یعنی زیر بار حرف زور نمی‌رفت ولی به کسی هم زور نمی‌گفت. همه همسایه‌ها هم دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند.

* در تصاویر به جای مانده از شهید هاشم کلهر، نشان دهنده این است که او دارای هیکل ورزیده‌ای بود؛ آیا او اهل ورزش بود؟

خیر. هیکل هاشم خدادادی این گونه بود و بدنش قوی و انعطاف داشت. ساعدهای دستش را از پشت به هم می‌چسباند. یا مثلا یک چوب را صاف می‎برد پشتش بدون اینکه دو دستش خم شود. این از عجایب کارهای هاشم بود.

*بعد از پیروزی انقلاب هاشم به چه کاری مشغول بود؟

در ایام انقلاب آرامگاه رضاشاه تخریب و محوطه آن در اختیار نیروهای انقلابی قرار گرفت. هاشم هم به همراه تعدای از جوانان شهرری به آنجا رفت و زیر نظر عباس معینی که تازه از لبنان برگشته بود، آموزش نظامی دید.

هاشم از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی برای خودش برنامه داشت. یادم هست شب 21 بهمن 57 دو پتو به منزل آورد و مادر آنها را برایش شست، و از آن شب دیگر هاشم خیلی کمتر به منزل می‌آمد. بعد از مدتی هم که جهادسازندگی تشکیل شد، هاشم به جهاد رفت و سه ماه در آنجا فعالیت ‌کرد. در آنجا کمک راننده بیل مکانیکی شد. یک راننده بیل مکانیکی داشتند که نامش خیرالله بود و کُرد زبان بود. او یکبار به خانه ما آمد. به مادرم می‌گفت: حاج خانم این هاشم چرا اینگونه است؟ اگر سه روز به او غذا ندهید هیچی چیزی نمی‌گوید. وقتی هم که به او غذا می‌دهید در عرض سه دقیقه غذایش را می‌خورد و سیر می‌شود. خیرالله تعریف می‌کرد که هاشم بشکه 220 لیتری گازوئیل را به خاطر اینکه بیل مکانیکی از موضعش خارج نشود، در داخل کرت‌ها غِل می‌دهد تا کنار بیل مکانیکی برسد، آن هم با زبان روزه.
 
 

*از نظر اخلاقی چگونه آدمی بود؟

هاشم خیلی اهل خوش و بش بود. در ابتدا که با او برخورد می‌کردید خشن به نظر می‌‎رسید. اما واقعا این طوری نبود. هاشم قلق داشت، وقتی می‌خواستید به او نزدیک بشوید باید قلقش را داشته باشید. منظورم این است که در همان اول سریع نمی‌شد به او نزدیک شد و نرم نرم با او رفاقت می‌کردیم. در رفاقت هم سنگ تمام می‌گذاشت. مثلا وقتی می‌خواست افطاری دهد یک دفعه چهل نفر از رفایقش به منزل ما می‌آمدند.

*از چه زمانی به کردستان رفت؟

بعد سه ماه که از جهاد برگشت، از همان طریق بچه‌‎های آرامگاه شهرری که افرادی مانند شهید محمد فدایی و متین‌فر و... به کامیاران اعزام شد. چهل روزی در آنجا بود. در خانه هم کسی از این ماجرا اطلاعی نداشت و تنها خبر داشتیم که هاشم به کردستان رفته است. بعد از این مدت که به خانه برگشت، پدرم خیلی ناراحت شد که چرا بدون اینکه به ما خبر بدهد به کردستان رفته است. به همین دلیل یک سیلی به صورت هاشم زد. اما هاشم حتی صورتش را هم بالا نیاورد. چند وقتی که هاشم در تهران بود، پدرم به ما گفته بود که هیچ‌کس حق پول دادن به هاشم را ندارد. استدلالش هم این بود اگر هاشم پول نداشته باشد، نمی‌تواند به کردستان برود. ما هم از همه جا بی‌خبر که اصلا برای بردن نیرو به کردستان از قبل ماشین رایگان هماهنگ شده است. به همین دلیل مرتبه دوم هاشم مجددا به راحتی راهی غرب شد. خودش می‌گفت با سی و پنج ریال که داشته توانسته تا جوانرود برود.

*در مورد حضور هاشم در غرب کشور خاطره‌ای برای ما بگویید.

هاشم از آن دوران برای ما کمتر حرف می‌زد اما یادم هست سال 65، من با رابط‌های لشکر ده سیدالشهداء به دیدن مسئوول جذب استان باختران رفتم. مسئول آنجا فردی به نام آقامیر بود. وارد اتاق که شدیم، یعد از چند دقیقه دیدم روی یکی از میزها نوشته کد باختران. رفتم و از آنجا به قلاجه زنگ زدم. از آن طرف تلفن، مخابراتی نامم را پرسید و من هم گفتم: کلهر. با تلفن صحبت کردم و کارمان در آنجا تمام شد. زمانی که می‌خواستیم از اتاق بیرون بیاییم، آقای آقامیر جلوی درب ایستاده بود و با همه دست می‌داد و خداحافظی می‌کرد. به من که رسید، گفت: برادر کلهر! ما قدیم‌ها یک کلهر اینجا داشتیم که خیلی شجاع و دلیر بود. پشت کالیبر 50 می‌ایستاد و به دشمن تیراندازی می‌کرد. شما او را نمی‌شناسید؟ گفتم: چه زمانی؟ گفت: خیلی قدیم‌ها. گفتم: اسم کوچکش هاشم بود؟ گفت: بله احسنت. گفتم: برادرم بود که شهید شده است. مثل یخ وا رفت. گفت: چگونه شهید شد؟ گفتم: راکت خورد و بدنش نصف شد. گفت: انصافاً کمتر از شهادت حق هاشم نبود.
 
 

*چه زمانی به عضویت سپاه پاسداران درآمد؟

سال 60 به هاشم و تعدادی از دوستانش که در غرب بودند، ابلاغ می‌شود که چون آموزش نظامی دیده‌اید باید به عنوان مربی به دیگران آموزش بدهید. هاشم هم چون همیشه دوست در خط مقدم باشد این کار را نمی‌پذیرد و به تهران می‌آید. در همان ایام به عضویت سپاه هم درآمد.

*در اکثر عکس‌های به جای مانده از شهید هاشم کلهر، او شلوار کُردی به پا دارد. علت این کار چه بود؟

هاشم سال 62 به قسمت اطلاعات عملیات رفت. یعنی بعد از والفجر یک که کالک‌های عملیاتی توسط عوامل نفوذی به دست دشمن افتاد، تصمیم بر این گرفته شد تا از افراد زبده در بخش اطلاعات استفاده شود. به همین دلیل آن زمان هاشم را برای اطلاعات انتخاب می‌کنند. او هم بعد از اینکه با مهدی خندان مشورت کرد به قسمت اطلاعات لشکر محمدرسول الله(ص) رفت. در آنجا بایستی با لباس کُردی در منطقه می‌چرخید. ابتدا برای شناسایی به منطقه آغداغ رفتند. تجهیزات نیروهای اطلاعات هم به گونه‌ای بود که انگار بومی آن منطقه هستند تا حتی بچه‌های خط مقدم هم متوجه نشوند که اینها نیروهای اطلاعات هستند.

جالب است که بدانید جریان آغداغ و قصرشیرین به هم خورد و برای شناسایی به منطقه بمو رفتند. چون مقر نیروهای اطلاعات با بقیه لشگر متفاوت بود؛ یک روز هاشم به بچه‌هایی که می‌خواستند به ستاد لشگر بروند گفته بود که من هم با شما می‌آییم، می‌خواهم به بچه‌های گردان سر بزنم. آن روز لباس‌های که هاشم به تن داشت خیلی جالب بود، یک پیراهن پارچه‌ای که خیلی پوسیده بود، دمپایی لاستیکی به پا و یک شلوار کُردی داشت. بچه‌های اطلاعات هم هیچ چیزی با خودشان حمل نمی‌کردند. نه اسلحه، نه کارت شناسایی، نه پلاک، نه حکم. هاشم می‌خواست از درب اصلی ورودی قلاجه به اصلاح از درب جاده داخل پادگان بشود. دژبان جلوی هاشم را می‌گیرد و می‌گوید: برگه مرخصی دارید؟ هاشم می‌گوید: نه. دژبان می‌گوید: کارت جنگی داری؟ هاشم می‌گوید: ندارم. هر چه مامور دژبانی گفته بود، هاشم گفته بود که ندارم. مامور دژبانی هم از ورود او به پادگان جلوگیری کرده بود. هاشم هم جلوی دژبانی روی زمین نشسته بود تا آشنایی را ببیند و با او به داخل پادگان برود.  مقداری که نشسته بود، دید هیچ خبری نیست. به مامور دژبانی گفته بود با ستاد لشگر تماس بگیر و بگو هاشم کلهر آمده است و کارت شناسایی ندارد. مسئوول انتظامات لشگر هم آقای زارع از قبل هم‌گردانی هاشم بود. او در ستاد لشگر نشسته بود. وقتی دژبانی تماس می‌گیرد و جریان را می‌گوید. مسئوول انتظامات سریع ماشین را برمی‌دارد و می‌رود و هاشم را بغل می‌کند و او را با خود با داخل پادگان می‌برد.
 
 
 
 
شهید مهدی خندان

*چگونه به مناطق جنوب رفت؟

هاشم در ابتدا که وارد سپاه شد، به گردان سه رفت. بعد از مدتی آنها را به بازی‌دراز فرستادند و بعد از چند ماهی به جماران آمدند و در حین عملیات رمضان گردان ابوذر را تشکیل دادند و به لشکر محمدرسول الله(ص) پیوستند.

*از چه زمانی با مهدی خندان آشنا شده بود؟

مهدی خندان از عملیات والفجر مقدماتی به جنوب آمده بود. هاشم هم در عملیات مسلم بن عقیل یک رفیق داشت که دوست مشترک مهدی خندان و او بود. نام او حبیب‌الله ملیحی بود که بعدها مفقود شد. وقتی مهدی خندان به جنوب آمده بود در مورد هاشم مطالب زیادی شنیده بود و همین واسطه هم باعث شد تا هر دو آنها در گردان مقداد با هم دوست شوند.
 
 
 

*هاشم در عملیات والفجر مقدماتی مشغول به چه کاری بود؟

شهید علیرضا نوری که بعدها معاون لشکر شد، در گروهان ما بود. رحمان احمدی هم مسئول دسته ما بود. او نوری را به من معرفی کرد. در همان ستون که داشتیم به منطقه می‌رفتیم با علیرضا نوری رفیق شدیم. گردان ما اصلا گم نشد ولی گروهان سه، یکی دو مرتبه در والفجر مقدماتی جا ماند. در عملیات والفجر مقدماتی، هاشم پل هم می‌آورد. یک پل سه طبقه داشتیم که در آن کانالی که گردان کمیل قرار داشت، ما باید از این کانال‌ها رد می‌شدیم و می‌رفتیم هشت کیلومتر جلوتر و آنجا باید پدافند می‌کردیم. در آن مسیر هاشم انتهای گردان را جمع می‌کرد. گروهان خسروشاهی یکی دو مرتبه جا ماند و هاشم آنها را آورد. آنجا هاشم خیلی زحمت کشید و بعد که کار به عقب‌نشینی کشید و تیر خورد به سرش و هاشم به عقب آمد. او گفت من نمی‌توانم بیایم و همین جا می‌خواهم بخوابم. کنار همان کانال که گردان علی‌اصغر لشکر عاشورا در آن بود، کنار این کانال گرفت خوابید.  چون تیر دوشکا به سرش خورده بود و هشت بخیه به سرش زده بودند. بعد از اینکه از خواب بلند شد به همراه مهدی خندان به داخل نیروهای عراقی‌ رفت و مجددا با آنها درگیر شد. هاشم در آنجا یک بیسمچی و یک مترجم داشت چون هر سرباز دشمن که به اسارت می‌گرفتند، هاشم باید او را تخلیه اطلاعاتی می‌کرد.

*هاشم از لحاظ نظامی چگونه بود؟

هاشم به مانند تکاورهای درجه یک، همه کارهای نظامی را می‌دانست. خیلی جاها که همه با راپل از ارتفاعی بالا می‌رفتند، هاشم بدون راپل بالا می‌رفت.

یکی از دوستان هاشم تعریف می‌کرد که یک روز حاج همت با نیروهای کادر لشکر جلسه گذاشته بود. حاج همت از آنها خیلی ناراحت بود و می‌گفت که نیروها کار نمی‌کنند. اتفاقا یک راپل هم بر روی ارتفاع همان نزدیکی وصل بوده است. حاج همت در جلسه می‌گوید نیروها آنقدر تنبل شده‌اند که از این راپل بالا هم نمی‌توانند بروند. هاشم که در جلسه حضور داشته است، یک دفعه می‌گوید:‌ حاجی! چه کسی نمی‎تواند بالا برود؟ حاج همت می‌گوید: هیچ کس نمی‌تواند. هاشم هم وسط جلسه طناب را می‌گیرد و از روی سنگ‌ها بالا می‌رود.  وقتی هاشم به بالای ارتفاع می‌رسد، حاج همت می‌گوید: حالا برایش یک صلوات بفرستید تا پایین بیاید.

هاشم را اگر به عنوان یک ورزشکار ببینید، به قول فاضل ترک‌زبان مثل یک بوکسور حرفه‌ای بود و اگر بخواهید نظامی ببینیدش یک نظامی کارآزموده و حرفه‌ای بود. هیچ کاری برای هاشم دشوار نبود. هاشم هیچ جا و به هیچ کاری نمی‌گفت: نمی‌شود. اصلا تسلیم در ذات هاشم نبود.

*خود شما شاهد شجاعت هاشم بودید؟

من در گردان مثل آچار فرانسه بودم. هرجا نیرو و یا مشکلی پیش می‌آمد و فردی نبود، مرا آنجا می‌فرستادند. عملیات والفجر سه، در منطقه عمومی ایلام؛ مرداد ماه بود و هوا هم خیلی گرم بود. یک نهال بود که یک ذره سایه داشت. من سرم را کنار این نهال گذاشته بودم و استراحت می‌کردم. سرهنگ جاسم(از افسران رژیم بعث) هفده روز روی این کله قندی مقاومت کرده بود. از همانجا هم با کالیبر جاده ایلام به مهران را به گلوله بسته بود. محسن رضایی به قلاجه آمد و گفت دو گردان از لشکر باید بروند کله قندی و آنجا را از دشمن بگیرند. گردان کمیل و گردان مقداد انتخاب شدند. گردان کمیل به فرماندهی ابراهیم معصومی کله قندی را تصرف کرد و سرهنگ جاسم را اسیر گرفت. به ما گفتند که بروید کله‌قندی و مهمات جمع کنید تا شب به عراقی‌ها حمله کنیم. حساب کنید، روز در آن گرما سنگر به سنگر بگردید و مهمات جمع‌آوری کنید. در ضمن شب هم بروید عملیات ایذایی انجام بدهید. خوب باید روز استراحت داشته باشید که شب بروید ایذایی انجام بدهید. من به هاشم گفتم ما الان بخواهیم برویم اینجا سنگر به سنگر و در این کوه بگردیم و مهمات جمع کنیم و بغل کنیم بیاوریم، دیگر شب پای اولین منور عراقی‌ها از خستگی خوابمان می‌گیرد. هاشم گفت: لذت جنگ به سختی‌هایش است. برای من هر چی جنگ سخت‌تر و هر چی محاصره دشمن تنگ‌تر و هر چی آتش دشمن سنگین‌تر باشد، بیشتر لذت می‌برم. گفتم: مگر جنگ لذت دارد؟ گفت: بله. تازه تو باید بروی از عراقی‌ها مهمات بگیری در سر خودشان بکوبی. گفتم: بابا تو دیگه کی هستی.
 
 
 
 

در ابتدای عملیات والفجر مقدماتی یک تیر دوشکا به سرش خورد و همانجا خوابید. ما محاصره کامل بودیم و از همه طرف عراقی‌ها ما را می‌زدند. ستون در یک کانال زمین گیر شده بود. چهار پنج متر آن طرف‌تر کانال یک چاله‌ای وجود داشت که تیر دوشکا از روی آن رد می‌شد. من از ستون جدا شدم و داخل این چاله دراز کشیده بودم که ترکش نخورم. اما هاشم بالای این خاکریزها راه می‌رفت. یعنی من داخل چاله پناه گرفته بودم، همه افراد دسته از ترس اصابت ترکش به زمین چسبیده بودند اما هاشم راحت قدم می‌زد. خاکریز هم زیاد بلند نبود و تا کمر را پوشش می‌داد، حالت جوب آب داشت. اما هاشم روی لبه خاکریز راه می‌رفت. خیلی از نیروها از این حرکت هاشم ناراحت شدند، دلیل‌شان هم این بود که اگر هاشم در این اینجا تیر بخورد و شهید بشود، چه کسی نیروها را جمع می‌کند تا در این بیابان گم نشوند. وقتی دستور عقب نشینی صادر شد ما در همین کانال نشسته بودیم. بعضی از گروهان‌ها به عقب برگشتند و یکسری دیگر به کمک بچه‌های عاشورا رفتند و گروهی دیگر هم ماندند. هاشم رفت پشت همین کانال و مقداری خوابید. مهدی خندان که آمد به حاج‌امینی گفت: نگذارید نیروها  اینجا بمانند. بعد گفت: چه کسی آر.پی.جی‌زن است؟ یکی گفت: من. گفت: برو آن دوشکا را خاموش کن. بعداً متوجه شدم که در جنگ باید سماجت داشته باشی، اگر یک مقدار جدیت به خرج می‌دادیم و دوشکاشون را حدسی نمی‌زدیم، اینقدر جلو می‌رفتم که با اولین آر.پی.جی به هدف می‌زدیم. چون عراق فکر نمی‌کرد که نیروهای ایرانی تا آنجا جلو آمده باشند. وقتی گلوله آر.پی.جی شلیک کردند به هدف نخورد. دشمن هم دوشکا را به سمت نیروهای ایرانی گرفت. مهدی خندان دوباره برگشت و به بالا رفت. یک بی‌سیم پی.‌آر.سی هم دستش بود با آن به توپخانه گرا می‌داد. بعدا در خاطراتش خواندم که مهدی خندان آموزش دیده‌بانی هم دیده بود. هاشم هم از خواب بیدار شد و به هر صورت با عراقی‌ها درگیر شدند. خود هاشم به من می‌گفت که عراقی‌ها، روی زمین خوابیده بودند و پایشان رو به آسمان بود. یعنی تسلیم عربی شده بود. تا این مقدار آنها غافلگیر شده بودند.  هاشم بالای سر این عراقی‌ها ایستاده بود. یک لحظه برای تعویض خشاب اسلحه‌اش به زمین نشست و مجددا از جا بلند شد. همین که روی پا ایستاد با قناسه او را زدند و ترکش از یک سمت صورتش داخل و سمت دیگر خارج شد. بابت این اتفاق بیست دندان هاشم ریخت. در گزارش پزشکی‌ هست که آرواره، لثه، دندان و زبان هاشم همه درب و داغون شدند. اما با این حال بی هوش نشد. دویست متر خودش به عقب برگشت تا اینکه برانکارد آوردند و با آمبولانس او را به عقب برگرداندند. خیلی از هاشم خون رفته بود. به قدری نگران حالش بودند که علیرضا کلهر(که بعدها به شهادت رسید) نذر کرده بود که اگر هاشم شهید نشود سه روز روزه بگیرد.

 *جریان عضویت شهید هاشم کلهر در گروه نور چه بود؟

هاشم در والفجر یک به گروه نور پیوست که البته بعدها به تیم نور تغییر نام داد. آنها نود نفر بودند که نصرت اکبری و هاشم مسئول گروه نور بودند. کار اصلی این گروه، برداشتن موانع بود. یعنی باید کمین‌های دشمن را از بین می‌برد تا گردان عمل کننده راحت با خط دشمن درگیر شود. این گروه در والفجر یک بر روی ارتفاع 146 عمل کرد و یکسری کمین‌ها را خاموش کردند، اما گردان نتوانست این ارتفاع را تصرف کند. پنج گردان هم بعد از ما به خط زدند اما نتوانستند روی ارتفاع 146 بروند. ارتفاع قله 146 هم آنچنان زیاد نبود اما  عراق موانع زیادی کار گذاشته بود و کاملا مسلط بود.

*شیرین‌ترین خاطره‌‎ای که از هاشم کلهر دارید چیست؟

یادم هست در زمان آماده‌سازی‌ همین عملیات صبح‌ها وقتی گردان برای صبحگاه می‌آمد، قرآن که خوانده می‌شد گروهان‌ها در اختیار بودند. همانجا اعلام می‌کردند افرادی که احتیاج به بهداری دارند از صف خارج شوند. آن روزها هم گردان ما با یک گردان از ارتش ادغام شده بود. حساب کن یک دفعه هفتاد نفر از صف خارج می‌شدند. بعضی‌ها چون تنبل بودند و می‌خواستند از زیر کار فرار کنند بهانه بهداری را می‌گرفتند. هاشم در همان روزهای اول که برگشته بود، وقتی افراد برای بهداری از صف خارج شدند به شهید کارور گفت: مریض‌ها را من می‌خواهم به بهداری ببرم. شهید کارور هم می‌دانست که این افراد بهداری نمی‌روند؛ از قبل با هاشم هماهنگ کرده بودند. هاشم با این افراد رفت. مقر ما آن موقع دهکده حضرت رسول بود؛ هاشم این افراد را به نزدیکی‌های تیپ سیدالشهدا که ایستگاه صلواتی چهار و پنجم بود برد و مجددا به دهکده حضرت رسول برگرداند. حدود ساعت یازده و نیم برگشتند. من نگران بودم که هاشم با این سربازها دعوایش نشود. چون بسیجی‌ها او را می‌شناختند و دوستش داشتند و هیچ چیزی نمی‌گفتند. بعدها فهمیدم که سربازها تابع‌تر از بسیجی‌ها هستند. این پیاده روی زیاد باعث شد تا نیروها خیلی خسته شوند. فردای همان روز مانند همیشه اعلام کردند که کسی که بهداری نیاز دارد از صف خارج شود تا با برادر کلهر به بهداری برود. این دفعه تنها سه نفر که واقعا مریض بودند از صف خارج شدند. بنده‌های خدا ترسیدند که اگر بگویند مریض هستیم تا دشت عباس پیاده بروند و بر‌گردند.
 
 

*ماجرا قطع شدن دست هاشم کلهر چه بود؟

هاشم وقتی به گردان مالک رفت، مسئوول گروهان شهید بهشتی شد. هاشم در آموزش نظامی برای نیروها چگونگی نحوه استفاده از نارنجک برای تله گذاری را توضیح داده بود. در نارنجک اگر پیم دو رشته‌ای را که باز کنید، بالای آن یک سوراخ دیگر دارد. اگر پیم رشته‌ای داخل سوراخ بکنید، ضامن مقداری بالاتر می‌آید اما عمل نمی‌کند. آن وقت می‌توان به آن سیم ببندید و نارنجک را تله کنید. هاشم این نکات را برای بچه‌ها گفته بود و یکی از نیروها فکر کرده بود که دیگر آموزش را فهمیده است. منتهی نارنجکی را که هاشم توضیح داده بود نارنجک خاصی بود که بالای ضامنش صاف بود. اما نارنجک‌هایی که جهادسازندگی تولید می‌کرد چاشنی مدادی بود و بزرگتر بود. یکی از نیروها از این نوع نارنجک را تله کرده بود. حشمت‌الله خانی برایمان تعریف کرد یک روز صبح من و هاشم با یک فاصله‌ای به سمت گردان آمدیم. من به هاشم گفتم: می‌خواهم بروم وضو بگیریم. هاشم گفت من می‌خواهم بروم داخل گردان. همین که پایین تانکر نشستم تا وضو بگیرم، صدای انفجار شنیدیم.
 
جریان از این قرار بود که آن بنده خدا به هاشم گفته بود که نارنجک را تله کردم، ضامن را در دست هاشم رها کرده بود. چون چاشنی مدادی بود، داغ شده بود. این را کارور به من گفت که این چاشنی داغ شده بود و هیچ راهی نداشت و بین دو دست و دو پای هاشم نارنجک منفجر شد. بعدا به هاشم گفته بودند که چرا نارنجک را طرف دیگر پرتاب نکردی؟ هاشم گفته بود: جای پرتاب کردن نداشتم و دور تا دورم نیرو بود. تنها شانسی که آورد نارنجک در دست راستش منفجر شد. اگر دست چپش بود، تمام انگشتانش قطع می‌شد، تمام پا و ران از قفسه سینه پر از ترکش می‌شد. بعد از اینکه نارنجک در دستش منفجر شد، از جایش بلند شد و گفت: کسی طوریش نشده؟ نصرت اکبری زودتر از همه به هاشم رسیده بود. تعریف می‌کرد که زیر هاشم انگار یک فرش خون پهن شده بود. نصرت گفته بود هیچ کسی طوریش نشده، فقط من بیچاره شدم که تو زخمی شدی. همه ترکش را با بدن خودش گرفته بود. دستش قطع شده بود. او را ابتدا به پادگان ابوذر و بعد به بیمارستان اصفهان بردند. چند وقتی هم تهران در بیمارستان محراب بستری بود. بعد دوباره مرحله دوم والفجر 4 به منطقه برگشت. می‌خواست با گردان مالک در عملیات حاضر شود که شهید کارور نگذاشت. به همین دلیل از گردان مالک به گردان مقداد رفت. در آن عملیات مهدی خندان، مهدی خسروشاهی، مهدی غفاری و مهدی امیرسلیمانی مفقود شدند. این افراد همان «مهدی»‌های معروفی بودند که پیکرشان روی کانی‌مانگا ماند.
 

*هاشم در چه عملیاتی به شهادت رسید؟

در عملیات خیبر وقتی مرحله اول عملیات تمام شد، در مرحله دوم نیروها و فرماندهان مقداری کار برایشان سخت‌ شده بود. حاج همت به فرماندهان گفته بود که حضور در خیبر یک تکلیف است. فرماندهان مقداری ناراحت بودند. هاشم در جلسه فرماندهان از حاج همت دفاع کرده بود و گفته بود همانطور که حاج همت به شما می‌گوید تکلیف است، شاید فرماندهان بالاتر هم به حاج همت می‌گویند تکلیف است و باید به خط دشمن بزنید. برای همین حاج همت هم به ما می‌گوید تکلیف است. ما هم موظفیم حرفش را گوش کنیم و به خط بزنیم. وقتی حاج همت از جلسه رفت و قبل از اینکه گردان حرکت بکند، دو هواپیمای عراقی منطقه را بمباران کردند. هاشم، ابراهیم حسامی و حسین محمدی کنار همدیگر شهید شدند. رضا هاشمی هم با یک مقدار فاصله، این شهیدهایی که من می‌شناسم. حدود ده پانزده نفر از بچه‌های دیگر هم شهید شدند. به همین دلیل گردان از هم پاشید و دیگر نتوانست به عملیات برود.

*در مورد رابطه هاشم کلهر با ابراهیم حسامی برایمان بگویید.

ابراهیم حسامی خیلی آدم باحال و شجاعی بود. او بچه‌ی محله نیروی هوایی بود. دو سالی که به سربازی رفته بود اصلا به خانه برنگشته بود. او در غرب مسئوول بانسیران بود. آنجا دو تا جبهه داشت، بانسیران بزرگ و کوچک که در گیلانغرب بود. همانجا هم یک پای خود را ازدست داده بود. برایمان تعریف می‌کرد که در بانسیران یک روز دشمن خمپاره زد؛ بی‌سیم‌چی من روی زمین خوابید و همانجا شهید شد اما من که ایستاده بودم شهید نشدم. ابراهیم اصلا خیز به زمین بلد نبود. در والفجر یک در آن آتش به آن سنگینی، یک سنگر فقط جانپاه بود و روی آن هم فقط یک پلیت انداخته بودند که حالت زنگ زده داشت. داخل سنگرهایی که برای دیدگاه زده بودند حضور داشت. من می‌رفتم و می‌آمدم، می‌دیدیم همانجا نشسته است. آنجا هر کسی می‌آمد رد شود خمپاره می‌خورد و شهید می‌شد ولی «داش ابرام» یک لحظه خوف نداشت. همیشه می‌گفت من اگر یک جوری بود که پایم زانو داشت و خم می‌شد، می‌رفتیم در خط که بچه‌ها شهید نشوند.
 
 
 

*آخرین باری که هاشم را دیدید چه زمانی بود؟

هفت هشت روز قبل از اینکه برای عملیات خیبر برود. من می‌خواستم با سپاهیان محمد به منطقه بروم. گفتند نمی‌شود، بگذارید بعداً بروید چون اعزام انفرادی بودیم. همان روز که ما خواستیم برویم نهم اسفند هاشم را آوردند و دفن کردند. چون هاشم 6 اسفند 1362 به شهادت رسید.

*اگر بخواهیم هاشم را در یک جمله تعریف کنید، چه می‌گویید؟

من از قول این سیدمجتبی می‌گویم. هاشم هیچ چیزی برایش غیرممکن نبود. هیچ مانعی برای هاشم مفهوم تسلیم شدن نداشت. هیچ چیزی نبود که هاشم از آن بترسد و اصلا خوف نداشت. یعنی می‌خواست برود خط، انگار می‌خواست برود اداره. اصلا خوفی نداشت به هیچ عنوان. یک چیز عجیبی بود. خیلی شجاع و مدبر و نترس بود.
 
 
 
محمدعلی کلهر برادر سردار شهید هاشم کلهر
 

همیشه کارش خفه کردن دوشکای دشمن بود اما شهید نمی‌شد. بعد از اینکه دستش قطع شده بود. یک روز مادرم داشت نماز می‌خواند. من و هاشم به ایشان «ننه» می‌گفتیم. هاشم به ننه‌ام گفت: ما داریم جانمان را قسطی به خدا می‌دهیم، بعد این مجروحیت‌های من هر کدامشان یک شهادت هست. مادرم گفت که هر چی خدا بخواهد همان می‌شود، زیاد فکر نکن. هاشم گفت: مادر تو رو به قبله نشسته‌ای. بگو خدایا من از هاشم راضی هستم تو هم راضی باش. مادرم هم گفت خدایا من از هاشم راضی هستم تو هم راضی باش. تا این جمله را مادر گفت؛ هاشم یک پشتک زد و کف پای مادرم را بوسید. گفت این دفعه دیگر تمام است. واقعا هم همان شد. یعنی تا رضایت مادرم را گرفت 10 روز نشد و شهید شد. هاشم اصلا عادتت نداشت خداحافظی کند و از زیر قرآن رد شود، اما این بار ساکش را گذاشت روی کولش و چند قدم که رفت، برگشت عقب نگاه کرد و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت. همان عملیات هم شهید شد. کارش گیر مادر بود و رضایت مادر را گرفت و شهید شد. حالا اگر آدم می‌خواهد به جایی برسد، دعای مادر پشت سرش باشد خیلی عالی است.
 
 
{$sepehr_album_45222}
 
 
گفتگو از حسین جودوی
{$smarty_live_blog}