وقتی برای گفت‌وگو با مادر شهید محمدعلی حسینی قیداری به منزل‌شان در جنوب‌غرب تهران رفتیم، هدف‌مان این بود که هرچه امکان دارد از زندگی او بیشتر بدانیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی برای گفت‌وگو با مادر شهید محمد‌علی حسینی قیداری به منزل‌شان در جنوب‌غرب تهران رفتیم، هدف‌مان این بود که هرچه امکان دارد از زندگی او بیشتر بدانیم. اما ذهن این مادر 75 ساله یاری نمی‌کرد تا جزئیات زیادی را به خاطر آورد. در تردید بودیم چه داشته‌ای از یک شهید پیش روی خواننده قرار بدهیم که با روایت عجیب این مادر شهید در خصوص رؤیای صادقه دو فرزندش رو‌به‌رو شدیم. رؤیایی که عیناً به حقیقت می‌پیوندد و در زندگی هر دو برادر تعبیر می‌شود. روایت‌های فاطمه صبوری مادر شهید سید‌محمدعلی حسینی قیداری را پیش رو دارید.
 رهایی از گمنامی
اصالتاً اهل شمال هستم و دقیق یادم نیست چه تاریخی با مرحوم اسدالله حسینی قیداری که اصالتی زنجانی داشت، ازدواج کردم. ما از زمان ازدواج در تهران بودیم و در همین محله خزانه فلاح زندگی می‌کردیم. من و همسرم از قومیت‌های متفاوتی بودیم، اما زندگی خوبی را در کنار هم سپری می‌کردیم. خدا به ما دو پسر و دو دختر داد که در یک مقطع سه ساله فکر می‌کردم هر دو پسرم به شهادت رسیده‌اند و من مادر دو شهید هستم اما مقدر بود یکی از فرزندان چند سال بعد از اسارت و مفقودی رهایی یابد و چشم و دیده ما را روشن کند.
 رؤیای صادقه
شهید محمدعلی حسینی قیداری پسر بزرگ خانواده‌مان بود. عاشق خدا بود و نمی‌دانم این عشق از کجا در دلش جوانه زد که شب‌ها در نمازهای شبش داغی عشق خود را درمان می‌کرد. من و همسرم بچه‌های‌مان را با نان حلال بزرگ کردیم، کم بود اما برکت داشت. برکتش وقتی مشخص شد که زمان جنگ هر دو پسرم بارها به جبهه رفتند.
در یک مقطعی هر دوی آنها همزمان در جبهه بودند و با هم در عملیات کربلای یک و آزادسازی مهران شرکت کردند. عجیب است که هر دو پسرم در یک شب یک خواب را عیناً می‌بینند. خواب‌شان این بود که پسر کوچکم از ناحیه پا مجروح و ناپدید می‌شود. پسر بزرگم محمد‌علی هم به شهادت می‌رسد. روز بعد که هر دو خواب یکسان‌شان را برای هم تعریف می‌کنند، تصمیم می‌گیرند برای اینکه از مفقودی پسرم کوچکم جلوگیری کنند، لباس‌های‌شان را با هم عوض کنند.
محمدعلی در جریان عملیات کربلای یک طبق خوابی که دیده بود ترکش خمپاره به سرش اصابت می‌کند و به تاریخ پنجم تیرماه 1365 شهید می‌شود اما پسر کوچکم می‌ماند و ماجرای این خواب را برای‌مان تعریف می‌کند.
 تحقق یک رؤیا
بعد از شهادت محمدعلی، برادر کوچک‌ترش باز به جبهه رفت تا اینکه او نیز سال 66 مفقود شد. طبق تعاریفی که ما از خواب این دو برادر شنیده بودیم، تا اینجای کار موضوع مفقودی پسرکوچک‌مان هم محقق شده بود الا اینکه ما فکر می‌کردیم دومین فرزندمان را نیز از دست داده‌ایم و او هم به شهادت رسید‌ه است. ما برای پسر کوچک‌مان مراسم گرفتیم و حتی روی یک قبر خالی برایش سنگ گذاشتیم. تا مدت سه سال فکر می‌کردم مادر دو شهید هستم و هر دو پسرم را از دست داده‌ام، تا اینکه سال 69 اسرا آزاد شدند و در کمال تعجب دیدیم نام پسر کوچک‌مان در میان اسرای آزاد شده است.
 پسری باغیرت
محمدعلی پسر شهیدم خیلی باغیرت و شجاع بود. دوست نداشت حتی نامحرم صدای خواهرانش را بشنود. از همان کودکی به اسراف خیلی حساس بود، جبهه که رفت این خصوصیتش تقویت شد. وقتی می‌دید خرده نان‌ها را دور می‌ریزیم، ناراحت می‌شد و می‌گفت ما در جبهه نان خشک‌ها را آب می‌زنیم و با ولع می‌خوریم، آن وقت شما اسراف می‌کنید و برکت خدا را دور می‌ریزید.
من خاطرات زیبایی از نماز شب‌هایی دارم که محمد‌علی با خلوص نیت می‌خواند. او از کودکی قواعد شرعی را رعایت می‌کرد و از ما که پدر و مادرش بودیم در خصوص رعایت نماز و روضه و واجبات و مستحبات جلوتر بود. فرزندم در پنجم تیرماه 1365 به چیزی که لیاقتش را داشت، رسید. او اهل این دنیا نبود و نباید با مرگی جز شهادت از این دنیا می‌رفت. پس از شهادت پیکر او را در قطعه 53 بهشت زهرا(س) دفن کردیم.
 فرازی از وصیتنامه شهید
ای برادر عزیزم هرگز اسلحه‌ام را به روی زمین نگذار و بعد از شهادتم راهم را ادامه بده. ‌ای خواهران عزیزم همیشه با عفت و پاکدامنی و چادرتان مشت محکمی به دهان دشمن بزنید. ‌ای پدر و مادر بزرگورم برایم سوگواری نکنید، باشد که با امام حسین(ع) و اهل بیتش محشور شوید. به مستمندان کمک کنید...

منبع: روزنامه جوان /   فریده موسوی