گروه جهاد و مقاومت مشرق - مادر میگوید هر سال تولد پسرش برایش کیک درست میکند و در سالروز شهادتش بین همسایهها حلوا پخش میکند و بر سر مزارش میرود. هنوز داغ شهید «کامبیز نوچیان» برای خانواده تازه است؛ پسری که خلاف ماه تولدش خرمالو دوست نداشت و مادر میگوید هرگاه به نیت پسرش درختی میکارد، اگر خرمالو باشد، خشک میشود. او اینگونه با پسرش حرف میزند. پسری که مایه افتخار است و داغ همیشه بر دلشان. پسری که کلام امامش برایش ختم کلامها بود و هیچ چیز او را از هدفش منحرف نمیکرد. دانشجوی مهندسی مکانیک از دانشگاه علم و صنعت که در مسیر اعتقاداتش قدم برمیداشت. به خانه شهید کامبیز نوچیان میرویم تا قدردان رشادت آن عزیزان باشیم.
بهعنوان امدادگر عازم شد
3 فرزند داشتند. بعد از شهادت دومین فرزندشان چنگیز و شیلا برایشان ماندند. کامبیز پسر دومشان 21 ساله بود که به جبهه رفت. آن زمان پدرش در جزیره لاوان، برای بازسازی و راهاندازی سکوهای نفتی، به مأموریت رفته بود و مادر تازه یک کلیهاش را از دست داده بود. اما کامبیز که دانشجوی مهندسی مکانیک در دانشگاه علم و صنعت بود، اصرار داشت به جبهه برود. پدر میگوید: «شرایطی نبود که بخواهیم اجازه دهیم کامبیز هم به جبهه برود. پسر بزرگم سرباز بود، من نزدیک خانواده نبودم و همسرم بیمار بود و تازه جراحی شده بود. اما او از آنجایی که خون آبادانیاش جوشیده بود، اصرار داشت برود. او در مسجد سلیمان به دنیا آمده بود و همیشه میگفت قدر خاک و وطن را ما جنوبیها بهتر و بیشتر از خیلیها میدانیم. اگر من نروم، از چه کسی انتظار باید داشت از این خاک دفاع کند؟ میخواستم نرود تا حداقل برادرش برگردد. اما او از دانشجویان پیرو خط امام(ره) بود و حرف هیچکس را جز امام(ره) قبول نداشت. این بود که بهعنوان امدادگر از طریق هلالاحمر راهی جبهه شد.» شهید نوچیان یک سال و چند ماه در جبهه حضور داشت.
روایت یک قول مردانه
پدر با مرور خاطرهای از پسر شهید تعریف میکند یکبار که برای مأموریت باید مدتی از خانواده دور میمانده، اجازه نمیدهد که کامبیز به جبهه برود: «من برای 14 روز به مأموریت میرفتم و پسر بزرگم چنگیز سرباز بود و همسرم بعد از جراحی و از دست دادن یکی از کلیههایش، نیاز به مراقبت داشت. از کامبیز خواستم خانه بماند تا از سفر برگردم و پس از آن به جبهه برود. از من قول مردانه گرفت که وقتی برگشتم برود.» این خاطرات را برای نخستین بار است که تعریف میکند و بغض نمیگذارد روایتش را تمام کند. به خودش که مسلط میشود ادامه میدهد: «پسر بزرگم برگشته بود و من به مرخصی آمده بودم و چند روز ماندم و وقتی خواستم دوباره به لاوان برگردم در راه فرودگاه گفت که قول مردانه دادی که هر وقت برادرم برگشت، من بروم. حالا باید بروم. گفتم مادرت را راضی کن، اگر رضایت داد برو. گفت: مادرم رضایت نمیدهد، اما تو به من قول دادی. گفت: این دستانم را میبینی، بهترین دوستانم را روی همین دستانم به آمبولانس رساندم و نجات دادم. من دوستانم را از دست دادهام. گفتم: برو خدا پشت و پناهت... مراقب خودت باش. گفت: این راه را انتخاب کردهام، هیچکس نمیتواند جلویم را بگیرد. تا دشمن در خاکم هست از آن دفاع میکنم.» میگفت دوستانش را نجات میدهد: «اگر بمانم در تهران، خفه میشوم. چرا وقتی دوستانم شهید میشوند، شما مانع رفتن من میشوید؟ اینها را گفت و با همان قولی که به هم داده بودیم رفت.»
رفت دوستانش را نجات دهد
همرزمانش برای خانواده تعریف کردهاند که در درگیری با عراقیها در بستان، آتش باران شدیدی بود و کسی حاضر نمیشد برود و بدنهای زخمی و بیجان رزمندگان را برگرداند. همان زمان بوده که کامبیز سوار آمبولانس میشود و هنوز دومین خاکریز را رد نکرده، به وسیله خمپاره 120، شهید میشود: «تا صبح در خانه قدم میزدم. خبر شهادتش آمده بود و جرئت نداشتم به مادرش بگویم. صبح که شد، اقوام به خانه ما آمدند و به همسرم گفتند.» حرفهای پدر که به اینجا میرسد مادر تعریف میکند: «وقتی فهمیدم دنیا برایم تغییر کرد.
زنانی از اقوام سفارش میکردند گریه نکنم که دشمن شاد شود. گریه نکردم و شهادت پسرم آغازی بر بیماریهایی بود که هر روز رفته رفته بدنم را ضعیف و ضعیفتر کرد. پسری که هیچگاه برایمان دردسری درست نکرده بود و در اوج بالندگی او را از دست داده بودیم.» یاد درس خواندنهایش میافتد که دیپلم را هنوز نگرفته بود که در کنکور شرکت کرد. همان سال دانشگاه علم و صنعت قبول شد: «اصلاً متوجه نشدیم کی امتحان داد و قبول شد. بچه بیآزاری بود. جز ساک لباسهایش هیچ چیز از او بازنگشت. دوربینی داشت که با خود به جبهه برده بود و عکس میانداخت. گویا در چالهای افتاده و از بین رفته بود. ساعت و همه چیزهای دیگرش هم از بین رفته بود. تنها ساک لباسش را برایمان آوردند.»
نوچیان تعریف میکند که پسر خواهرش هم که بعدها به شهادت میرسد، در آن عملیات همراه پسرش در یک گردان بودهاند: «پسر خواهرم با پسرم در یک عملیات شرکت میکنند، اما او در شب شهادت پسرم، با تعدادی دیگر از رزمندگان در جوی قیری که عراق بهعنوان تله کار گذاشته بود، افتادهاند و 3 روز در همان وضعیت مانده بودند تا نجات پیدا کردند.» اما خیلیها همان دوره هم به جبهه نمیرفتند. نوچیان میگوید وقتی این را به کامبیز گفته او در جواب گفت که این خاک مال من و جوانان خوزستان است. من جنگ را درک کردهام.
*همشهری محله