کد خبر 652595
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۷

نگاه پدر از روی صورت محسن لغزید و به روی دست رنگ آلود او حک شد. دریافت که محسن تا این موقع شب بر روی در و دیوار شعار می‌نوشته است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در خاطره ای درباره شهید سید محسن صغیرا آمده است:

مادر چشم به در دوخته و خیره مانده بود. عقربه‌های ساعت خبر از گذشت زمان می‌دادند. پدر نیز دلواپس و نگران بود. اما نگرانیش را در پشت چین و چروک چهر‌ه‌اش پنهان می‌کرد. «خیلی دیر کرده. من می‌ترسم بلایی سرش آمده باشد. نکنه ماموران گرفته باشندش».
- «دلواپس نباش، بالاخره می‌یاد. حتماً با دوستانش جایی رفته.»
- «فکر نکرده حکومت نظامیه؟!»
 
لحظه‌ها، پاورچین می‌گذشت. بالاخره صدای در شنیده شد و محسن وارد شد.
- «کجا بودی تا این وقت شب؟ جون به لب شدم مادر!!»
- «آخه پسر جان! چرا وقتی می‌خواهی جایی بری به مادرت اطلاع نمی‌دهی.»
نگاه پدر از روی صورت محسن لغزید و به روی دست رنگ آلود او حک شد. دریافت که محسن تا این موقع شب بر روی در و دیوار شعار می‌نوشته است.

سرداران سپیده، ص 139