تا اینکه در تاریخ ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۲ در عملیات «خیبر» در طلائیه با اصابت ترکش به تمام بدنش در حالی که فقط ۱۵ بهار از عمرش گذشته بود به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید برای سه روز در همان منطقه ماند تا اینکه بعد از آن با تلاش رزمندگان دوباره آن منطقه عملیاتی پس گرفته شد و پیکرش در گلزار شهدای شیراز در کنار شهیدان به خاک سپرده شد.
مادر این شهید روایت میکند: «بعد از مدتها از جبهه برگشت. یکی از پاهایش را روی زمین میکشید. گفتم: «چی شده؟» جواب داد: «هیچی مادر، نگران نباش. پشه لگد زده فرار کرده!» بردمش داخل و نشست. با اصرار گفتم: «مادر پات چی شده؟» گفت: «مجروح شدم. چند روزی اصفهان بودم. چند روزی هم شیراز. دکتر گفته استراحت مطلق!»
تازه بعد از ترخیص از بیمارستان فهمیدیم مجروح شده است. این مجروحیت مدتی خانهنشیناش کرد و کارش حفظ حدیث شده بود. پاییز سال ۶۲ بود که از جا بلند شد تا جبهه برگردد. پرسیدیم: «کی میای؟» گفت: «انشاءالله برای سالگرد محمد حسن!» گفتم: «چقدر دیر. هنوز که چهارماه مانده!» جواب داد: «مادر تو چهار تا پسر داری، دو تاش را بده در راه خدا، محمدجواد و محمدحسین هم باشه برای خودت!» گفتم: «پاشو پسر. از این حرفها نزن. انشاءالله که سالم برمیگردی.» خداحافظی کرد و رفت.
نوروز سال ۶۳ بود. برای سالگرد محمدحسن آماده میشدیم. تعدادی از اقوام برای مراسم مهمان خانه ما بودند. نماز صبح را خواندم. دیدم محمدجواد با صدای بلند قرآن میخواند. صورتش برافروخته بود. گفتم: «مادر آرامتر. مهمانها خواب هستند.» گفت: «من میروم آش و نان بگیرم. همه را بیدار کنید تا بیایم.» وقتی آمد همسرم را برد توی حیاط چیزی به او گفت. همسرم آمد، قاب محمدمحسن را برداشت و برد گذاشت کنار قاب محمد حسن و گفت: «محسن هم به حسن پیوست!»
دلم ریخت. به قرآنی که دستم بود خیره شدم. گفتم: «محسنم فدای علی اکبر حسین.»