گروه جهاد و مقاومت مشرق - این روزها مصادف است با چهلمین روز شهادت سردار مدافع حرم، حاج احمد غلامی. به همین انگیزه، سردار حاج محمدعلی فلکی، خاطره ای از همراهی با این شهید و فرماندهی بی نظیر او در یک ستونکشی نظامی را در اختیار مشرق قرار داده که اینک مقابل شماست...
بعد از عملیات والفجر یک، تیپ سیدالشهداء(ع) در اردوگاه کوهدشت در مجاور جاده ملاوی به اسلام آباد غرب مستقر بود. یک روز صبح ابتدای مرداد ماه سال 62 صدای مارش عملیات از رادیو پخش شد. همگی از شنیدن صدای مارش یکه خوردیم که چطور عملیات شده ولی ما بی اطلاعیم. عملیات والفجر2 در پیرانشهر شروع شده بود. خیلی ناراحت شدیم که چرا در عملیات شرکت نکرده ایم.
چند روزی به همین صورت گذشته بود که عصر یکی از روزها اعلام جلسه کردند. به اتفاق محسن خندانی (فرمانده گردان ادوات) به جلسه رفتیم. برادر حاج کاظم رستگار، فرمانده تیپ، برادر احمد غلامی جانشین تیپ و تعدادی از فرماندهان از منطقه عملیاتی پیرانشهر برگشته بودند. برادر رستگار ابتدا از روی نقشه وضعیت نیروهای خودی و عراق قبل از عملیات در منطقه حاج عمران را تشریح کرد و بعد از آن آخرین وضعیت جابجایی نیروها و یگان های شرکت کننده را توضیح داد و در انتها اعلام کرد که از فرماندهی کل سپاه درخواست کردیم که تیپ سیدالشهداء(ع) در مرحله تکمیلی و آخر عملیات شرکت داشته باشد که فرماندهی موافقت کرده است. با اعلام این خبر از زبان برادر رستگار ناگهان همه حاضرین از خوشحالی صلوات فرستادند.
به دلیل اهمیت حضور نیروهای پیاده و کمبود وسیله نقلیه از قبیل اتوبوس و کامیون، مقرر شد فردای آن روز اولین گروه از تیپ شامل گردان های پیاده، چادرهای خود را جمع و عازم منطقه شوند و در مرحله بعدی، گردانهای پشتیبانی رزم و سایر رده های تیپ آماده اعزام شوند.
با اتمام جلسه. من و محسن سریعاً به گردان برگشتیم و اعلام جلسه کردیم. همه فرماندهان گروهان های ادوات در چادر فرماندهی جمع شدند.
برادر خندانی با بسم الله و مقدمه ای، خبر آمادگی برای شرکت در عملیات را اعلام کرد: الحمدلله قراره ما هم در این عملیات شرکت کنیم... محسن ادامه بحث و نتیجه مطالب جلسه فرماندهی تیپ را به عهده من گذاشت و من هم هر آنچه را که از جلسه قبل برداشت کرده بودم برای افراد حاضر نقل کردم. من ضمن تشریح وضعیت عملیات، اعلام کردم که فردا صبح گردان های پیاده آماده رفتن می شوند و نهایتاً روز بعد هم نوبت رفتن ما بقی تیپ از جمله گردان ما است و تذکر دادم از فردا صبح کارهای جمع آوری گردان را انجام شروع می شود.
از نکات جالب و به یاد ماندنی در ابتدای این عملیات، توزیع اورکت بود. همچنانکه در جلسه فرماندهی به ما گفته بودند من هم بعد از اتمام جلسه خودمان به حاج آقا بهشتی مسئول تدارکات گردان گفتم فردا به تدارکات تیپ برو و به تعداد نفرات گردان اورکت بگیر. اول بچه ها به هم نگاه کردند و با تمسخر خندیدند و فکر کردند من شوخی کردم.
فردای آن روز اورکت های آلمانی کلاه سرخود را بین نفرات توزیع کردند. در آن هوای گرم و طاقت فرسا، توزیع اورکت خیلی خنده دار بود؛ از طرفی بچه ها وضعیت غرب را درک نکرده و به آب و هوای آنجا آشنایی نداشتند و از طرفی چونکه چند روزی از شروع عملیات گذشته بود بین نیروها این مطلب شایع شده بود که توزیع اورکت ها رد گم کردن است و این عملیاتی که انجام شده عملیات فرعی و کوچک بوده و عملیات اصلی در جنوب کشور انجام خواهد شد. قرار است ما را به منطقه ای جدید برای عملیات جدید اعزام کنند و توزیع اورکت رد گم کردن برای ستون پنجم است. اکثر بچه ها اورکت های تحویلی را با همان بسته بندی داخل کیسه های خود قرارداده و تصور نمی کردند که احتمال استفاده از آن را داشته باشند.
سهمیه گردان ما دو دستگاه آیفا بود. خیلی کم بود اما چاره ای نبود. کمبود خودرو بود و می بایست تمام امکانات گردان از قبیل چادرها و میله های مربوطه، تانکرهای آب، جعبه های نگهداری یخ، همه و همه امکانات را در این دو دستگاه آیفا بار می زدیم.
بعد از جلسه اول فرماندهی، اوضاع اردوگاه تغییر کرد و روحیه نیروها هم متفاوت شد، اردوگاه در حال جمع شدن و روحیه نیروها در حال فوران زدن بود و چنان شوق و ذوقی در بین بچه ها حاکم شده بود که سر از پا نمی شناختند و آماده عزیمت به منطقه عملیاتی بودند.
مسیر تا مقصد طولانی بود. قبلاَ این مسیر را طی نکرده و آشنایی به وضعیت آن نداشتیم. قرار بود فرماندهی این ستونکشی بزرگ بر عهده برادر غلامی جانشین تیپ باشد.
غروب بود که همه اموال جمع آوری و جاسازی شده بود. دو راس گوسفندی که برای قربانی آماده کرده بودیم را جلوی حرکت نیروهای گردان ذبح کردیم (عکس آن موجوداست) بعد از اینکه کاملاً مهیا شدیم، به اتفاق محسن خندانی به سراغ احمد غلامی جانشین تیپ رفتیم که اعلام آمادگی کنیم.
بچه ها هر کدام در حال نوشتن آخرین نامه برای خانواده و عده ای مشغول نوشتن وصیت نامه بودند. من هم پشت فرمان جیپ نشسته و این طرف و آن طرف می رفتم. با نزدیک شدن غروب و کم رنگ شدن خورشید و کم شدن گرمای هوا که همیشه تو این موقع یک آرامش خاصّی به من می داد، تا حدودی آرام تر شدم.
تقریباً ساعت از ده شب گذشته بود که برادر غلامی فرمانده ستونکشی دستور دادند از اردوگاه خارج شویم و در جاده آسفالته رو به اسلام آباد در یک ستون قرار بگیریم.
آرایش ستون و ترتیب خودروها توسط برادر غلامی و فتح الله نظری ساماندهی می شد. مابقی فرمانده گردانها هم مثل زنبورهایی که اطراف ملکه در پرواز باشند اطراف این دو نفر بودند تا دستورات را سریعتر بشنوند و اجرا کنند.
ترتیب ماشین ها اینگونه بود؛ اتوبوس ها که تعدادشان نزدیک به چهل دستگاه بود ابتدای ستون، پشت سر آنها تویوتا وانت ها که آنهم حدود سی چهل دستگاه بود، بعد از آن کامیون های آیفا که حدود پانزده دستگاه بود و پشت سر آنها کامیون های مایلر، تریلرها و در انتهای ستون هم جرثقیل قرار گرفت. یکدستگاه استیشن فرماندهی هم در طول ستون در حرکت بود. جیپ ما که من پشت فرمان و محسن هم کنارم بود در جلو ستون، جیپ بعدی به رانندگی برادر شهاب تالی در انتهای ستون و دو دستگاه دیگر در بین ستون سازماندهی شدند.
دم غروب راننده ها و کمکی های آنها را خوب توجیه کرده بودم که آرام رانندگی کنید؛ به هیچ عنوان حرکت های سریع نکنید؛ مراقب باشید هر وقت راننده خسته شد، کمکش کنید؛ در صورت هر نوع حمله به ستون سریعاً مقداری از ستون فاصله می گیرید و به طرف محلی که تیر اندازی شده شلیک می کنید و به هنگام شلیک حتماً مراقب آتیش عقبه باشید و سایر توضیحات داده شد.
برادر غلامی با بالا و پایین رفتن در ستون مدام به رانندها خصوصاً رانندهای اتوبوس تاکید می کرد که از ستون خارج نشوید و به هیچ عنوان از همدیگر سبقت نگیرید و به فرمانده گردانها هم می گفت: حتماً کنار راننده ها یکی دو نفر را بگذارید که اینها خوابشان نبرد.
ساعت از دوازده شب گذشته بود که برادر غلامی به من که پشت فرمان بودم و محسن خندانی هم کنارم نشسته بود گفت حرکت کن و سرعتت از چهل کیلومتر در ساعت بیشتر نشود. من به طرف سر ستون رفتم و اعلام حرکت کرده و با سرعت کم شروع به حرکت کردم. ستون هم پشت سر من حرکت کرد.
اتوبوس ها و رانندگانشان رانند شهری و شخصی بودند که در اینگونه ماموریتها از طریق قرارگاه مافوق و با همکاری پلیس راه این راننده ها با اتوبوسشان در اختیار یگان ها قرار می گرفت. مقداری که حرکت کردیم احمد غلامی با استیشن آمد کنار ما و گفت از چهل تا بیشتر نرو و بی سیم ات را روشن نگه دار و بگوش باش، جیپ ها و تویوتاهای حمل دوشکا و نفرات محافظ ستون همگی با بیسیم پی آر سی 77 مرتبط بودند. آن ها توسط برادر غلامی در بین ستون سازماندهی شده بودند و مرکز کنترل آن داخل استیشن فرماندهی برادر غلامی بود.
جاده نسبتاً باریک و درجه سه و پر پیچ و خم بود و اطراف آن، ارتفاعات و دست اندازهای زیاد با کمترین علائم و تابلوهای راهنمایی قرار داشت. خیلی خسته بودم، بیسیم هم دست محسن بود و با بچه ها ارتباط داشت. یکبار دیگر برادر غلامی آمد و گفت مقداری سرعت را کم کن، بین ستون فاصله افتاده و کامیون ها عقب افتادند باید به ستون برسند. دوباره سرعت خود را کم کردم تا به ماشین ها به انتهای ستون برسند. معلوم بود که انتهای ستون وضعیت نامناسبی داشت.
دلم می خواست به محسن بگم بیا پشت فرمان بشین اما اون هم مثل من خسته بود. شب قبلش تا نیمه شب بیدار بودیم و بعد از نماز صبح از کله سحر تا آن زمان یکدم دویده و در تقلا و جنب و جوش برای آمادگی گردان برای جابجایی بودیم.
حرکت آهسته و نوازش نسیم خنک باد به صورت، خواب آلودم کرده بود. چندین بار به عقب برگشتم و اتوبوس پشت سرم را دیدم، فاصله ام با آن نزدیک به پنجاه متر بود. چندین بار به راننده گفته بودم که فاصله ات را با من حفظ کن که از چهل - پنجاه متر، کمتر و بیشتر نباشد.
خواب امانم نمی داد و چشم هایم با زحمت باز می شد، صدای بیسیم و مکالمات هم کمتر شده بود. سعی می کردم با صدای بلند با محسن صحبت کنم اما او هم خواب آلود بود و جوابی به صحبت های من نمی داد.
حدود بیست کیلومتر از مبداء حرکت کرده بودیم که از سه راهی امامزاده محمد و پل سِیمره هم رد شدیم.
متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاده ولی از خستگی پشت فرمان در حال حرکت خوابم برد و به قدری این خواب سنگین شد که در حال خواب دیدن بودم. توی خواب با محسن در حال جرّ و بحث بودم که یک آن از بلندی صدایم و از تکان هایی که جیپ می خورد از خواب پریدم و سریع به محسن نگاه کردم. دیدم آنطرف لوله توپ 106 که بین صورت من و محسن بود، او هم خوابیده. از صدای بلند من محسن هم از خواب بیدار شد و نگاهی به من و نگاهی به عقب ستون کرد. من چیزی به او نگفتم؛غ او هم متوجه نشد که من در خواب این داد را زدم. متوجه شدم که در جاده خاکی در حال حرکت هستم، گیج شده بودم که این جاده خاکی کجاست؟ دقت کردم و دیدم که نزدیک اسلام آباد رسیدیم و در جاده کناری که در مجاور جاده اصلی و خاکی است در حال حرکت هستم.
به عقب نگاه کردم و دیدم که راننده اتوبوس با همان فاصله پنجاه متری پشت سرم است و مابقی ستون هم پشت سر او به ترتیب در حال حرکت هستند. از ترس بدنم یخ کرد. حدود بیست سی کیلومتر را که دارای پیچ و خم بیشتری نسبت به مابقی جاده بود در حال خواب با همان سرعت رانندگی کرده بودم و محسن هم در طول این مدت مثل من خواب بود. (حدود سه الی چهار کیلومتر از انتهای جاده ملاوی به اسلام آباد که به سه راهی کرمانشاه منتهی می شد، جهت فرود اضطراری هواپیماه ها با عرض حدود پنجاه متر کاملاً مسطح و چند بانده بود. به هنگام شروع عملیات، ورودی این باند توسط خاکریز مسدود و جاده به شانه شمالی که از سطح جاده اصلی پائین تر و خاکی بود هدایت و کلیه خودروها از این جاده کنار دستی استفاده می کردند.)
وقتی که بیشتر دقت کردم متوجه شدم تمام این سی کیلومتر که نزدیک به یک ساعت طول کشیده را خوابیده بودم و حرکت جیپ در این پیچ و خم های باریک که بعضی از پیچ جاده به صد درجه هم می رسید و هدایت از جاده آسفالته به شانه خاکی که با شیب تندی انجام می شد و بیش از سیصد متر هم در این جاده در حرکت بودم که نهایتاً بخاطر پستی بلندی و دست اندازهای جاده خاکی و تکان ماشین از خواب بیدار شدم که این حرکت و هدایت ستون تماماً با عنایت خداوند متعال انجام شده بود و محسن هم متوجه نشد که در طول این مدت من خوابیده بودم.
ترس تمام وجودم را گرفته بود. بدنم سرد شده بود. خواب از سرم پریده بود. واقعاً خستگی ام در رفته بود. گه گاه به محسن نگاه می کردم. زیر لب خنده ام گرفته بود که چه اتفاقی افتاده اما جرات گفتنش را نداشتم حداقل حالا موقع گفتنش نبود.
وضعیت آسفالت و عرض جاده از اینجا به بعد مقداری بهتر و مناسب تر بود. پنجاه - شصت کیلومتر هم در این جاده حرکت کردیم تا به کرمانشاه(باختران) رسیدیم.
با هدایت برادر غلامی از جاده کمربندی باختران ستون را به جاده کامیاران - سنندج رساندیم. مسیری کاملاً نا امن که با تاریک شدن هوا هیچ وسیله نقلیه شخصی و نظامی در آن تردد نمی کرد. هرگاه به تقاطع و یا سه راهی می رسیدیم برادر غلامی خود را به سر ستون می رساند و مسیر را راهنمایی می کرد. نزدیکی های اذان صبح به کامیاران رسیدیم.
بچه ها که از ماشین ها پیاده می شدند تازه می فهمیدند این مسیر، مسیر غرب است نه جنوب .کنار مسجد جامع شهر پیاده شدیم و بچه ها از تانکرهای آبی که همراه ستون بود وضو گرفتند و نماز صبح را اقامه کردند. مسجد کوچک بود و ظرفیت این همه نمازگزار را نداشت. بچه ها هم به نوبت وارد مسجد شده و سریع نماز را می خواندند و سوار اتوبوس می شدند. با دستور حاج احمد بچه ها نماز را خواندند و حرکت کردیم. با آماده شدن و حرکت ستون، یک ماشین پاترول آبی رنگ، یک تویوتا حامل دوشکای ژاندارمری جلوتر از ماشین ما ستون را به بیرون شهر هدایت کرد.
محسن پشت فرمان نشست و من جای محسن در صندلی کنار راننده. چند کیلومتری از شهر دور شدیم که هوا کاملا روشن شد. مردم شهرها و روستاهای حاشیه جاده که ستون نظامی با این وسعت را می دیدند بسیار خوشحال شده بودند و ابراز احساسات می کردند.
نزدیکی های شهر سنندج که رسیدیم مجدداً فرماندهان ژاندارمری و پلیس راه به استقبال ما آمدند توقف چند دقیقه ای داشتیم تا تمام ستون به هم متصل شود. ستون توسط پلیس راه سنندج اسکورت شد و وارد اولین پمپ بنزین شهر شدیم. اطراف پمپ بنزین را با جیپ های 106 و تویوتاهای حامل دوشکا و نفرات مسلح تامین و حفاظت کردیم. یکایک خودروها سوخت گیری کردند و در خیابان اصلی مجدداً در صف ستون با همان آرایش قبلی قرار گرفتند. در انتها خودروهایی که حفاظت را برقرار کرده بودند هم سوخت گیری کرده و آماده حرکت شدیم.
مقصد و شهر بعدی دیواندره بود.جاده ای بسیار ناامن با پیچ و خم زیاد و کمین خور فراوان. ارتفاعات مشرف به جاده واقعاً خطرناک بودند و هر لحظه امکان حمله به ستون متصور بود اما از آنجا که تا کنون هیچ ستون نظامی با این وسعت از این منطقه عبور نکرده بود لذا ضد انقلاب از ترس به سوراخ های خود خزیده و بیرون نمی آمدند.
با بالا آمدن خورشید هوا هم کم کم گرمتر می شد. با احتیاط و بدون توقف از شهر دیواندره عبور کردیم. راننده های اتوبوس و کامیون که با سرعتی کم و مدت طولانی را رانندگی کرده بودند خسته بودند و نیاز به استراحت حداقل یکی دو ساعته داشتند. ده - دوازده کیلومتر بعد از شهر دیواندره، منطقه ای دشت مانند که فاقد ارتفاع مشرف بود را برای توقف و استراحت نیروها در نظر گرفتند. از جاده فاصله گرفتند و ستون را با فاصله دویست متر از جاده به محل مورد نظر هدایت کردند تا هم نماز ظهر و عصر خوانده شود و هم اینکه رانندگان استراحتی یکی - دو ساعته داشته باشند.
بدستور برادر غلامی و همراهان ایشان از قبیل برادر فتح الله نظری، برادر تقی محقق و... نیروها از اتوبوس پیاده شدند و با کمک آن ها تعدادی زیرانداز از کامیون ها پیاده و محلی برای نماز و استراحت آماده شد. با تدبیر برادر غلامی سریعاً حفاظت محل با گماردن نیروهای مسلح در اطراف محل تجمع برقرار شد.
تانکرهای آب که همراه ستون بودند امکان وضو گرفتن برای بچه ها را فراهم کرد. امکان توالت رفتن نبود مگر اینکه یک آفتابه آب برداری و به محل دورتری بروی. نماز ظهر و عصر بصورت جماعت و شکسته خوانده شد.
هنوز عده ای در صف وضو گرفتن بودند اما فرصت کم بود و می بایست سریع تر منطقه را ترک می کردیم. عده ای در تدارک آماده کردن ناهار بودند. نان و کنسرو لوبیا و تعدادی هم کنسرو بادمجان و یا تن ماهی ناهارشان بود. هر چند نفر حلقه ای درست کرده و مشغول بودند. بروبچه ها در این کارا خیلی وارد بودند. یک چفیه روی زمین پهن می کردند، نان را داخل آن می گذاشتند و این چفیه می شد سفره ناهار و با سرنیزه و دربازکن هایی که معمولاً بچه های قدیمی تر همراهشان داشتند، کنسروها را باز می کردند. اگر قاشق نبود با تا کردن نان به عنوان قاشق از آن استفاده می کردند. نیروهای انتظامات هم که در فاصله دورتری تامین نیروها را به عهده داشتند، یکی در میان در حال خوردن ناهار بودند.
چندتا تویوتا که تیربار عقب آن کار گذاشته بودند، کنار جاده و به صورت آماده مراقبت و محافظت از نیروها را به عهده داشتند. در مجموع غذا خوردن در جبهه خیلی کار سخت و دردسرسازی نبود. نیروها بدون دنگ و فنگ سریع خودشان را سیر می کردند. به دنبال خورشت و سالاد و سس و این حرف ها که معمولا در شهرها در سفره مهیا می کنند، نبودند؛ مخصوصاً در این موقعیت ها که شرایط عملیاتی داشت.
به محض ورود ستون به شهر، مردم و مسئولین با ابراز احساسات و قربانی کردن گوسفند و گوساله و تجمع در حاشیه خیابان ها و میادین از نیروهای رزمنده استقبال کردند و ابراز احساسات مردم کاملاً عمیق و بانشاط بود.
نزدیکی غروب به یکی از شهرهای بین راه رسیدیم( اسم شهر یادم نیست) ستون را بر اساس نوع خودروها و گردان ها تقسیم بندی کرده بودند. از بس خسته بودیم به دنبال یک جای آرام بودیم تا استراحت کنیم. بروبچه های ادوات که داخل دو- سه دستگاه اتوبوس بودند به یکی از مدارس منتقل کرده بودند و خود بچه ها داخل کلاس ها را پتو پهن کرده و به استراحت پرداخته بودند.
نیروهای گردان پدافند گردان مهندسی و ادوات در یک مدرسه اسکان داده شده بودند. برادر سید مهدی اجاقی و برادر بهشتی که باهم با یک تویوتا بودند، بروبچه های واحد 106 با جیپ هاشون، دو تا وانت تویوتای خودمان و بروبچه های دیدبانی همه در یک جا جمع بودیم. هر بیست نفر داخل یک کلاس قرار گرفتیم. میز و صندلی ها از قبل به بیرون انتقال داده شده و کلاس ها را تمیز کرده و با پتوهایی که خود نیروها داشتند اتاق ها را مرتب کرده بودند.
بعد از اطمینان از جابجایی نیروهای ادوات و سرکشی از آن ها، با مهدی اجاقی یک گشتی به سایر مدارس و مکان هایی که نیروها اسکان داده شده بودند زدیم. برادر غلامی و بروبچه های فرماندهی هم درحال سرکشی از محل اسکان نیوها بودند و در مجموع احساس رضایت داشتند.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند دقیقه ای در صف توالت ایستادم تا نوبتم شد. هوا سرد بود. وضو گرفتم ونماز صبح رو تو اتاق به اتفاق همان چند نفری که بودیم به جماعت خوندیم. امروز خیلی سرحال و قبراق بودم و خستگی کاملاً از بدنم رفته بود. بهشتی آماده شد تا صبحانه ای برایمان درست کند. خدا بیامرزدش خیلی زحمت کش و دلسوز بود. واقعاً مراقب من و خندانی بود و همه جوره به ما می رسید.
از کوهدشت که حرکت کردیم اصرار کرد که سوار تویوتا بشود که قبول نکردم. وقتی که دید قصد داریم به اتفاق خندانی با جیپ حرکت کنیم چند تا پتو آورد و روی صندلی جیپ که خیلی خشک و خشن بود قرار داد. هم زیرمون و هم پشتمون نرم تر شد. دو تخته پتو هم کنارمان گذاشت که اگر شب هوا سرد شد روی پایمان بکشیم. اورکت هایی که در آن موقع سال به ما داده بودند و همه با تمسخر به این قضیه نگاه می کردند اینجا بکار آمد.
با بالا آمدن خورشید و مرتب کردن ستون و تاکیدات مجدد بر حفظ خونسردی و رعایت نکات ایمنی و ترتیب خودروهای داخل ستون و تنظیم آرایش ستون، به سمت مقصد که شهرستان نقده بود حرکت کردیم.
حدود ظهر بود که به دوراهی میاندوآب و پاسگاه پلیس راه رسیدیم. در حاشیه جاده و در سر سه راهی استیشنی را دیدم که برادر رستگار فرمانده تیپ، برادر علی موحد فرمانده اسبق تیپ، برادر حسین خالقی، برادر کوچک محسنی که فرمانده سپاه میاندوآب بود از خودرو پیاده و کنار ماشین منتظر رسیدن ستون بودند. برنامه ریزی کرده بودند که ناهار را داخل پادگان سپاه بخوریم. ستون برای رسیدن همه خودروها، توقف کوتاهی داشت. در همین لحظه یکی از بچه های بسیجی برای قضای حاجت به کنار سیم خاردارهای پادگان که پوشش گیاهی داشت رفت که یکباره روی مین رفت و صدای انفجاری شنیده شد. به ناچار و بنا به دستور برادر غلامی ستون حرکت کرد تا نزدیکی های عصر به شهرستان نقده رسیدیم و برادر محمد حیدری و همکارانشان در مدارس شهر مکان هایی برای استقرار ستون پیش بینی کرده بودند تا بعد از استقرار به صورت گردانی و بنا به تدبیر عملیاتی عازم پیرانشهر که در فاصله حدود بیست کیلومتری قرار داشت، اعزام شوند.
این ستونکشی که بیش از ششصد کیلومتر در منطقه ناامن و با حضور ضدانقلاب با بیش از یکصد خودروی سبک و سنگین و در شرایطی سخت صورت گرفت، در طول دوران دفاع مقدس بی نظیر و عملیاتی تحسین برانگیز با فرماندهی سردار شهید حاج احمد غلامی بود که با موفقیت و در کمترین زمان ممکن انجام شد.