بچه ها ما در عملیات خیبر بدن های زیادی از همسنگرانمون رو جا گذاشتیم؛ این ها از برادر برای ما عزیزتر بودند. این ها برای خانواده هاشون عزیز بودند. چقدر ما به بالایی ها گفتیم اصرار نداشته باشید ما از این مسیر به دشمن حمله کنیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - یکی از همرزمان شهید مدافع حرم، حاج احمد غلامی در زمان جنگ، در مطلبی نوشت: 
 
یک هفته به ماه محرم سال 63 مونده بود که از جنوب رفتیم برای مقدمات عملیاتی که در پیش بود به غرب و در سرآبگرم سرپل ذهاب مستقر شدیم. شب ها بعضی از بچه های تخریب به همراه برادران اطلاعات عملیات برای شناسایی اطراف "بمو" می رفتند و تعدادی دیگر از بچه ها هم با شهید نوریان برای پاکسازی میدان های مین بازی دراز اعزام می شدند.
 
معمولا بچه هایی که برای پاکسازی می رفتند نزدیک غروب آفتاب به مقر تخریب در سرآبگرم برمی گشتند و تا می رسیدند وضو می گرفتند و داخل حسینیه مقر نماز جماعت مغرب و عشاء رو می خوندند و بعد به اطاق هاشون می رفتند.
 
یه روز که غروب اومدیم برای نماز، یه نفر رو در صف جماعت دیدیم که دو تا عصا کنارش بود و با شهید حاج سید محمد زینال حسینی گرم صحبت بود. از ظاهر کار معلوم بود آدم معمولی نیست چون شهید سید محمد خاضعانه مقابلش نشسته بود. بچه ها صف های نماز رو تشکیل دادند و شهید نوریان جلو ایستاد و نماز رو به جماعت خوندیم و بلافاصله شهید سید محمد اعلام کرد که برادرها در حسینیه تشریف داشته باشند تا از بیانات برادر حاج احمد غلامی جانشین تیپ سیدالشهداء(ع) استفاده کنیم.
 
تازه ما فهمیدیم مهمان عزیز آن شب ما حاج احمد غلامی است. حاج احمد در عملیات خیبر به شدت مجروح شده بود و برای درمان چند ماهی از جبهه دور بود. حاج احمد در اون نور کم فانوس توی حسینیه سرآبگرم در جمع بچه های تخریب لشگر10 سیدالشهداء(ع) لب به سخن گشود... 33 سال از اون شب می گذره فقط چیزی که از صحبت های حاج احمد به یاد دارم این هاست:
 
 
بچه ها ما در عملیات خیبر بدن های زیادی از همسنگرانمون رو جا گذاشتیم؛ این ها از برادر برای ما عزیزتر بودند. این ها برای خانواده هاشون عزیز بودند. چقدر ما به بالایی ها گفتیم اصرار نداشته باشید ما از این مسیر به دشمن حمله کنیم. دشمن این مسیر رو به این راحتی نمی گذاره باز بشه؛ گوش ندادند و ما مجبور شدیم تمام دار و ندارمون رو خرج کنیم و نتیجه اش شد این همه پیکری که روی زمین گذاشتیم.
 
به اینجاها که رسید دیگه صداش می لرزید و بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن و بقیه اش رو ادامه نداد و من هم دیدم فضا آماده است برای روضه خوندن معطلش نکردم و از پیکرهای جامانده عریان و بی کفن کربلا خوندم و غوغایی شد.
 
برنامه که تموم شد همه دور حاج احمد را گرفتند و باهاش رو بوسی کردند. اتفاقا چند وقت قبل از شهادتش اون شب رو به یاد حاج احمد آوردم و حالش تغییر کرد. حاج احمد غلامی از اون فرماندهانی بود که نیرو برایش خیلی اهمیت داشت. غم و شادی بسیجی ها و پاسدارها غم و شادی حاج احمد بود و همیشه در هر ماموریتی همه هم و غمش رو می گذاشت که تلفات حداقل باشه.
 
شاید هم با همین روحیه به جنگ تکفیری های پلید رفت. او رفت تا بلکه با تدبیرش در مقابله با دشمن حافظ جان مدافعان حرم باشد و چه زیبا خداوند عزیز مزدش را داد. در 65 سالگی مهاجرت کرد و محاسنش به خون سرش رنگین شد.
 
وقتی در معراج شهدای تهران به همراه همسر و تنها دخترش کنار تابوت نشستم و روپوش صورتش کنار رفت و چهره کبودش هویدا شد، سرم رو به صورتش نزدیک کردم و آهسته در گوشش گفتم: حاجی... تنها خوری کردی... قرارمون این نبود و میکروفن رو دست گرفتم و این مرثیه را خوندم:
ای پدر و مادر من به فدای لب عطشان تو
نیزه و شمشیر و سنان کفن پیکر عریان تو
 
وقتی هم که حاج احمد رو توی خونه قبر گذاشتم و مشغول باز کردن بندهای کفنش شدم، توی اون هیاهو هم در گوشش گفتم حاج احمد ماها هم آرزوی شهادت داریم برای ماهم دعاکن.
*جامونده از شهدا