نمی خواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود. پشت بی سیم گفتیم «فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیه شان را از دست بدهند.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «عمار حلب» به قلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک شهید مدافع حرم به نام محمدحسین محمدخانی آشنا کند. این کتاب هفتمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم است که انتشارات روایت فتح آن ها را منتشر کرده است.

پیش از این کتاب های دیدار پس از غروب (شهید مهدی نوروزی)، سرّ سَر (شهید عبدالله اسکندری)، شبیه خودش (شهید حامد جوانی)، شاهرگی برای حریم (شهید حمیدرضا اسداللهی)، قرار بی قرار (شهید مصطفی صدرزاده) و جانا (شهید محرم ترک) در انی مجموعه چاپ و منتشر شده اند.

محمد علی جعفری متولد سال 1366 است و در 30 سالگی توانسته کتاب خواندنی و نسبتا کاملی را درباره شخصیت یک شهید مدافع حرم تدوین کند.

کتاب، 8 فصل دارد که عنوان آن را مصراعی از یک بیت شعر تشکیل داده است؛ هر فصل هم به بخش های کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده می شوند. متن کتاب 290 صفحه در قطع پالتویی است و 17 صفحه هم تصاویر تک رنگ شهید به آن ضمیمه شده است. کتاب اگر چه قیمت به نسبت زیادی دارد (19000 تومان) اما ارزش خریدن و خواندن را دارد. این کتاب برای اولین بار امسال در شمارگان 2200 نسخه منتشر شده است.

شهید محمدحسین محمدخانی در 9 تیرماه 1364 به دنیا آمد و 8 تیر 1389 ازدواج کرد و 16 آبان 1394 در حلب به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می آید یکی از بخش های کتاب است که شما را با نوع قلم و روایت این کتاب آشنا می کند. نویسنده سعی کرده با جملات کوتاه، به راحتی و روانی منظورش را به خواننده منتقل کند و از هر گفته بی استفاده و غیر مفید خودداری کرده است.

صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بی سیم را می شنیدیم، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت اتفاقی در محور کناری ما افتاده، الان مسلحین از نقطه ای می خواهند به این محور نفوذ کنند، اگر آنجا سقوط کند محور ما هم آسیب می بیند. او با این که شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کنار دستی نداشت، قبول کرد. شب قبلش می گفت: «متنفرم از این که توی زمینی که نمی شناسم عملیات کنم.» این بار را به دوش کشید به خاطر این که زحمات چند روز گذشته بچه ها هدر نرود و خط شکسته نشود. آنجا نقطه مسئولیت او نبود.


چهار، پنج نفری راه افتادند. شبانه رفتند برای شناسایی. صبح عملیات درگیر شدند. به روشنایی خورده بودیم. یک مقدار کار گره خورد. شش، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد. نیروهای غیر ایرانی پشت بی سیم می گفتند «حاج عمار استشهد.» سریع از اتاق عملیات گفتیم «حاج عمار شهید نشده، حالش خوبه، فقط کمی جراحت داره.» گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد. این نیروها دو، سه سال بود که با حاج عمار کار می کردند. نمی خواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود. پشت بی سیم گفتیم «فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیه شان را از دست بدهند.» از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود. یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق. از حال رفت. پاهایش را دراز کردیم. به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعا کسی را نداشتیم. حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت «کمرم شکست.» دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند می گفتند «مثل کسی بوده که روزها و شب های متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده.»