-«میدونی وقتی چشمت به گنبد و بارگاه آقا بیفته، میتونی همه آرزوهات رو به امام رضا(ع) بگی؟»
بعد از لحظهای سکوت ادامه داد:
-«حالا آرزوی تو چیه؟»
بی هیچ فکری جواب دادم:
-«آرزو دارم شما همیشه صحيح و سالم باشی.»
گفت:
-«خب، دیگه چه آرزویی داری؟»
باز هم جواب دادم:
-«در کنار همسرم، بچههای با ایمانی تربیت کنیم.»
محمد به گلدستهها چشم دوخته بود، روشنایی گلدستهها در لرزش نگاهش درخشید؛ گفت:
-«حالا هم یه آرزو برای من داشته باش؛ آرزویی که هر دو یقین داشته باشیم برآورده میشه.»
گفتم: «حتماً؟»
صدایش بلندتر از هر صدایی در گوشم طنین افکند. لرزش خفیفی وجودم را فرا گرفت و دیگر نتوانستم آرزویش را بر زبان بیاورم.
محمد گفت:
-«آرزو کن خداوند شهادت را نصيبم کند.»
خاطرهای از شهید محمد صف آرايي
راوي: الهه شادکام، همسر شهيد
نویسنده: مریم عرفانیان