شیرزنی که یکی از 6 دخترش فوت کرده، سه تایشان به خانهی بخت رفتند و 2 نفر دیگرشان دانشجو هستند. او مادری است که بعد از شهادت فرزند و تنها تکیه گاهش، مردانه ایستاد و به قولی که به همسرش داده بود، عمل کرد.
مادر با خوشرویی از ما پذیرایی میکند اما خطهای روی صورتش نشان از سختیهای روزگار دارد که او را سخت آزرده است اما لبخند مسمتر روی لبانش به ما میگوید که میگذرد، این روزها نیز میگذرد...
شروع صحبتش از شور و شوق همسرش برای اعزام به جبهه است. او میگوید: "مدت کوتاهی بود که همسرم در شرکت نفت استخدام شده بود. همان روزها مصادف با روزهای آغازین جنگ شد. چند ماهی نگذشته بود که همسرم برای اعزام به جبهه آماده شد. من زیاد راضی نبودم که به جبهه برود چون 5 دختر و یک پسر داشتم که نگهداری آن تعداد کودک به تنهایی برایم خیلی سخت بود."
همسر شهید محمودکماسایی ادامه می دهد: "تنها چیزی که همسرم به من میگفت این بود که من شما را به خدا سپردهام و می دانم که به من نیاز دارید اما جبهه بیشتر از شما به من احتیاج دارد و من نیز تسلیم شدم چرا که وضعیت جامعه را میدیدم و به خودم میگفتم مگر خون شوهر من از بقیه رنگینتر است.
پسرم هنوز سیزده سالهاش نشده بود که مخفیانه همراه با چند نفر از دوستانش به محل اعزام نیروها رفتند، اما چون سنشان کم بود و رضایتنامه نداشتند اجازه اعزام به آنها نداده بودند و اصطلاحا دست از پا درازتر به خانه برگشتند."
مادر با آهی از ته دل از دلتنگیهایش برای فرزندش میگوید: "اصرارهای پسرم برای رفتن به جبهه به قدری بود که پدرش نتوانست مانعش شود و با شرط پسرم موافقت کرد. پسرم گفت: بابا قرعه کشی کنیم قرعه به اسم هر کس افتاد او برود. پدرش قبول کرد و نهایتا قرعه به نام پسرم افتاد. پسرم از خوشحالی خیلی گریه کرد. دیگر نوبتی به جبهه میرفتند. پسرم میآمد، همسرم میرفت و بالعکس."
همسرم گفت: امیر دیگر بر نمیگردد
او ادامه می دهد: "آخرین باری که پسرم رفت برایمان مشخص بود که دیگر برنمیگردد. وقتی میخواست برود دختر کوچکم دنبال برادرش خیلی گریه کرد. همسرم گفت: برای حضرت علی اکبر(ع) بمیرم که وقتی حضرت رقیه به دنبالش اینگونه اشک میریخت چه کرد. همسرم همانجا به من گفت: این بار اگر امیر برود برنمیگردد.
همسرم تا این جمله را گفت، دلم خالی شد. رفتم مقابل امیر ایستادم، گفتم: "امیر نمیذارم بری." امیر جلوی پایم زانو زد و گفت: "نمیذاری برم؟" گفتم: "نه" گفت: "یا حضرت زهرا(س) آگاه باش مادرم نمیذاره من بیام. مادر من شکایت تو را به حضرت زهرا(س) میکنم". به قدری سست شدم که انگار دستم از کتف قطع شده است. در حالی که اشک میریختم، برای آخرین بار صورتش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
انگار قرار بود برای پسرم عروسی بگیرم. برنج، قند، شکر، چای و همه چیز آماده بود و من منتظر خبری از امیر بودم.
یک روز همسایهها، تک تک به خانه میآمدند. چیزی نمیگفتند. متوجه شدم که خبری است، تا اینکه یکی از خانمهای همسایه گفت: امیر زخمی شده است. گفتم: مطمئنم که امیر زخمی نشده و به شهادت رسیده است. وقتی این جمله را گفتم، همه گریه کردند.
هنوز دو سال از شهادت امیر نگذشته بود که یک شب به خوابم آمد. خواب دیدم، امیر جلوی درب منزل ایستاده و یک کاغذ لوله شده در دستش است. امیر گفت: مامان در امتحان قبول شدم. آوردم که بابا امضا کند و بروم.
سال 65، دومین سال درگذشت امیر همزمان با چهلم پدرش شد.
این بانوی مقاوم ادامه می دهد: "من ماندم و 6 دختر و مشکلاتی که هیچ چیز نمیتوانست آن را حل کند، جز لطف خدا. دختر آخرم خیلی به پدرش وابسته بود. تا چند سال مدام شبها گریه میکرد. در مدرسه دچار مشکلاتی شده بود و این دوران به ما خیلی سخت گذشت."
مادر اشکهایش سرازیر میشود و ادامه میدهد:" آن روزها به قدری سخت گذشت که من دیگر طاقتم سر آمده بود اما هیچگاه برای لحظهای ناامید نشدم. هر وقت طاقتم سر میشود و دلم میگیرد، روبروی عکس پسر و همسرم مینشینم و اشک میریزم و از آنان مدد میخواهم."