درست روزي كه قرار شد به منزل شهيد محسن فرامرزي برويم، مرقومه مقام معظم رهبري در پاسخ به نامه محمدرضا فرامرزي فرزند شهيد به دست خانواده‌شان رسيده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - درست روزي كه قرار شد به منزل شهيد محسن فرامرزي برويم، مرقومه مقام معظم رهبري در پاسخ به نامه محمدرضا فرامرزي فرزند شهيد به دست خانواده‌شان رسيده بود. در مرقومه آقا آمده بود «سلام بر شهيدان عزيز و درود بر خانواده صبور و سرافراز آنان كه همه مجاهدان راه خدايند». حالا قرار بود به ديدار يكي ديگر از خانواده‌هاي شهداي مدافع حرم برويم كه اين روزها در نبود و دلتنگي از دست دادن عزيزشان، با صبر خود جهاد مي‌كنند.
 
 
 يك به يك از پي هم
منزل شهيد محسن فرامرزي در خيابان گلستان روبه‌روي شهرك وليعصر(عج) و نرسيده به محله يافت‌آباد تهران قرار دارد. بعد از شهيدان مرتضي كريمي و مجيد قربانخاني، محسن فرامرزي سومين شهيدي است كه ما را متوجه جنوب غرب تهران و محلاتي مثل شهرك وليعصر، يافت‌آباد و مهرآباد جنوبي مي‌كند. در واقع هر سه اين شهدا و شهداي ديگر اين محلات، از شهادت يكديگر الگو مي‌گرفتند و به جمع مدافعان حرم مي‌پيوستند. چنانچه در مصاحبه با خانواده شهيد مجيد قربانخاني آورديم كه برسر مزار شهيد محسن فرامرزي مي‌ايستد و به يكي از اقوامش مي‌گويد تا دو هفته ديگر من هم شهيد مي‌شوم و... همين طور هم شد.  
 
رأس ساعت شش و ربع غروب من و محمد گزيان از بچه‌هاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار كه زحمت هماهنگي گفت‌وگوي حضوري‌مان با خانواده شهدا برعهده اوست، به خيابان گلستان مي‌رسيم. برادرم رضا محمدي كه چند وقتي مي‌شود در اين ديدارها همراهي‌مان مي‌كند، قبل از ما به آدرس مورد نظر رسيده و انتظارمان را مي‌كشد. به او ملحق مي‌شويم و با كمي تأخير راهي منزل شهيد مي‌شويم.
 
يك آپارتمان‌ تر و تميز كه وسايلش با سليقه چيده شده‌، اولين نكته‌اي است كه در منزل حاج‌محسن پيش چشم‌‌مان قرار مي‌گيرد. اين بار برخلاف دفعات قبل در خصوص زندگي شهيد فرامرزي تحقيق نكرده‌ام و نمي‌دانم چند فرزند دارد. هرچند كمي بعد بچه‌ها يك به يك از راه مي‌رسند و متوجه مي‌شوم كه حاج‌محسن سه فرزند قد و نيم قد به نام‌هاي محمدرضا، فاطمه و محمدطاها دارد.
 
 سه شرط براي ازدواج
خانم بهادري همسر شهيد از روحيه خوبي برخوردار است. حداقل كه صراحت بيان و كلام رسايش اين طور نشان مي‌دهد. از ايشان مي‌خواهم فصل آشنايي‌اش با شهيد فرامرزي را بيان كند و مي‌گويد: «خواهر شهيد زن عموي بنده هستند. مادرم و مادر ايشان هم خيلي وقت پيش همسايه بودند و به اين ترتيب تقريباً از كودكي همديگر را مي‌شناختيم و به نوعي با هم بزرگ شديم. بعدها ارتباط‌مان كمتر شد. به هرحال به سن نوجواني رسيده بوديم و به رسم اعتقادات مذهبي و فرهنگي، خواهي نخواهي كمتر همديگر را مي‌ديديم. سال 79 وقتي خواهر شهيد فرامرزي موضوع خواستگاري ايشان را با من مطرح كردند، اصلاً فكرش را نمي‌كردم كه اين اتفاق بيفتد. من سه شرط براي همسر آينده‌ام داشتم و خواهر شهيد گفت تضمين مي‌كنم كه داداش محسن هر سه شرط را دارد.»
 
تبعيت از ولايت فقيه، تقيد به نماز و كسب نان حلال، سه شرطي بودند كه همسر شهيد فرامرزي طرح كرده بود. اين شروط به قدري برايش اهميت داشت كه حتي وقتي قرار مي‌شود حاج‌محسن بين كار در شركت گاز و ورود به دانشكده افسري سپاه يكي را انتخاب كند، همسر شهيد پيشنهاد مي‌كند سپاه را انتخاب كند. خانم بهادري مي‌گويد: شهيد فرامرزي هوش بالايي داشت طوري كه با 18 سال سن مسئوليت حسابداري شركت گازي كه در آن كار مي‌كرد به او سپرده شده بود و حتي مسئولش گفته بود سربازي‌ات را مي‌خرم و همين جا بمان و كار كن. اما من فكر كردم جو كار در سپاه براي رزق حلالي كه مي‌بايست همسرم سر سفره‌مان بياورد سازگارتر است، بنابراين از او خواستم ورود به سپاه را انتخاب كند.
 
 حراست از شخصيت‌ها
زماني كه شهيد فرامرزي و همسرش عقد مي‌كنند، هر دو 19 سال سن داشتند. حاج‌محسن به سپاه مي‌رود و دو سال در دانشكده افسري اصفهان به تحصيل و آموزش مي‌پردازد. بعد به تهران برمي‌گردد و در سپاه انصار مشغول مي‌شود. محافظت از شخصيت‌ها شغل خاص و پرهيجاني است كه همسر شهيد در خصوصش بيان مي‌كند: «شهيد فرامرزي يك مدت در شوراي نگهبان مسئول دفتر بود. بعد به تيم حفاظت آيت‌الله جنتي منتقل شد و بعد هم در تيم آيت‌الله امامي كاشاني مشغول شد. حضرت آقاي امامي كاشاني همسرم را خيلي دوست داشت. حتي ايشان را پسرم صدا مي‌زد و در شهادتش خيلي متأثر شد. حاج‌محسن چند وقتي هم در تيم آقاي لاريجاني بود، اما دوباره به تيم حفاظتي آيت‌الله امامي كاشاني برگشت و اين بار به عنوان سرتيم حفاظت ايشان خدمت كرد تا اينكه به سوريه رفت و به شهادت رسيد.»
 
جمله‌اي از آيت‌الله امامي كاشاني معروف است كه گفته‌اند: «من نمي‌دانستم آقاي فرامرزي به سوريه رفته است. وقتي مطلع شدم خواستم با سردار سليماني تماس بگيرم تا ايشان را برگردانند. اما قبلش استخاره كردم و قرآن ملامتم كرد.»
 
 تلنگري براي اعزام
وقتي همسر شهيد در خصوص شغل خاص حاج‌محسن صحبت مي‌كرد، به فكرم رسيد قاعدتاً مخاطرات شغلي شهيد اجازه حضورش در سوريه را نمي‌داده است. از همسر شهيد مي‌پرسم: ايشان داوطلبانه رفتند يا مأموريت داشتند؟ پاسخ مي‌دهد: «حفاظت سپاه انصار اصلاً اجازه حضور اعضايش را در سوريه نمي‌دهد. خود حاج محسن هم چون فكر مي‌كرد اجازه نمي‌دهند، درگير اين موضوع نشده بود. در حالي كه ما در خانه خيلي وقت‌ها بحث مدافعان حرم را مي‌كرديم و غالباً من كليپ مصاحبه با خانواده شهدايي مثل مصطفي صدرزاده يا ساير شهدا را دانلود مي‌كردم و وقتي همسرم به خانه برمي‌گشت، با هم نگاه مي‌كرديم و از انگيزه‌هاي اين شهدا گفت‌وگو مي‌كرديم. همين طور بود تا اينكه خبر شهادت عبدالله باقري از همكاران همسرم كه محافظ رئيس‌جمهور سابق هم بودند، مخابره شد.»
 
خبر شهادت عبدالله باقري براي حاج‌محسن تلنگري مي‌شود كه «عجب! پس مي‌شود از بچه‌هاي سپاه انصار هم به سوريه اعزام شوند» به گفته همسر شهيد، حاج‌محسن خانواده‌اش را به مراسم ختم شهيد باقري مي‌برد تا به قول خودش بچه‌ها در آن فضا نفس بكشند. بعد از آن هم خبر شهادت امين كريمي كه پيكرش همراه شهيد باقري تشييع شد، تلنگر ديگري مي‌شود و عاقبت شهادت محمدرضا دهقان از طلاب مدرسه عالي شهيد مطهري، فكر و ذهن شهيد فرامرزي را به كلي درگير خود مي‌سازد.
 
همسر شهيد مي‌گويد: «حاج‌محسن بعد از اخذ فوق ديپلم نظامي از اصفهان، در تهران ليسانس مديريت نظامي و كارشناسي فقه و حقوق را اخذ كرد و به تازگي دانشجوي كارشناسي ارشد فقه و حقوق شده بود. وقتي خبر شهادت عبدالله باقري و امين كريمي و محمدرضا دهقان جرقه حضور در جمع مدافعان حرم را در وجود شهيد فرامرزي زد، همه مشغلياتش مثل ادامه تحصيل و... را كنار گذاشت و تحقيق در خصوص نحوه اعزام را شروع كرد و به شكل يك بسيجي گمنام از طريق گردان‌هاي فاتحين اسلامشهر اقدام به اعزام كرد.»
 
 شهادت در نقطه اوج
غالباً شهدا در نقطه اوج زندگي‌شان دوراهي ماندن و رفتن را انتخاب مي‌كنند. از همسر شهيد مي‌پرسم، حاج‌محسن چنين دوراهي داشت؟ پاسخ مي‌دهد: شهيد فرامرزي از هوش بسيار بالايي برخوردار بود. با وجودي كه وقت درس خواندن نداشت، اما از بهترين دانشجوهاي دانشگاه پرديس تهران شناخته شده بود و براي وكالت برنامه‌ريزي مي‌كرد. حاج‌محسن دانش نظامي و قدرت مديريت خيلي خوبي هم داشت، طوري كه سردار گرجي‌زاده مي‌گفت شهيد فرامرزي يكي از چند فرمانده آينده سپاه مي‌شد و آيت‌الله امامي كاشاني هم بعد از شهادتش گفتند سپاه با شهادت فرامرزي دچار خسران شد. بنابراين ما احساس مي‌كرديم ثمره 15، 16 سال حضور شهيد فرامرزي در سپاه به زودي به بار مي‌نشيند و همگي منتظر شكوفايي ايشان بوديم. اما حاج‌محسن در اوج همه اينها را رها كرد و براي دفاع از حريم اهل بيت به سوريه رفت. هرچند كه دل كندن از خانواده و سه فرزند موضوعي است كه با هيچ چيز ديگري قابل مقايسه نيست.»
 
شهيد فرامرزي بعد از تحقيقاتي كه در خصوص حضور در جبهه مقاومت اسلامي مي‌كند، چون از تيراندازان نخبه سپاه انصار به شمار مي‌رفت و در رشته‌هاي تيراندازي و شنا صاحب عناوين متعددي شده بود، دوره آموزشي دو هفته‌اي خود را در يك روز سپري مي‌كند و خيلي زود مجوز اعزام مي‌گيرد. همسر شهيد مي‌گويد: «حاج‌محسن كاملاً ناشناس به آموزشي رفته بود، آنجا توانايي‌هايش را مي‌بينند و مي‌پرسند شما از كجا آمده‌ايد كه همه اين دوره‌ها را از قبل بلد هستيد؟ اتفاقاً يكي از دغدغه‌هاي شهيد فرامرزي هم اين بود كه فكر مي‌كرد بچه‌هاي بسيجي آشنايي با جنگ شهري ندارند و ايشان با توانايي‌هايي كه داشت مي‌توانست راهنماي رزمندگان بشود و در اين خصوص مثمرثمر باشد.»
 
 فقط براي رضاي خدا
بالاخره وقت اعزام فرا مي‌رسد. بچه‌ها براي اين روز فكرهايي دارند. فاطمه براي پدر نقاشي مي‌كشد و دلنوشته و نامه‌هايش را همراه عكسش درون ساك پدر مي‌گذارد. محمدرضا فرزند ارشد شهيد فرامرزي كه متولد سال 83 است هم نامه‌هايي براي پدر مي‌نويسد و چون سنش بيشتر از برادر و خواهرش است، درك بالاتري نيز از نوع سفر پدر دارد. محمد‌رضا مي‌گويد: «از يك هفته قبل كه رفتن بابا قطعي شد، من همه‌اش در خلوت خودم گريه مي‌كردم.»
شب آخر، يعني چهارم آذرماه 1394، شب حساسي است. آن شب با حاج‌محسن فرامرزي تماس گرفته مي‌شود كه اعزام قطعي است و چند ساعت ديگر بايد برود. حول و حوش ساعت 11:45 دقيقه شهيد فرامرزي سه فرزندش را در يك اتاق جمع مي‌كند و آخرين توصيه‌هايش را به آنها مي‌كند. محمد‌رضا مي‌گويد «آن شب بابا به ما گفت بچه‌ها من فقط براي رضاي خدا مي‌روم. اگر برنگشتم چند خواسته دارم. اول اينكه مطيع محض ولايت فقيه باشيد. به حفظ قرآن ادامه بدهيد و نماز را جدي بگيريد. اين را هم بگويم كه خود بابا از حافظان قرآن بود و جزء اول و آخر قرآن را حفظ كرده بود و در محل كارش نيز دارالقرآني تأسيس كرده و همكارانش را در فصيح‌خواني قرآن مشاوره مي‌داد. آن شب بابا از فاطمه خواست حجابش را رعايت كند. به من هم گفت تو بعد از من مرد خانه هستي. مي‌گفت بچه‌ها بدانيد من هميشه در كنار شما هستم. اگر به كمكم نياز داشتيد، يك حمد و سه قل هوالله بخوانيد تا به كمك‌تان بيايم.»
 
حاج‌محسن كه به گفته محمدرضا جذبه و قاطعيت خاصي داشت و در عين حال مهربان‌ترين و خوش‌قول‌ترين باباي دنيا بود، دو، سه ساعت بعد از اين توصيه‌ها براي هميشه از آنها خداحافظي مي‌كند و مي‌رود. در حالي كه هنگام خداحافظي به شدت گريه مي‌كند و دو پسرش را بارها و بارها مي‌بوسد و چون فاطمه در آن لحظه خواب بوده، به ناچار در خواب از او خداحافظي مي‌كند و مي‌رود. محسن فرامرزي چهارم آذر 94 از خانه مي‌رود، پنجم آذر به سوريه پرواز مي‌كنند و 25 روز بعد يعني در 30/9/94 در خان‌طومان به شهادت مي‌رسد.
از همسر شهيد مي‌پرسم از نحوه شهادت حاج‌محسن خبر دارد؟ پاسخ مي‌دهد: آقاي اعرابي از همرزمان همسرم براي‌مان تعريف كرده كه وقتي شهيد اسدالهي به شهادت رسيد، من براي آوردن پيكرش به منطقه عملياتي رفتم كه مورد اصابت سه گلوله قرار گرفتم. شهيد فرامرزي هم براي برگرداندن من به محل درگيري آمده بود كه گلوله دشمن به پهلوي چپش مي‌خورد و به شهادت مي‌رسد.
 
 دل‌نوشته‌اي براي بابا
فاطمه فرامرزي تنها دختر شهيد كه گويا سوگلي بابا هم بوده، متولد 1387 است و با پوشش چادرش نشان مي‌دهد كه تا حالا خوب به وصيت بابا عمل كرده و برترين نوع حجاب را انتخاب كرده است. فاطمه دل نوشته‌هاي زيبايي براي بابا دارد كه از او مي‌خواهم يكي را براي‌مان بخواند. دل نوشته‌اش را با بسم رب الشهدا آغاز مي‌كند: «به نام خداي مهربانم. از مادر و پدر دلسوزترم. به نام خداي حسين و رقيه، به نام خداي دختر سه ساله، به نام خداي بزرگ شهيد شش ماهه. به نام خداي شنوا و بينا، درد دل‌هاي دخترانه، به نام خداي بزرگم كه پدر شهيدم را انتخاب كرد و خودش سرپرستي ما را پذيرفت. خداي مهربانم دلتنگم، درد دل‌هاي زيادي با پدر شهيدم دارم. نمي‌دانم چرا زمان دير مي‌گذرد. چرا هيچ چيزي جاي خالي او را برايم پر نمي‌كند. چرا هيچ گلي بوي او را نمي‌دهد. چرا هيچ چيزي اين دل بي‌قرار مرا قرار نمي‌دهد. تنها آرام دلم دردانه آقا حسين(ع) است كه پدرم و تمام شيعيان به فداي اين دردانه حسين، خانم جان، دختر بابا، شما نيز مثل من در سن كودكي پدر بزرگوارتان شهيد شد. شما فقط از اين دل پرآشوبم خبر داريد. رقيه خانم از شما مدد مي‌گيرم براي ادامه زندگي و كنار آمدن با نبودن تمام هستي‌ام. كمكم كن تا من نيز فدايي راه شما باشم. از شما بانوي بزرگوار كمك مي‌خواهم براي حفظ حجابم و اقامه نمازم. و اما پدر شهيدم زيبنده توست مدافع حريم آل الله. مباركت باشد رداي زيباي حسيني. چه عظمتي دارد شهيد مدافع حرم. پدر عزيزم عزيزتر از جانم شهادت مباركت باشد.»
 
بعد از دل نوشته فاطمه، طبع محمدطاها آخرين فرزند شهيد كه متولد سال 90 است هم گل مي‌كند و براي‌مان مداحي كوتاهي مي‌كند. محمد طاها كه از آن پسربچه‌هاي شيطان است، با لحن خاصي مي‌خواند: «با اذن رهبرم، از جانم بگذرم در راه اين حرم، در راه يار... يا حيدر گويم و شمشيري جويم و اندازم لرزه بر جان كفار، هم‌پيمان گشته‌اند كفر و تكفير، شيطان است و زر و زور و تزوير، اما از وعده حق دل آگاه است، پيروز اين نبرد حزب‌الله است.»
 
 غمي كه تنها عنايت اهل بيت آرامش مي‌كند
به عنوان سؤال آخر از همسر شهيد مي‌پرسم: دلتنگي شهيد چقدر سخت است، اگر مي‌شود تجربه خودتان را از فرايند حضور و شهادت حاج‌محسن در جبهه مقاومت اسلامي بگوييد. همسر شهيد پاسخ مي‌دهد: «دلتنگي فراق حاج‌محسن كه ديگر درمان ندارد. بعضي وقت‌ها فكر مي‌كني كره زمين با همه بزرگي‌اش در نظرت كوچك و تنگ مي‌شود. فقط و فقط توسل به ائمه و زيارت حرم مطهرشان مي‌تواند تسلي براي دل‌مان باشد. شهيد فرامرزي در مناسبت‌هايي مثل تولد بچه‌ها يا سالگرد ازدواج‌مان خيلي سنگ تمام مي‌گذاشت. در اين 11 ماه نبودنش وقتي كه به اين مناسبت‌ها مي‌رسيم جاي خالي‌شان واقعاً ديده مي‌شود. سعادتي شد كه بعد از شهادتش به حرم حضرت زينب(س) مشرف شديم.
 
آنجا به خانم گفتم: خيلي سخت است خانم جان. نمي‌دانم چطور به دلم افتاد كه انگار خانم مي‌گويند: مگر حضرت مهدي(عج) نيست. به ايشان متوسل بشويد، چرا نگران هستيد. واقعاً هيچ چيز مادي نمي‌تواند جاي خالي شهدا را براي خانواده‌هاي‌شان پر كند جز توسل به اهل بيت(ع).»
 
همه سؤال‌هايم را تقريباً پرسيده‌ام. اما يك پرسش ذهنم را درگير خود كرده است. اينكه جهاد واقعي را چه كسي مي‌كند؟ خانواده شهدا يا خود آنها؟ همسر شهيد حرف جالبي مي‌زند كه براي خود من تازگي دارد: «من خيلي خودم را جاي همسرم قرار مي‌دهم. به نظرم لحظه شهادت يا خداحافظي حاج‌محسن و همه شهدا در حالي كه مي‌خواهند از همه دلبستگي‌هاي‌شان بگذرند و بروند، با همه زندگي ما برابري مي‌كند. ما در ظاهر صبوري مي‌كنيم. اما همه اينها به آن لحظه آخري كه رزمنده‌اي به شهادت مي‌رسد نمي‌ارزد. آن لحظه خيلي مهم است. پيروزي در جهاد اصغر و اكبر سندش با شهادت امضا مي‌شود و اين شهدا به واقع همه دلبستگي‌ها را كنار گذاشتند كه به شهادت رسيدند. حاج‌محسن دخترمان فاطمه را آن قدر دوست داشت كه اگر در لحظه آخر او بيدار بود، شايد صداي او، گريه‌اش يا حتي نگاهش مانعي بر سر راهش مي‌شد. اما شهيد فرامرزي همه را گذاشت و رفت. همرزمانش تعريف مي‌كنند كه حاج‌محسن در حرم حضرت رقيه(س) دلنوشته دخترمان فاطمه را با صداي بلند مي‌خواند و بعد آن را به داخل ضريح خانم مي‌اندازد. واقعاً مزد دل كندن از همه اين تعلقات براي پاسداشت ارزش‌هايي كه به آنها اعتقاد داريم، چيزي جز شهادت نيست.»
 
 دست نوشته شهيد محسن فرامرزي
5/9/94
به زيارت حرم حضرت رقيه(س) و حضرت زينب كبري(س) مشرف شديم.
و چه صفايي داشت اين زيارت، گويي كه اهل بيت(ع) تو را پذيرفته‌اند و نداي «سلمان منا اهل بيت» رسول خدا را مي‌شنوي. الحمدلله كه خداوند توفيق اين تشرف و اين عرض ارادت را نصيب‌مان كرد و حضرت زينب(س) منت بر سر ما نهاد تا مدافع دل و دين و ايمان خودمان باشيم كه حرم آل‌الله بي‌نياز از امثال من حقير است.
 
نامه دخترم را در حرم حضرت رقيه(س) مجدداً خواندم و به ياد درد دل‌هاي ايشان با سر بريده پدر، تقديم ايشان نمودم. / روزنامه جوان