زهره رشیدیان یکی از آن نوعروسانی بود که آرزوهای بسیاری برای زندگی مشترک خود با امیرحسین سلیمانی داشت؛ اما روزگار جنگ و دفاع از وطن، در همان روزهای نخست زندگی بین زهره و امیرحسین جدایی انداخت. اما دل امیرحسین تا روزی که خرمشهر آزاد شود، آرام نمیگرفت. او که داماد سه روزه بود مرخصیاش را لغو کرد، تا جزو نخستین افرادی باشد که وارد خونین شهر میشود.
در ادامه ماحصل گفت وگو با مجید سلیمانی برادر شهید، و زهره رشیدیان همسر شهید "امیر حسین سلیمانی" را می خوانید.
** حقوقی از سپاه دریافت نمیکرد
برادر شهید: قبل از آغاز جنگ تحمیلی، پدرم در بازار تهران مشغول به کار بود. وضع مالی خوبی داشتیم. اقوام مادریام در خرمشهر زندگی می کردند؛ به همین جهت ما هم به آنجا رفتیم. در خرمشهر سوپرمارکت مجهزی تاسیس کردیم.
برادرم در آن درگیریها توسط مخالفین شناسایی شده بود. آنها هم روزی به خانه ما هجوم آوردند. مجبور شدیم از درب پشتی خانه فرار کنیم و برای مدتی به تهران بیاییم.
با شروع جنگ تحمیلی و اشغال خرمشهر، تمام داراییهایمان را از دست دادیم و بهعنوان یک جنگزده به تهران برگشتیم. حتی شناسنامه نداشتیم. در آن زمان من 17 ساله و محصل بودم. پدرم دیگر توان کار کردن نداشت و امیر هم بهعنوان فرزند ارشد خانواده در جبهه بود؛ به همین دلیل من وارد بازار کار شدم.
** جزو نخستین محافظین نهاد ریاست جمهوری بود
برادر شهید: با آغاز غائله کردستان، برادرم برای مقابله با کومله و دموکراتها به کردستان رفت. در آنجا هم زخمی شد. با شروع جنگ تحمیلی در سرپل ذهاب و بانه دیدبانی میکرد. از ابتدای تشکیل گردان 9 نیز به عضویت سپاه درآمد و جزو نخستین افرادی بود که از نهاد ریاست جمهوری حفاظت میکردند.
روزی به مادرم گفت که قصد ازدواج دارد. در آن مدت هیچ حقوقی از سپاه نگرفته بود. البته بعد از شهادتش متوجه شدیم که در آن مدت در شرکت ملی گاز بهعنوان بازرس انبار فعالیت داشت؛ ولی از آنجا هم حقوقی دریافت نمیکرد. مادرم از او خواسته بود هر وقت سه ماه حقوق دریافت و پسانداز کرد، برای او به خواستگاری میرود.
** نحوه آشنایی
همسر شهید: مدرک دیپلم را که گرفتم آخرهای بهمن بود در نهضت سوادآموزی، فی سبیلالله شروع به کار کردم. یک روز برای آزمون به مدرسه مطهری رفتم و با دوستم افسانه ساعتچی ملاقات کردم. افسانه از من خواست تا به دیدار یکی از دوستان خانوادگیشان که جنگزده هستند، برویم. وقتی به منزلشان رفتیم مادر خانواده خانه نبود و ما برگشتیم. در طول مسیر، افسانه از این خانواده و پسر ارشدشان که در جبهه بود، تعریف کرد.
چند روز بعد دوستم تماس گرفت و گفت که پسر ارشد آن خانواده قصد ازدواج دارد و من شما را معرفی کردم. روز بعد در دفتر نهضت سواد آموزی یوسفآباد بودم که پسری با لباس سپاه وارد اتاق شد و برای پدرش کتاب میخواست. گفتم "برادر ما اینجا کتابی نداریم." و راهنمایی کردم که از کجا میتواند کتاب را تهیه کند. احساس می کردم زیرچشمی من را نگاه میکند؛ ولی عکسالعملی نشان ندادم و رفت. دو روز بعد با منزل ما تماس گرفتند و قرار خواستگاری گذاشتند.
در هوای سرد زمستان، امیر به همراه خانوادهاش به خواستگاری آمدند. متوجه شدم آن برادر سپاهی که به نهضت سوادآموزی آمد، امیر بود. پس از صحبتهای اولیه، مهرش به دلم نشست و جواب مثبت دادم. فردای آن روز برای 15 روز به جبهه برگشت.
** با لباس سپاه خطبه عقد را جاری کردیم/ انگشتر عقیق تنها خرید عروسیمان بود
پس از بازگشت از جبهه، به خرید عروسی رفتیم. مادر همسرم میگفت "من نتوانستم امیر را از رفتن به جبهه منصرف کنم. تو نگذار که برود." ولی ما به توافق رسیده بودیم که من مانع رفتنش نشوم و او هم قول داده بود که سالم برگردد.
برای ازدواج با امیر، برخلاف خواستگاریهای دیگر به هیچ وجه سختگیری نکردیم. خرید عروسی مختصری داشتیم؛ یک حلقه، لباس و کفش برای من و یک انگشتر عقیق برای امیر خریدیم. امیر آنجا قول داد که هرگز آن انگشتر را از خود دور نکند.
مادر همسرم بسیار اصرار داشت که خرید مفصل و خوبی داشته باشیم؛ ولی من و امیر میخواستیم زندگی مشترک سادهای را آغاز کنیم.
خطبه عقدمان را امام جماعت مسجد محل جاری کرد. امیر با لباس سپاه آمده بود. پدرهمسرم هم یک آینه و شمعدان برایمان خرید و به مسجد آورد. مراسم عقدی ساده ولی شیرین و خاطرهانگیز داشتم. یک ساعت بعد از عقد هم همسرم خداحافظی کرد و برای ماموریتی به جبهه رفت.
قرار بود برای ایام عید برگردد؛ اما تماس گرفت و تلفنی عید را تبریک گفت. من پشت تلفن گریه میکردم. عید من با پدر و مادرهمسرم بدون امیر برای تبریک عید به منزل اقوام می رفتیم. اواخر فرودین ماه امیر برگشت.
اول اردیبهشت ماه مادر همسرم ما را به صرف شام دعوت کرد. فردای آن روز به مدت 10 روز راهی مشهد مقدس شدیم. روز دوم از مسافرت بودیم که برای جویا شدن حال اقوام به تهران تماس گرفت. پدرش به او خبر داد که گردان قصد شرکت در عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر را دارد.
امیر معتقد بود "زمانی که عراقیها خرمشهر را اشغال کردند، در جریانهای تن به تن جزو آخرین نفرهای بود که خرمشهر را ترک کرد. به همین جهت حالا که عملیاتی صورت خواهد گرفت تا خرمشهر آزاد شود، باید جزو اولین نفراتی باشد که وارد خرمشهر میشود." از این رو از من خواست تا به تهران برگردیم و قول داد که بعد از عملیات مجددا برمیگردیم. به همین جهت مرخصیاش را لغو کرد. شب را در خانه ما ماند. صبح غسل شهادت کرد و رفت.
گفتم حرف از شهادت نزن. چون قول داده بودم، مانع رفتنش نشدم؛ ولی گفتم قول بده که سالم برمیگردی. میگفت من قسم خوردم که من از دین و خانهام دفاع کنم. قول میدهم 20 روز دیگر برگردم. البته هر بار که از حجله شهیدی را میدیدیم میگفتم از سمت دیگری برویم و امیر میگفت "باید خودت را برای همچین روزی آماده کنی." من نمیخواستم به نبود امیر فکر کنم.
** پیکر شهید پیچک را سالم برگرداند
همسر شهید: برادرم آن مقطع از بسیج مسجد برای این عملیات اعزام شد. شب عملیات امیر و برادرم همدیگر را میبینند. امیر به او میگوید "من در این عملیات شهید میشوم. هوای خواهرت را داشته باش." برادرم در پاسخ گفت "تو تعهد خواهرم را داری. من به جای تو میروم." ولی امیر قبول نمیکند و میگوید "زهره خدا را دارد." محمد در این عملیات مجروح و به تبریز اعزام میشود.
قرار بود از طرف نهضت سوادآموزی خانمها را به جمکران ببریم. در ابتدا به بهشت زهرا رفتیم. شهدای مرحله اول و دوم عملیات را تشییع میکردند. ناگهان صدای امیر را از پشت بلندگو شنیدم. ولی هیچکس جز خودم آن صدا را نمیشنید.
در جمکران اعلام کردند که امشب مرحله سوم عملیات است و برای سلامتی رزمندگان دعا کنید. چشمانم را که بستم امیر و برادرم را در بیابانی دیدم. محمد دستم را گرفت؛ ولی امیر از من فاصله گرفت. هول از خواب بیدار شدم.
از جمکران مستقیما به منزل پدری همسرم رفتم. در خانه بوی بدی میآمد. در گذشته برخی اعتقاداتی داشتند که جنبه خرافات داشت؛ ولی برای کسی که چشم انتظار بود حتی اگر واقعیت هم نداشت، باعث دلگرمی بود. مادر همسرم در حمام خانه سرکه را میجوشاند تا امیر دلش شور بزند و برگردد. با اینکه به این خرافات اعتقاد نداشتم، ولی دلم میخواست که واقعیت داشته باشد.
نگران امیر بودم و نمی دانستم با چه کسی تماس بگیرم. فردای آن روز؛ مادر شهید غلامعلی پیچک با خانم دیگری به منزل مان آمد.
برادر شهید: امیر با شهید پیچک رابطه بسیار صمیمی داشتند. به خاطر دارم که چقدر از ازدواج غلامعلی خوشحال بود و در مراسم ازدواجش شرکت کرد. زمانی که پیچک شهید شد، امیر باور نمیکرد که پیکرش از بین رفته باشد. به همین جهت به کوههای بازیدراز رفت و پیکر غلامعلی را سالم برگرداند.
همسر شهید: من نمیدانستم وقتی یک رزمنده شهید میشود مادر شهید دیگری به منزلشان میآید و اطلاع میدهد؛ ولی مادرهمسرم با دیدن مادر شهید پیچک متوجه ماجرا شد و گریه کرد. هر بار که چشمش به من میافتاد میگفت "جواب این دختر رو چی بدم؟" هر چه سوال میکردم چه اتفاقی افتاده؟! هیچکس جوابم را نمیداد.
امیر یک لباس صورتی داشت که هنگام رفتن بر تن کرد. در همین حین صدای زنگ خانه به صدا درآمد. من از پنجره بیرون را نگاه کردم. مردی با لباس صورتی کنار پدرهمسرم ایستاده بود. فکر کردم امیر برگشته، بلند گفتم مامان امیر اومد.
چهار طبقه را با عجله به پایین رفتم. با دیدن گریه پدر همسرم، متوجه شدم اتفاق بد زندگیام رخ داده است و از حال رفتم. تا شب خانه مملو شد از میهمانهای که برای همدردی میآمدند. تا مدتها بعد از شهادت امیر حال روحی خوبی نداشتم. به خاطر ندارم چه کارهایی میکردم؛ ولی خانواده میگفتند که حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفتم.
مدام میگفتم "دروغه که میگن امیر شهید شده"؛ درست 20 روز از رفتن امیر گذشته بود. او قول داده بود که خودش برگردد؛ نه اینکه خبر شهادتش.
حدود 15 الی 16 روز بعد از شهادتش، پیکرش را به عقب برگرداندند. زمانی که برای تشییع رفتیم دیوانه وار بر سر پاسدارها فریاد میزدم و میگفتم شما لباس و اسلحه امیر را برداشتید. سعی میکردم درب تابوت را باز کنم تا صورتش را ببینم؛ ولی اجازه ندادند.
** همسرم به قولش وفا کرد/ زندگی مشترک سه روزه
همسر شهید: امیر را با همان لباسهایی که بر تن داشت به خاک سپردند. ساعت و انگشتر امیر بر دستش بود. ساعت را برای یادگاری به برادرش دادند. هر کاری کردند تا انگشتر را از دستش خارج کنند، نشد. همسرم به قولی که داده بود وفا کرد و انگشتر را حتی بعد از شهادت از خود دور نکرد. زندگی مشترک ما سه روز طول کشید.
** دعوت به ریاست جمهوری
همسر شهید: چند روز بعد از شهادت همسرم به دلیل این که جزو محافظین ریاست جمهوری بود، ما را برای دیدار با امام خامنهای دعوت کردند. عکسهای شهدا را قاب کرده بودند. ایشان فرمودند "من نمیتوانم به این عکسها نگاه کنم؛ زیرا بعضی از این شهدا داماد چند روزه بودند و همسرانشان در جمع حضور دارند."
وقتی از ریاست جمهوری خارج شدیم، مردم برای آزادی خرمشهر شادی میکردند و من بی اختیار امیر حسین را صدا میزدم.
** آخرین خواسته شهید
همسر شهید: امیر در میان صحبتهایش از من خواسته بود که اگر شهید شد به جای لباس مشکی، سفید بپوشم. بعد از شهادت امیر وقتی لباس مشکی میدیدیم، گریه میکردم. در تمام مدتی که عزادار بودم کت و دامن سفید میپوشیدم.
در تمام دورانی که حال روحی خوشی نداشتم، خانواده همسرم بسیار با من همدردی کردند.
برادر شهید: اکثر همسران رزمندگان بعد از شهادت، ارتباطشان با خانواده همسر قطع یا کم می شد؛ ولی همسر امیر هرگز از ما دوری نکرد و همچنان با خانواده در ارتباط است.
** حقوقش را بعد از شهادتش پرداخت کردند
برادر شهید: یک دفترچه پیدا کردیم که امیر بدهیهایش را در آن نوشته بود. به دنبال افراد میگشتیم که بدهیها را پرداخت کنیم. یکی از این طلبکاران محمد ابراهیم شفیعی رئیس منطقه گاز بود. زمانی که برای پرداخت بدهی رفتیم. ایشان خندید و گفت امیر در اینجا کار میکرد و در آخر ماه دفاتر حقوقی را امضا نمیکرد. به حسابدار گفت تا مزد امیر را پرداخت کنند.
** تنها خواسته همسر شهید
همسر شهید: خیلی دنبال وصیتنامه و کولهپشتی امیر گشتیم. اما هیچ اثری از دستنوشته، وصیت یا کوله پشتی امیر پیدا نکردیم. پیدا شدن وسایلش یکی از آرزوهای ما است. همچنین عکسی از زمان تشییع و پیکر امیر نداریم. یک فیلم سال 62 در صدا و سیما پخش شد که در آن امیر را دیدم؛ ولی نتوانستم آن را از سازمان بگیرم.
پس از گذشت 34 سال از شهادت امیر هر سال که بهار میآید به یاد از دست دادنش حال خوشی ندارم.
** با دیدن همسران شهدای مدافع حرم به یاد گذشته افتاد
چند روز پیش که همسر دو شهید مدافع حرم میهمان برنامه تلویزیونی خندوانه بودند، به یاد آن روزهای خودم افتادم. روزهای دلتنگی که ما گذراندیم حالا همسران مدافع حرم میگذرانند.